بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

زهرا قاسمی (برقی)

@raybyleth

8 دنبال شده

20 دنبال کننده

                      متالهد
کتاب خوار
ولخرج
گربه دوست
یک کنکوری بدبخت

                    

یادداشت‌ها

                خطر اسپویل و بی انگیزه شدن برای خواندن داستان❌❌❌❌
با شخصیت رن شروع کنیم:
رن دختری کله شق،احمق و گستاخه.همش میگه که مادربزرگم بانبا منو هجده سال تمرین داده و تربیت کرده،اما در نقش بازی کردن به عنوان یک شاهزاده ریده و همش سوتی میده و تو جنگ و مبارزات زرت! همون اول شکست می خوره 💀و به شدت دوروئه
به رز میگه ویلم می خواد تاج و تختو ازت بگیره و خودش جات حکومت کنه،اما رن خودش صراحتا گفت که اگه به تاج و تخت میرسیدم از مادربزرگم دستور می گرفتم💀
رز:اوایل رو مخ بود و همش می گفت که:من فلانیم! اگه بخوام سربازا میریزن سرت! 
اما بعدا معلوم شد که نه،نسبت به رن خیلیییی بالغ تره،خیلی عاقل تره،خیلی بهتره.دوسش دارم به نوعی. 
ویلین های داستان:سطحی،احمقانه،مزخرف.انگیزشون چیه؟ قدرت(چقدر جدید💀).دیگه هیچی. 
پ.ن:پادشاه الریک جذابه. 
سلست:نسبت به همه شخصیت ها بهتر بود،باهوش بود،از خودش اراده و تفکر داشت.هر چند عاشقانه اش خیلی رندوم اومد و خیلی رندوم رفت💀
دو تا معشوقه مرد:سطحی،بی اراده،بدون نقش خاصی و بدون شخصیت.به خصوص تور.در کل عاشقانه قابل پیشبینی ای داشت💀
انسل:دوسش دارم خدایی،مهربون و دلسوز و سافت بود و می خواست جدا رز رو خوشبخت کنه،اما حدس بزن چی؟ تهش میمیره💀(مرگش به شدت اضافه بود) 
خود داستان:سطحی و کلیشه ای
چیزی که از یه داستان معمولی جادوگری انتظار میره.جادوگرا خوب،وزیر بد،توطئه،انزوا و نابودی جادوگران.نویسندگی ضعیفی داشت،و خیلی جاها دیالوگای داغونی داشت. 
و همه چی خیلی سریع اتفاق می افتاد،خیلی سریع و ابلهانه. پایانش هم خیلی قاطی پاتی بود. اول که معلوم نشد رن چطوری یهو از بند آزاد شده،تا صحنه جنگ ابلهانه اش،تا اینکه یهویی مادربزرگه یهویی از آسمون نازل شد💀و شکست خوردن یهویی بانبا💀. 
از تهش هیچی نفهمیدم. 
و این بود داستان ما💀
با کمال احترام به دوستداران کتاب و نویسندگان و.... محترم
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

باشگاه‌ها

مدرسه هنر آوینیون

161 عضو

نوشتن با تنفس آغاز می شود: پیکربخشی صدای معتبرتان

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

بسم الله الرحمن الرحیم

به عنوان مشاور وقتی میخوام به دانش‌آموزان در معرض خطر یا آسیب دیده‌م  زجرکش‌شدن رو توضیح بدم از این مثال استفاده می‌کنم
_ اگه من یه ماهیگیر باشم، روی‌نوک چوب ماهیگیریم طعمه می‌زارم و منتظر می‌مونم، وقتی ماهی رو گرفتم اونو توی یه سطل کوچیک پرت میکنم تا برای ذره‌ی نفس و زندگی تقلا کنه، بعد ممکنه چندبار بیارمش بیرون تا از صیدی که کردم لذت ببرم و پز بدم، من اینکارو مدام تکرار میکنم تا وقتی که اون ماهی ذره ذره درد بکشه و بمیره. هی بهش امید میدم،اما امید رو ازش می دزدم و گیجش می‌کنم و بعد از بین می‌برمش.

این کتاب دقیقا  همین بود ، بی کم و کاست و حتی بیشتر از اون.
نویسنده هم شخصیت اصلی داستان رو که خودش باشه زجرکش کرد هم منو🙄 خدا ازش نگذره.

اره دوستان، هی من حدس کی‌زدم ،میگفتم این دیگه اخرشه، دیگه رو دست نمی‌خورم بعد شترق یه معما می کوبید تو صورتم😒
همه چی جلو چشمم بود اما نمی دیدم، از فن ( بهترین جا برای پنهون کردن یه درخت خوده جنگله) استفاده کرده بود.
تا لحظه آخرم گیج نگهم داشت . حالا می‌دونید جالب چیه؟
تمام مدارک رو داد کف دستم، هی ریز ریز به خوردم دادشون تا وقتی که اینقدر پر شدم و نتونستم از هم تفکیک‌شون کنم و آخر سر بوووووم🤯
بعدش نویسنده چقدر ظاهر بین بود،یه حوری بلوری خورد به چشمش دل و ایمونش رو برد حراج کرد تو جمعه بازار‌ . آخه مرد یکم مقاومت به خرج بده🙄😒
پ‌ن¹: پنج ستاره رو با غیض امیخته با لذت کسی که رودست خورده میدم😒
پ‌ن²:ترجمه خیلی خوب بود،همچنان چترنک تو عشق تیم مایی🫶
پ‌ن³:اوایل کتاب گفته شد که این داستان واقعیه، از طرفی نمیخوام باور کنم اما از طرف دیگه میگم نه، ببین امکانش هستا، خلاصه انشالله که خیره.
پ‌ن⁴:دوز جنایت در این کتاب کمتر بود، دل کسی از جنایتا بهم نمیخوره اما یکم مفسده داشت خوبیت نداره ( هرچند با ظرافت نوشته و ترجمه شده بود) ولی بازم خوبیت نداره،عیبه😒
پ‌ن⁵: اگه چیزی یادم اومد بهش اضافه می‌کنم
            بسم الله الرحمن الرحیم

