بریده‌ کتاب‌های شاهنشاه

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

تئاتر شاه: شاه کارگردانی بود که دلش می خواست نمایشی در عظیم ترین و جهانی ترین سطح ممکن به صحنه بیاورد. تماشاگران را دوست داشت. دلش می خواست آن ها را راضی کند. اما هیچ وقت به طبیعت راستین هنر پی نبرد، فاقد تخیل و بینشی بود که یک کارگردان لازم دارد و فکر می کرد پول و عنوان کافی است صحنه ی عظیمی بنا کرد که می شد هم زمان و در جاهای مختلف روی آن بازی کرد. تصمیم گرفت روی این صحنه نمایشی اجرا کند به نام((تمدن بزرگ)) لوازم صحنه را با صرف مبالغ سنگین از خارج وارد کرد همه جور لوازم و ماشین و ابزاری بود؛ کوهی از بتون و سیم و پلاستیک بسیاری از این اثاثیه ی صحنه عملاً اسلحه و مهمات بودند ،تانک هواپیما، موشک، شاه،خوشحال و مغرور، روی صحنه می خرامید و به نغمه ها و نطق های تأیید آمیزی گوش می کرد که از انبوه بلندگوها روان بود. نورافکن ها روی صحنه میگشتند و همه روی چهره ی شاه با هم تلاقی میکردند او در پرتوشان می ایستاد یا قدم میزد. نمایشی بود تک نفره که بازیگرش کارگردان هم بود. دیگران همه سیاهی لشکربودند.سرلشکران ،وزیران، بانوان سرشناس و نوکرها -دربارمعظم- بالای صحنه جا داشتند. طبقات متوسط پایین تر بودند و سیاهی لشکرهای طبقه ی فرودست هم پایین تر از همه تعداد این ها از همه بیشتر بود. به وسوسه ی دستمزدهای کلان - شاه بهشان وعده ی انبوهی طلا داده بود گروه گروه از روستاهای فقیر به شهرها می آمدند... نمایش همزمان در سطوح مختلفی از صحنه پیش میرود. روی صحنه، اتفاقات بسیاری میافتد. صحنه کم کم پدیدار می شود و نور می آید چرخ ها می چرخند، دودکشها دود می کنند تانک ها عقب و جلو می روند وزیران دست شاه را می بوسند مقامات دوان دوان پی صله می روند، پلیس ها اخم می کنند روحانیون حرف میزنند و حرف میزنند و سیاهی لشکرها دهانشان را بسته نگه میدارند و کار میکنند جمعیت مدام بیشتر می شود و جنب وجوش هم همین طور. شاه گام بر می دارد اینجا اشاره ای می کند و آنجا انگشت به سوی چیزی می گیرد، همیشه هم در پرتو نورافکن ها ناگهان آشوب صحنه را برمی دارد، انگار همه نقششان را فراموش کرده اند بله نمایش نامه را کناری می اندازند و جملات خودشان را میگویند. شورش در تئاتر!

بریدۀ کتاب

صفحۀ 74

نخستین شیعیانی که به ایران رسیدند شهرنشین بودند؛ تاجران خرد پا و صنعتگران. آنها خود را در محله‌هایشان محصور کردند، مسجد ساختند و بازار و حجره‌های کوچک خود را کنار مسجد برپا کردند. صنعتگران نیز کارگاه‌هایشان را همان حوالی باز کردند. مسلمانان قبل نماز باید طهارت کنند، بنابراین سر و کله حمام‌ها هم پیدا شد. چون مسلمانان دوست دارند بعد نماز چای یا قهوه‌ای بنوشند و لقمه‌ای غذا بخورند، رستوران‌ها و قهوه‌خانه‌ها هم آن دور و بر سبز شدند. چنین است که پدیده منحصر به فرد چشم انداز شهرهای ایرانی پدید می‌آید: بازار، رشته پیوند عرفان و تجارت و ذائقه، رنگارنگ و شلوغ و پرهیاهو. اگر کسی بگوید: دارم میرم بازار، لزوماً معنیش این نیست که باید زنبیل خریدش را هم همراه بردارد. آدم می‌رود بازار برای عبادت، برای دیدن دوستان، برای تجارت و نشستن توی یک قهوه‌خانه. شیعیان، بی آنکه مجبور باشند کل شهر را زیر پا بگذارند، فقط در یک جا، یعنی بازار، هرچه را که برای حیات دنیوی ضروریست می‌یابند و با عبادت و اعانه‌هایشان سعادت حیات اخروی‌شان را نیز تضمین می‌کنند.