بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سیدسجاد

@rooznameh

26 دنبال شده

10 دنبال کننده

                      رسانه‌نگر
                    

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

سیدسجاد پسندید.
            دوستی دارم بنام دنیــا که دختری کتابخوان و بسیار دوست‌داشتنی‌ست؛ 
گاهی اوقات که بعد از اتمام یک کتاب نمیدونم چطور میتونم تمام احساسات، هیجان، ترس، عشق و لذتی که حین مطالعه‌ی کتاب تجربه کردم رو در قالب جمله بریزم و بیانش کنم، اون کتاب رو برای دنیا توصیف میکنم، به گونه‌ای که انگار تصمیم دارم کتاب رو بهش معرفی کنم و اون قصد خوندنش رو داره؛ 

• برای کتاب کلکسیونر همینطور شد، برای دنیا اینگونه نوشتم :
 کتابی در سبک جنایی که از ابتدا فضایی آرام و عادی برای مخاطب ایجاد میکند اما در عین حال حس ترس و نگرانی در پس زمینه وجود داره؛ یک بخش‌هایی خیلی مهیج میشه و دوباره تب داستان فروکش میکنه. 
متن از دیدگاه مردی به معنای واقعیِ کلمه « Psychopath » روایت میشه که ابتدا عاشق پیشه بنظر میاد اما به مرور مشخص میشه که چقدر مشکل روانی داره و رفتارش آسیب رسان هست. 
از فصل دوم شنوندهٔ وقایع از زبان دختری به نام "میراندا" هستیم که به چنگ این فرد دیوانه گرفتار آمده و به دنبال راه فرار است اما هر سری با شکست مواجه میشه و در ⅓ انتهایی کتاب، حتی خواننده هم امیدی به نجات و رهایی یافتنش از دست این دیوانه خو نداره؛ انگار که من انتهای کتاب رو فقط برای اینکه بدونم چه بلایی سر این دختر بیچاره می‌آد میخوندم. 
در آخر، وقتی انتظار داشتم این جنایت تمام شود و تجربهٔ آن صحنهٔ تراژیک را هضم کنم، شروع حیوانی‌گری جدیدی مرا در شوک باقی گذاشت .. 

• نکات جالب توجه متن کتاب :
- نویسنده در داستان از زبان شخصیت‌ها نظراتش رو در مورد یک سری مسائل سیاسی، هنر، فرهنگ و کتابها بیان کرده که خیلی جالبه !
- ما اتفاقات رو یکبار از زبان کلکسیونر و یکبار از زاویه دید میراندا مرور میکنیم که یکی از جذابیتای سبک نوشتهٔ این کتابه !
- اینکه در قالب یک داستان جنایی با کلی مطالب در مورد موسیقی و هنر، آثار هنری و نقاشی های معروف آشنا میشیم دلنشینه !
          
سیدسجاد پسندید.
سیدسجاد پسندید.
            سال ۹۵ بود شاید. در بحبوحه آزمون جامع و امتحان های دکتری، یک روز وقتی گردن‌دردم اوج گرفته بود و جز کیف کوچکی نمی‌توانستم ببرم توی مترو نصبش کردم و تصمیم گرفتم کتاب الکترونیکی بخوانم. آدم هندزفری نبودم و شنیدن صداهای اطراف برایم جذاب‌تر بود تا فلان آهنگ. بردن کتاب هم برایم دشوار بود و راه طولانی. این شد که تصمیم گرفتم به بوی کاغذ خیانت کنم و کتابخوان الکترونیکی شوم.
کتاب الکترونیکی خیلی زود از من دل برد. سادگی، کاربرد راحت و غمزه اصلی‌ش، قابلیت کتاب خواندن در تاریکی. برای من که تختم این سوی اتاق بود و کلیدبرق آن سو نعمتی بود.
اوایل هفته‌ای چند کتاب می‌خریدم. از هر کد تخفیفی استفاده می‌کردم و انباشت کتاب مجازی را هم به موازات کتاب واقعی پیش می‌بردم.
ارزان بود و در دسترس و می‌شد فونت و اندازه‌اش را تنظیم کنی. کارم به جایی رسید که گاهی می‌رفتم کتاب فروشی و مدتی نسخه واقعی کتاب‌ها را ورق می‌زدم و با « ا ... این» گفتن های مکرر همراهانم را کلافه می‌کردم.
هنوز هم خواندن کتاب الکترونیکی بزرگ‌ترین فعالیت اقتصادی ای است که انجام می‌دهم. 
امروز دیدم که دیگر حوصله گشتن در کتابفروشی را ندارم. کتاب‌های گران و کاغذهای بی‌کیفیت و موضوعات سری‌دوزی برایم جذابیتی ندارند.
تصور می‌کردم کتاب به کالایی لوکس تبدیل می‌شود. اما گویا قرار است در همین عمر باقی‌مانده زوال کتاب را ببینم.
بی سامانی و حالا نابودی ناگزیر بازار کتاب می‌ترساندم. چقدر گفتم هر چیزی چاپ نکنید. چقدر گفتم حرکت از تألیف به ترجمه اشتباه است. نمی‌دانم شاید تلاشم را برای حفظ کتاب نکرده‌ام. از جهان بدون کتاب می‌ترسم و سرم را به خواندن کتاب الکترونیک گرم می‌کنم.