به عنوان مشاور وقتی میخوام به دانش‌آموزان در معرض خطر یا آسیب دیده‌م  زجرکش‌شدن رو توضیح بدم از این مثال استفاده می‌کنم
_ اگه من یه ماهیگیر باشم، روی‌نوک چوب ماهیگیریم طعمه می‌زارم و منتظر می‌مونم، وقتی ماهی رو گرفتم اونو توی یه سطل کوچیک پرت میکنم تا برای ذره‌ی نفس و زندگی تقلا کنه، بعد ممکنه چندبار بیارمش بیرون تا از صیدی که کردم لذت ببرم و پز بدم، من اینکارو مدام تکرار میکنم تا وقتی که اون ماهی ذره ذره درد بکشه و بمیره. هی بهش امید میدم،اما امید رو ازش می دزدم و گیجش می‌کنم و بعد از بین می‌برمش.

این کتاب دقیقا  همین بود ، بی کم و کاست و حتی بیشتر از اون.
نویسنده هم شخصیت اصلی داستان رو که خودش باشه زجرکش کرد هم منو🙄 خدا ازش نگذره.

اره دوستان، هی من حدس کی‌زدم ،میگفتم این دیگه اخرشه، دیگه رو دست نمی‌خورم بعد شترق یه معما می کوبید تو صورتم😒
همه چی جلو چشمم بود اما نمی دیدم، از فن ( بهترین جا برای پنهون کردن یه درخت خوده جنگله) استفاده کرده بود.
تا لحظه آخرم گیج نگهم داشت . حالا می‌دونید جالب چیه؟
تمام مدارک رو داد کف دستم، هی ریز ریز به خوردم دادشون تا وقتی که اینقدر پر شدم و نتونستم از هم تفکیک‌شون کنم و آخر سر بوووووم🤯
بعدش نویسنده چقدر ظاهر بین بود،یه حوری بلوری خورد به چشمش دل و ایمونش رو برد حراج کرد تو جمعه بازار‌ . آخه مرد یکم مقاومت به خرج بده🙄😒
پ‌ن¹: پنج ستاره رو با غیض امیخته با لذت کسی که رودست خورده میدم😒
پ‌ن²:ترجمه خیلی خوب بود،همچنان چترنک تو عشق تیم مایی🫶
پ‌ن³:اوایل کتاب گفته شد که این داستان واقعیه، از طرفی نمیخوام باور کنم اما از طرف دیگه میگم نه، ببین امکانش هستا، خلاصه انشالله که خیره.
پ‌ن⁴:دوز جنایت در این کتاب کمتر بود، دل کسی از جنایتا بهم نمیخوره اما یکم مفسده داشت خوبیت نداره ( هرچند با ظرافت نوشته و ترجمه شده بود) ولی بازم خوبیت نداره،عیبه😒
پ‌ن⁵: اگه چیزی یادم اومد بهش اضافه می‌کنم
          
            رابینسون کروزو راوی این رمان است. او تعریف می‌ کند که چگونه به عنوان یک جوان سرسخت توصیه‌ های خانواده‌ اش را نادیده گرفته، خانه امن و راحت خود را در انگلیس رها کرده و به دل به دریا می زند. کروزو توضیح می‌ دهد که اولین تجربه دریانوردی خود را به سختی سپری می‌ کند، ولی استقامت کرده و از طریق مسافرت به گینه ثروتمند می شود. مدتی بعد در سفری دوباره به آفریقا به وسیله راهزنان دستگیر شده و به عنوان برده فروخته می‌ شود. اما فرار می‌ کند و خود را به برزیل می رساند.
در برزیل با تجار و مزرعه داران معامله می‌ کند تا به گینه برود، برده بخرد و دوباره برگردد. ولی در مسیر سفر به گینه در دریای کارائیب گرفتار طوفان می شود، به طوری که کشتی اش تقریباً از بین می‌ رود. کروزو به عنوان تنها بازمانده کشتی خود را در یک ساحل متروک می‌ یابد. او تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار می‌ گیرد.
سال‌ها می‌ گذرد و رابینسون کروزو همچنان در جزیره تنهاست. روزی او ردپای چند انسان را در ساحل جزیره کشف می‌ کند. با تعقیب ردپاها، با گروهی از مردم بومی مواجه می‌ شود که اسیران را به جزیره آورده‌ اند تا آنها را کشته و گوشتشان را بخورند. مدتی می‌ گذرد تا اینکه روزی یکی از اسیران از چنگ آدم خوارها فرار می کند و ان جا را ترک می کند . کروزو برای کمک به او، به بومیان شلیک می‌ کند. اسیر با کروزو او همراه می‌ شود، در حالی که به خاطر نجات جانش خود را برده او می داند. کروزو نام اسیر را جمعه می‌ گذارد، زیرا او را در روز جمعه نجات داده است. جمعه به تدریج با تعلیمات کروزو به یک مسیحی انگلیسی‌ زبان تبدیل می شود.
آنها در حدود ۳۰ سال در جزیره زندگی می کنند، در حالی که در این مدت تجربه برخورد با مردم محلی، اروپایی ها و راهزنان دریایی را از سر گذرانده اند. پس از این مدت، کروزو به همراه جمعه و تعدادی از دزدان دریایی عازم انگلیس می‌ شود. پس از انگلیس به برزیل می رود و مزارع خود را به فروش می رساند و بعد از اقامتی کوتاه مدت در این کشور، به جزیره بر می‌ گردد تا دیداری دوباره از آن داشته باشد .
چیزی که عجیب بود ،و در حین مطالعه نویسنده شناسی هم ان را کامل فهمیدم ،این بود که داستان رابینسون کروزو یک داستانی بود که نمیتوانستی تشخیص بدهی این ها واقعی هستنند یا الکی ،در حقیقت رمان رابینسون کروزو را نه می‌ توان به عنوان یک ماجرای واقعی توصیف کرد  نه می توان آن را تنها یک داستان خیالی در نظر گرفت. 
آنچه که کروزو در طول رمان از سر می گذراند، عجیب تر از آن است که به عنوان سرنوشت یک انسان قابل باور باشد و از طرفی آنقدر واقعی و معتبر است که نمی‌ تواند تخیل محض باشد .
          
            "همیشه شوهر" داستان رویارویی نقش اصلی "وِلچانینُف" با "پاوِل پاوْلوویچ"، یک "همیشه شوهر" است.
ولچانینف در اواخر دهه ۳۰ زندگیش به سر میبره و به لحاظ روحی اوضاع خوبی نداره. اون دچار مالیخولیا شده و دائم در خاطرات گذشته خودش غرق میشه. از طرفی، به خاطر این بیماری، درک درستی از زمان حال نداره و بدخلقی و بدبینی به خصوصیات اخلاقیش اضافه شده. 
در همین زمان مردی از گذشته پا به زندگیش میذاره؛ پاول پاولوویچ، همسر "ناتالیا واسیلیونا"، زنی که ولچانینف سابقا او را دوست داشته و با او در ارتباط بود. حالا ناتالیا فوت کرده و پاول پاولوویچی که خودش رو گم کرده، سر از زندگی رقیب عشقی خودش درمیاره، اونم با تظاهر به اینکه اصلا از رابطه بین همسرش و دوست قدیمش خبر نداشته.
از داستان بیشتر نمیگم که اسپویل نشه. 

برداشتم از شخصیت پاول پاولوویچ (اگر به اسپویل داستان حساس هستید این بخش رو نخونید):
پاول پاولوویچ، هویت و ارزش خودش رو در زندگی بخشیدن و همسری کردن برای یک زن میبینه. اون متوجه رابطه ناتالیا و ولچانینف شده بود اما به روی خودش نیاورد چون نمیتونست زندگیش رو جدا از ناتالیا تصور کنه. همچنین بعد از مرگ ناتالیا نمیتونست از فکر از دست دادن همسرش در بیاد و دائم خاطرات رو زیرورو میکرد تا اینکه بالاخره به سراغ دختر دیگری رفت و حتی این بار دختری زیر هجده سال رو پسندیده بود و دلیلش هم نیازمند بودن دختر به مراقبت بیشتر بود و پاول پاولوویچ هم برای چنین فداکاری خودش رو کاملا آماده و مناسب میدید. 
درباره ارتباطش با ولچانینف هم احساسات مختلفی کنار هم جمع شدن و اونو به سمتش کشوندن. کنجکاوی درباره اینکه ولچانینف چطور دل زنها رو میبره، کنجکاوی درباره عکس العملش به هر خبر تازه‌ای که بهش میداد، علاقه به اون بخاطر رفتار خوبی که ازش در خاطر داشت، تنفر از اون به خاطر همسر و فرزندی که حقیقتا به خودش تعلق نداشتن و مسخره کردن ولچانینف به طرق مختلف برای گرفتن انتقام، که همه اینا کشمکشی ذهنی درون پاول پاولوویچ ساخته بودن و اون نمیدونست بالاخره به کدوم یک از این موارد باید بها بده.  در نتیجه، در رفتارش تضاد و ضدیت دیده میشد.

بنظرم همونطور که در ابتدای کتاب در مقدمه گفته شد، داستایفسکی به دلیل بحران های روحی، جسمی، مالی و مسائل جامعه تحت فشار بود و سریعا داستان رو جمع کرد. وگرنه داستان میتونست خیلی بیشتر تاثیرگذار باشه. با این حال جزو کتاب های مورد علاقه من در بین آثار داستایفسکی هست. به عنوان اولین کتاب از داستایفسکی پیشنهادش نمیکنم چون بنظرم کسی که کمی با آثار دیگر ایشون آشنایی داشته باشه، از خوندن این کتاب لذت بیشتری میبره. اما در کل به عنوان یکی از کتابای داستایفسکی پیشنهادیه.
          
بسم الله الرحمن الرحیم

و در خدمت شما هستیم با سومین کتاب از نوشته های رانپو دونوی عزیزم.
دوست دارم قبل از اینکه درباره کتاب حرف بزنم  گریزی به یکی از انیمه های محبوبم به اسم Psycho-pass
بزنم .صحبتم درباره  کاراکتر بخصوصی به اسم ریکاکو اوریوئه(rikako oryo). دختری زیبا، مهربون با لبخندی دلنشین و ملیح که خیلی از دختران دبیرستان خصوصی دوست داشتن بهش نزدیک بشن و باهاش دوست بشن. حرف زدن با ریکاکو یه افتخار بود و اگر توجهش به تو جلب میشد قطعا آدم خوشبختی به حساب میومدی.
اما آیا ریکاکو همونی بود که نشون میداد؟ 
اگه ما اون پوسته زیبا رو کنار می زدیم با دختری مجنون رو به رو میشدیم که برای رسیدن به مقاصدش از هر حربه ای استفاده میکنه و پشیزی برای دیگران یا احساساتشون قائل نیست.  البته همه اینا تا وقتی بود که سروکله کوگامی پیدا نشده بود و القصه...
چرا به ریکاکو اوریو گریز زدم؟ چه ربطی به داستان ما داره اصلا؟ گرفتی ما رو؟
بله شما رو گرفتم و میخوام از این تشابه حیرت انگیز حرف بزنم.
مارمولک سیاه زنی فریبنده و مرموزه. اون بسیار زیباست، یه ملکه زیبایی که به راحتی دل هر مردی رو با پیچ و تاب بدن انعطاف پذیرش می بره ، اما تنها هنر اون رقصیدنه؟ 
نه خب این آخرین چیزیه که در این زن اهمیت پیدا میکنه. 
مارمولک سیاه یه سارق و قاتله ( اینو خودش اول داستان میگه پس فکر نکنید من چیزی لو دادم) و در بر خلاف خیلی از خانم های اطرافش هیچ ترسی نداره از اینکه دست به جنایت بزنه. اما هدف اون از این کارا چیه؟
آکیچی کاراگاه کارکشته ای که توی هیچ پرونده ای شکست نخورده هدف مارمولک سیاهه. اون در آتش شکست دادن این کاراگاه می سوزه و تصمیم میگره با یه تیر دو نشون بزنه. هم کاراگاه رو شکست بده هم یکی از بزرگترین سرقت های قرن رو انجام بده( حلا مستقیم توی کتاب اشاره نشده بود به این که سرقت قرنه من خودم دلم میخواد بگم شما هم بگید باشه)
برای به سرانجام رسوندن این هدف اون باید با آکیچی بازی کنه و چی بهتر از اینکه با دست خودش اون رو به این بازی دعوت کنه؟


پ ن: به این کتاب چند امتیاز میدم؟
با اینکه خیلی هیجان انگیز بود اما بهش چهار و نیم میدم.بابت اینکه خیلی روندش تند بود امون نداد نفس راحت بکشیم( انگار سگ دنبالمون کرده بود توی متن کتاب)
پ ن:مارمولک سیاه رسما دیوانه بود. از اون زنای که هم خوشگلی رو دارن هم عقل رو اما می زنه به سرشون و دست به کارای جنون آمیزی می زنن.دیگه آخرای کتاب شما وسواس این زن و کلکسیون عجیب غریبش رو می بینید و دود از کله تون بلند میشه. (هر چند من خیلی خوشم اومد چون برام تداعی گر انیمه محبوبم بود ) 
البته که باید بگم در ژاپن و ادبیات و حتی هنرهای بصری شون از این دست زنا زیادن و موفقیت با زنانی مثل ریکاکو و مارمولک سیاه همراهه.( زیبایی مجنون پسند ان)
پ ن: رانپو دونو واقعا که! آخه نویسنده اینقدر  از خود راضی! ولی نه خوشم اومد. اگر اتاق قرمز رو دیروز نخونده بودم ممکن بود از دیدن همچین حقه ای خیلی شگفت زده بشم و جا بخورم اما در عوض فقط خندیدم و به تکرار اون ایده افرین گفتم. 
پ ن: آکیچی واقعا کاراگاه قابلی بود. هی اون بدو هی مارمولک خانم بدو. یه جاهای واقعا درمونده میشد و نمی دونست باید با این زن چیکار کنه اما باز برتری هوشی با اون بود. دلم میخواست آخر کتاب بِکشمش یه گوشه، دست بزارم روی شونه اش و بپرسم: ( چه احساسی داری مرد؟) خب شاید اون لحظه بر خلاف ظاهر شیک و پیکش می زد زیر گریه و من واقعا باهاش همدردی می کردم در این صورت.
پ ن: اون نیم ستاره ای که کم کردم بابت چی بود؟ گفتم روند کتاب خیلی تند بود و البته برای یک کتاب جنایی معمای مزیت به حساب میاد اما نه وقتی به کل تصورم رو از مکان و زمان حوادث و رویداد ها از دست می دم. 
پ ن: تشکر میکنم از اقای گودرزی عزیز، مترجم کتاب . به خوبی متن رو ترجمه کردن طوری که من بعد هر جا اسمشون رو ببینم بی معطلی کتاب ترجمه شده شون رو می خرم. ( شاید این علاقه ای که به کتاب های رانپو دونو پیدا کردم بخشیش به توانای ترجمه اقای گودرزی برگرده)
پ ن: بازم این نکته رو یادآوری میکنم، کتابهای جنایی دیگه رو بهتره که با آثار رانپو دونو مقایسه نکنید. مثلا نیاید کتابای آگاتا کریستی رو مقایسه کنید با رانپو یا حتی کتاب های کانن دویل و اون یکی نویسنده که اسمش خاطرم نیست و خود رانپو طرفدارشه. چرا اینو میگم؟ در ژاپن خشونت یه امر رایجه . کسی از اون شگفت زده نمیشه و حتی خیلی وقتها از کنارش به سادگی رد میشن و این بر خلاف اون چیزیه که شما از این کشور توی ذهن تون دارید اما باید به عرض تون برسونم که اشتباه فکر می کردید. پس وقتی ما کتاب های جنایی شون رو می خونیم با قتل یا سرقت های تر تمیز و بی خون و خون ریزی طرف نیستیم. شما نباید شوکه بشید اگه یهو نویسنده در حال توصیف توده ی له شده ای که زمانی روده ی مقتول بوده. وقتی میاید سراغ این دست کتاب ها لطفا با سلام و صلوات تشریف بیارید و اگر فکر می کنید کشش درک یا هضم وقایعش رو ندارید وقتتون رو تلف نکنید. هر کی ازتون پرسید نظرتون راجه این کتاب چیه ارجاعش بدید من براش با رسم شکل کتاب رو توضیح میدم.

پ ن: کتابای رانپو رو باید به ترتیب خاصی بخونیم؟ 
والا نمیدونم، خودمم آدمی نیستم ترتیب چیزی برام مهم باشه و حتی خیلی خوشحالم که شلخته خوندم کتاباش رو.

پ ن: عکسی که استفاده کردم نه ریکاکو اوریوئه نه مارمولک سیاه. فقط چیزی که بیشترین نزدیکی و تشابه رو به این دو شخصیت مجنون اما زیبا داشت.
            بسم الله الرحمن الرحیم

و در خدمت شما هستیم با سومین کتاب از نوشته های رانپو دونوی عزیزم.
دوست دارم قبل از اینکه درباره کتاب حرف بزنم  گریزی به یکی از انیمه های محبوبم به اسم Psycho-pass
بزنم .صحبتم درباره  کاراکتر بخصوصی به اسم ریکاکو اوریوئه(rikako oryo). دختری زیبا، مهربون با لبخندی دلنشین و ملیح که خیلی از دختران دبیرستان خصوصی دوست داشتن بهش نزدیک بشن و باهاش دوست بشن. حرف زدن با ریکاکو یه افتخار بود و اگر توجهش به تو جلب میشد قطعا آدم خوشبختی به حساب میومدی.
اما آیا ریکاکو همونی بود که نشون میداد؟ 
اگه ما اون پوسته زیبا رو کنار می زدیم با دختری مجنون رو به رو میشدیم که برای رسیدن به مقاصدش از هر حربه ای استفاده میکنه و پشیزی برای دیگران یا احساساتشون قائل نیست.  البته همه اینا تا وقتی بود که سروکله کوگامی پیدا نشده بود و القصه...
چرا به ریکاکو اوریو گریز زدم؟ چه ربطی به داستان ما داره اصلا؟ گرفتی ما رو؟
بله شما رو گرفتم و میخوام از این تشابه حیرت انگیز حرف بزنم.
مارمولک سیاه زنی فریبنده و مرموزه. اون بسیار زیباست، یه ملکه زیبایی که به راحتی دل هر مردی رو با پیچ و تاب بدن انعطاف پذیرش می بره ، اما تنها هنر اون رقصیدنه؟ 
نه خب این آخرین چیزیه که در این زن اهمیت پیدا میکنه. 
مارمولک سیاه یه سارق و قاتله ( اینو خودش اول داستان میگه پس فکر نکنید من چیزی لو دادم) و در بر خلاف خیلی از خانم های اطرافش هیچ ترسی نداره از اینکه دست به جنایت بزنه. اما هدف اون از این کارا چیه؟
آکیچی کاراگاه کارکشته ای که توی هیچ پرونده ای شکست نخورده هدف مارمولک سیاهه. اون در آتش شکست دادن این کاراگاه می سوزه و تصمیم میگره با یه تیر دو نشون بزنه. هم کاراگاه رو شکست بده هم یکی از بزرگترین سرقت های قرن رو انجام بده( حلا مستقیم توی کتاب اشاره نشده بود به این که سرقت قرنه من خودم دلم میخواد بگم شما هم بگید باشه)
برای به سرانجام رسوندن این هدف اون باید با آکیچی بازی کنه و چی بهتر از اینکه با دست خودش اون رو به این بازی دعوت کنه؟


پ ن: به این کتاب چند امتیاز میدم؟
با اینکه خیلی هیجان انگیز بود اما بهش چهار و نیم میدم.بابت اینکه خیلی روندش تند بود امون نداد نفس راحت بکشیم( انگار سگ دنبالمون کرده بود توی متن کتاب)
پ ن:مارمولک سیاه رسما دیوانه بود. از اون زنای که هم خوشگلی رو دارن هم عقل رو اما می زنه به سرشون و دست به کارای جنون آمیزی می زنن.دیگه آخرای کتاب شما وسواس این زن و کلکسیون عجیب غریبش رو می بینید و دود از کله تون بلند میشه. (هر چند من خیلی خوشم اومد چون برام تداعی گر انیمه محبوبم بود ) 
البته که باید بگم در ژاپن و ادبیات و حتی هنرهای بصری شون از این دست زنا زیادن و موفقیت با زنانی مثل ریکاکو و مارمولک سیاه همراهه.( زیبایی مجنون پسند ان)
پ ن: رانپو دونو واقعا که! آخه نویسنده اینقدر  از خود راضی! ولی نه خوشم اومد. اگر اتاق قرمز رو دیروز نخونده بودم ممکن بود از دیدن همچین حقه ای خیلی شگفت زده بشم و جا بخورم اما در عوض فقط خندیدم و به تکرار اون ایده افرین گفتم. 
پ ن: آکیچی واقعا کاراگاه قابلی بود. هی اون بدو هی مارمولک خانم بدو. یه جاهای واقعا درمونده میشد و نمی دونست باید با این زن چیکار کنه اما باز برتری هوشی با اون بود. دلم میخواست آخر کتاب بِکشمش یه گوشه، دست بزارم روی شونه اش و بپرسم: ( چه احساسی داری مرد؟) خب شاید اون لحظه بر خلاف ظاهر شیک و پیکش می زد زیر گریه و من واقعا باهاش همدردی می کردم در این صورت.
پ ن: اون نیم ستاره ای که کم کردم بابت چی بود؟ گفتم روند کتاب خیلی تند بود و البته برای یک کتاب جنایی معمای مزیت به حساب میاد اما نه وقتی به کل تصورم رو از مکان و زمان حوادث و رویداد ها از دست می دم. 
پ ن: تشکر میکنم از اقای گودرزی عزیز، مترجم کتاب . به خوبی متن رو ترجمه کردن طوری که من بعد هر جا اسمشون رو ببینم بی معطلی کتاب ترجمه شده شون رو می خرم. ( شاید این علاقه ای که به کتاب های رانپو دونو پیدا کردم بخشیش به توانای ترجمه اقای گودرزی برگرده)
پ ن: بازم این نکته رو یادآوری میکنم، کتابهای جنایی دیگه رو بهتره که با آثار رانپو دونو مقایسه نکنید. مثلا نیاید کتابای آگاتا کریستی رو مقایسه کنید با رانپو یا حتی کتاب های کانن دویل و اون یکی نویسنده که اسمش خاطرم نیست و خود رانپو طرفدارشه. چرا اینو میگم؟ در ژاپن خشونت یه امر رایجه . کسی از اون شگفت زده نمیشه و حتی خیلی وقتها از کنارش به سادگی رد میشن و این بر خلاف اون چیزیه که شما از این کشور توی ذهن تون دارید اما باید به عرض تون برسونم که اشتباه فکر می کردید. پس وقتی ما کتاب های جنایی شون رو می خونیم با قتل یا سرقت های تر تمیز و بی خون و خون ریزی طرف نیستیم. شما نباید شوکه بشید اگه یهو نویسنده در حال توصیف توده ی له شده ای که زمانی روده ی مقتول بوده. وقتی میاید سراغ این دست کتاب ها لطفا با سلام و صلوات تشریف بیارید و اگر فکر می کنید کشش درک یا هضم وقایعش رو ندارید وقتتون رو تلف نکنید. هر کی ازتون پرسید نظرتون راجه این کتاب چیه ارجاعش بدید من براش با رسم شکل کتاب رو توضیح میدم.

پ ن: کتابای رانپو رو باید به ترتیب خاصی بخونیم؟ 
والا نمیدونم، خودمم آدمی نیستم ترتیب چیزی برام مهم باشه و حتی خیلی خوشحالم که شلخته خوندم کتاباش رو.

پ ن: عکسی که استفاده کردم نه ریکاکو اوریوئه نه مارمولک سیاه. فقط چیزی که بیشترین نزدیکی و تشابه رو به این دو شخصیت مجنون اما زیبا داشت.
          
            به نام او

بهترین کتابی که در این یکی دو ماه خواندم همین کتاب بود. پیش از این با اینکه سه چهار کتاب از ترومن کاپوتی داشتم ولی چیزی از او نخوانده بودم. اول «صبحانه در تیفانی» را خواندم و لذت بردم و بعد هم «در کمال خونسردی» را.  تجربه جالبی بود.

اول که خلاصه داستان را خواندم با خود گفتم کاپوتی چطور چنین داستان سرراستی را در این تعداد صفحه، که به‌نظرم زیاد می‌آمد، گنجانده است؟ چه گفته که اینقدر طولانی شده؟ داستان این کتاب که براساس واقعه‌ای حقیقی در یکی از ایالت‌های امریکا است، ماجرای قتل چهار نفر از اعضای یک خانواده در دهه پنجاه میلادی است. کاپوتی بعد از فهمیدن خبر، به محل وقوع جرم می‌رود و شش سال تمام گزارش تهیه می‌کند، مشاهداتش را می‌نویسد و با افراد مختلف از جمله قاتلان مصاحبه می‌کند تا از میان یادداشت‌هایش به «در کمال خونسردی» می‌رسد. کتابی که خود او نام «رمان واقع‌گرایانه»* را برای آن انتخاب می‌کند.

هنر کاپوتی در این داستان جنایی پرداخت هنرمندانه داستانی است که همگان آن را می‌دانند. یعنی کاپوتی از این امتیاز که خوانندگان خود را با گره‌های داستانی و روایی غافلگیر کند بی‌بهره است. او باید یک واقعه را که همه چیز آن مشخص است به‌نحوی جذاب و وفادارانه، یعنی بدون دخالت تخیل خود، به مخاطب عرضه کند. کاری که به‌نظر من با استادی تمام انجام می‌شود. و پس از خواندن کتاب تعداد بالای صفحات کتاب هم توجیه‌پذیر می‌نماید البته به‌غیر از برخی از فرازها که اندکی مطول به‌نظر می‌رسد. چرا که نویسنده به مسئله‌ای ساده، از این دست جنایات حداقل در امریکا به‌وفور رخ می‌دهد، نگاهی عمیق و همه‌جانبه دارد. تو پس از خواندن کتاب هم با مقتولان احساس نزدیکی می‌کنی و هم با قاتلان، کسانی که به‌شکلی دیگر در جامعه امریکا مظلوم واقع شده‌اند.

آخرین نکته هم در مورد ترجمه است من در میان ترجمه‌های موجود در بازار قلم نصرالله مرادیانی را بیش از دیگران پسندیدم. و با نگاهی گذرا به متن اصلی احساس کردم که از بقیه دقیق‌تر است.

*non-fiction novel
          
📝 کاش ما هم «هوگو» داشتیم...

🔻اولین باری که به طور جدی به فکرِ رها کردنِ رشتهٔ حقوق افتادم، وقتی بود که استادمان خاطرهٔ اعدام یک محکوم را در سبزوار برایمان تعریف کرد. می‌گفت مجریان احکام توجه نداشته‌اند که اعدامی باید ناگهان رها شود و به جای آنکه زیر پایش را خالی کنند، با جرثقیل او را از روی زمین بالا کشیده و تمام استخوان‌هایش را خرد کرده‌اند. می‌دیدم که هم‌کلاسی‌هایم با شنیدن بی‌رحمی قانون و قساوت مجریانش هیچ واکنشی نشان نمی‌دهند و ککشان هم نمی‌گزد! اما من همان‌جا دلم لرزید...

🔻 داستان «آخرین روز یک محکوم» دربارهٔ همین قساوت‌هاست؛ ماجرای یک اعدامی که ظلم، تبعیض و بی‌عدالتی دستگاه قضایی را روایت می‌کند. هدف ویکتور هوگو از نگارش این داستان برجسته کردن رفتارهای ناجوانمردانه و غیرعقلانی مجریان قانون و ستم‌هایی‌ست که به واسطهٔ قوانین بد بر مردم می‌رود. او می‌خواهد به قوهٔ احساس خوانندگان متوسل شود، تا برای چند لحظه هم شده خودشان را به جای یک اعدامی بگذارند و بفهمند یک مجرم، هرقدر هم گناهگار باشد، از عواطف، خانواده، روح خدایی و کرامت انسانی برخوردار است و باید با او مطابق منزلت انسانی‌اش برخورد شود. در این راه، اصلی‌ترین سلاح هوگو «قدرت توصیف وقایع و حالات» و «خصلت انتزاعی داستان» است... و چه نیکو سلاحی!

🔻 برای من خطابهٔ آغازین کتاب علیه حکم اعدام بسیار شورانگیز بود و خون را در رگ‌هایم به جوش آورد. در اینجا هوگو برای اثبات ادعایش مبنی بر ظالمانه بودن حکم اعدام تنها دست به دامن احساسات نمی‌شود، بلکه با استدلال‌های محکم، سوال‌های دقیق و کنایه‌های کوبنده حرفش را به کرسی می‌نشاند. حتی اگر دو داستان زیبای کتاب را نخوانده بودم، بلاغت و شیوایی همین خطابه کافی بود تا نهایت لذت را ببرم. دربارهٔ خطابهٔ هوگو که بازتاب‌دهندهٔ درون‌مایهٔ هر دو داستان نیز هست، چند نکته به ذهنم می‌رسد:

🔻 ۱. هوگو بر نقش جامعه در رشد بزهکاری تاکید و به‌درستی بیان می‌کند که عواملی مثل فقر، بیکاری و بیسوادی باعث گسترش جرائم می‌شوند؛ درحالی‌که دولت به جای تمرکز بر رفع این معضلات، برخوردهای قهری و اجرای مجازات‌های سنگین را با جدیت دنبال می‌کند. این سخن هوگو شبیه به نظریهٔ «بی‌سازمانی اجتماعی» مکتب شیکاگو است که شرایط نامطلوب محیطی را در وقوع بزه مهم‌تر از ویژگی‌های فردی می‌داند.

🔻 ۲. نکتهٔ مهم دیگری که از کلام هوگو می‌توان فهمید اصل «تناسب جرم و مجازات» است. حتی اگر به طور کلی با مجازات اعدام موافق باشید، نمی‌تواند این اصل عقلانی را رد کنید که مجازات باید با جرم تناسب داشته باشد. این اصل که امروزه هم در حقوق ما محترم شمرده شده و هم در حقوق کیفری بین‌الملل، یادآور می‌شود که مجازات مجرم باید در حد و اندازهٔ قبح و اضرار جرمی باشد که مرتکب شده است، نه بیشتر و نه کمتر. اما از خطابهٔ هوگو درمی‌یابیم در زمان حیات او حکم اعدام برای جرائمی مثل جعل پول، سرقت یا آتش‌افروزی صادر می‌شده است؛ آن هم با گیوتین! ذکر این نکته علت حرص و جوش‌های شرافتمندانهٔ هوگو را بر ما آشکار می‌کند.

🔻 ۳. «نظریهٔ عبرت‌» که در حقوق و جرم‌شناسی از آن با عنوان «اصل بازدارندگی» یاد می‌شود، از نکات دیگری‌ست که هوگو دربارهٔ آن سخن می‌گوید. طبق اصل بازدارندگی، از آنجا که مجازات می‌تواند مجرم را از ارتکاب مجدد جرم بازدارد (بازدارندگی خاص) و درس عبرتی برای دیگران شود (بازدارندگی عام) مشروع و اخلاقی است. هوگو به‌نوعی زیرآب این اصل را هم می‌زند و هوشمندانه پاسخ می‌دهد: تکرار و کثرت مجازات‌های رعب‌آور و شدید، به‌تدریج بازدارندگی آن را از بین می‌برد! مجرمی که می‌داند بخاطر یک سرقت اعدام خواهد شد، حاضر است برای موفقیت در همان سرقت مرتکب قتل هم بشود!

🔻 ۴. منطقی‌ترین بخش کلام هوگو، سخنان او دربارهٔ «اعدام‌های سیاسی» است. او اعدام سیاسی را منفورترین شکل مجازات می‌داند، چرا که تنها دلیلش اختلاف دیدگاه است و نقطهٔ مقابل آزادی بیان. او آگاهانه هشدار می‌دهد که اعدام سیاسی می‌تواند یک روز تبدیل به سلاحی در دست مخالفان جریان حاکم شود و بلای جان حضرات حاکم!

🔻 ۵. فقه ما علاوه بر مصالحی مثل ارعاب و بازدارندگی، موارد دیگری مثل حق شخصی مَجنی‌ٌعلیه و اولیای دم او را هم لحاظ می‌کند. با اینکه با اغلب دیدگاه‌های هوگو موافقم اما شاید همین‌جا راهمان از هم جدا شود. او هیچ جرمی را مستحق اعدام نمی‌داند اما من فکر می‌کنم در مواردی مثل «قصاص نفس» باید خودمان را به جای بازماندگان بگذاریم. البته فراموش نکنیم که اسلام از طرفی توصیه به بخشش می‌کند و از طرفی «عوامل مخفّف در مجازات» را معتبر می‌شمارد؛ یعنی اگر عمل یک سارق از روی اضطرار و فقر باشد یا ارتکاب قتل از روی جنون آنی باشد، قاضی باید مجازات سبک‌تری برای او در نظر بگیرد. این ویژگی مثبت فقه ما چیزی‌ست که شاید اگر در زمان ویکتور هوگو لحاظ می‌شد، او اصلاً چنین خطابه‌ای نمی‌نوشت (به یاد بیاورید آن قسمتی را که هوگو از قانون‌گذاران می‌خواهد محرک‌های روانی را هم مانند محرک‌های جسمانی معتبر بدانند). مع‌الوصف، اینکه هوگو برخلاف سخنان پرشورش، گیوتین را خالی از خیر و منفعت نمی‌داند و مخترعش را خیرخواه می‌نامد و حتیدر کمال تعجب آن را برای کشورهایی مثل اسپانیا و روسیه تجویز می‌کند (!) نشان‌دهندهٔ این واقعیت است که هوگو هم فهمیده برخی از انواع حکم اعدام خالی از مصلحت و فایده نیست! 

🔻 کلام آخر: کاش ما یک ویکتور هوگو داشتیم! کسی که دردمندانه و دلسوزانه بدون بی‌توجه به انتشار نام خودش، خطاب به مسئولان با تندترین کلمات و درعین حال قوی‌ترین ادله انتقاد کند و در این میان از هنر و خلاقیت و شیوایی کلام هم بی‌بهره نباشد. کاش روشنفکرهای جامعهٔ ما این شکلی بودند. کاش ادیبانی داشتیم که ظلم و بی‌عدالتی را با گوشت و پوست احساس کنند و خودشان را دربارهٔ گرفتاری‌های مملکتشان مسئول بدانند. کاش ما هم یک متفکر  داشتیم که از انتشار حقیقت نهراسد و منشأ تحولات مثبت شود...
            📝 کاش ما هم «هوگو» داشتیم...

🔻اولین باری که به طور جدی به فکرِ رها کردنِ رشتهٔ حقوق افتادم، وقتی بود که استادمان خاطرهٔ اعدام یک محکوم را در سبزوار برایمان تعریف کرد. می‌گفت مجریان احکام توجه نداشته‌اند که اعدامی باید ناگهان رها شود و به جای آنکه زیر پایش را خالی کنند، با جرثقیل او را از روی زمین بالا کشیده و تمام استخوان‌هایش را خرد کرده‌اند. می‌دیدم که هم‌کلاسی‌هایم با شنیدن بی‌رحمی قانون و قساوت مجریانش هیچ واکنشی نشان نمی‌دهند و ککشان هم نمی‌گزد! اما من همان‌جا دلم لرزید...

🔻 داستان «آخرین روز یک محکوم» دربارهٔ همین قساوت‌هاست؛ ماجرای یک اعدامی که ظلم، تبعیض و بی‌عدالتی دستگاه قضایی را روایت می‌کند. هدف ویکتور هوگو از نگارش این داستان برجسته کردن رفتارهای ناجوانمردانه و غیرعقلانی مجریان قانون و ستم‌هایی‌ست که به واسطهٔ قوانین بد بر مردم می‌رود. او می‌خواهد به قوهٔ احساس خوانندگان متوسل شود، تا برای چند لحظه هم شده خودشان را به جای یک اعدامی بگذارند و بفهمند یک مجرم، هرقدر هم گناهگار باشد، از عواطف، خانواده، روح خدایی و کرامت انسانی برخوردار است و باید با او مطابق منزلت انسانی‌اش برخورد شود. در این راه، اصلی‌ترین سلاح هوگو «قدرت توصیف وقایع و حالات» و «خصلت انتزاعی داستان» است... و چه نیکو سلاحی!

🔻 برای من خطابهٔ آغازین کتاب علیه حکم اعدام بسیار شورانگیز بود و خون را در رگ‌هایم به جوش آورد. در اینجا هوگو برای اثبات ادعایش مبنی بر ظالمانه بودن حکم اعدام تنها دست به دامن احساسات نمی‌شود، بلکه با استدلال‌های محکم، سوال‌های دقیق و کنایه‌های کوبنده حرفش را به کرسی می‌نشاند. حتی اگر دو داستان زیبای کتاب را نخوانده بودم، بلاغت و شیوایی همین خطابه کافی بود تا نهایت لذت را ببرم. دربارهٔ خطابهٔ هوگو که بازتاب‌دهندهٔ درون‌مایهٔ هر دو داستان نیز هست، چند نکته به ذهنم می‌رسد:

🔻 ۱. هوگو بر نقش جامعه در رشد بزهکاری تاکید و به‌درستی بیان می‌کند که عواملی مثل فقر، بیکاری و بیسوادی باعث گسترش جرائم می‌شوند؛ درحالی‌که دولت به جای تمرکز بر رفع این معضلات، برخوردهای قهری و اجرای مجازات‌های سنگین را با جدیت دنبال می‌کند. این سخن هوگو شبیه به نظریهٔ «بی‌سازمانی اجتماعی» مکتب شیکاگو است که شرایط نامطلوب محیطی را در وقوع بزه مهم‌تر از ویژگی‌های فردی می‌داند.

🔻 ۲. نکتهٔ مهم دیگری که از کلام هوگو می‌توان فهمید اصل «تناسب جرم و مجازات» است. حتی اگر به طور کلی با مجازات اعدام موافق باشید، نمی‌تواند این اصل عقلانی را رد کنید که مجازات باید با جرم تناسب داشته باشد. این اصل که امروزه هم در حقوق ما محترم شمرده شده و هم در حقوق کیفری بین‌الملل، یادآور می‌شود که مجازات مجرم باید در حد و اندازهٔ قبح و اضرار جرمی باشد که مرتکب شده است، نه بیشتر و نه کمتر. اما از خطابهٔ هوگو درمی‌یابیم در زمان حیات او حکم اعدام برای جرائمی مثل جعل پول، سرقت یا آتش‌افروزی صادر می‌شده است؛ آن هم با گیوتین! ذکر این نکته علت حرص و جوش‌های شرافتمندانهٔ هوگو را بر ما آشکار می‌کند.

🔻 ۳. «نظریهٔ عبرت‌» که در حقوق و جرم‌شناسی از آن با عنوان «اصل بازدارندگی» یاد می‌شود، از نکات دیگری‌ست که هوگو دربارهٔ آن سخن می‌گوید. طبق اصل بازدارندگی، از آنجا که مجازات می‌تواند مجرم را از ارتکاب مجدد جرم بازدارد (بازدارندگی خاص) و درس عبرتی برای دیگران شود (بازدارندگی عام) مشروع و اخلاقی است. هوگو به‌نوعی زیرآب این اصل را هم می‌زند و هوشمندانه پاسخ می‌دهد: تکرار و کثرت مجازات‌های رعب‌آور و شدید، به‌تدریج بازدارندگی آن را از بین می‌برد! مجرمی که می‌داند بخاطر یک سرقت اعدام خواهد شد، حاضر است برای موفقیت در همان سرقت مرتکب قتل هم بشود!

🔻 ۴. منطقی‌ترین بخش کلام هوگو، سخنان او دربارهٔ «اعدام‌های سیاسی» است. او اعدام سیاسی را منفورترین شکل مجازات می‌داند، چرا که تنها دلیلش اختلاف دیدگاه است و نقطهٔ مقابل آزادی بیان. او آگاهانه هشدار می‌دهد که اعدام سیاسی می‌تواند یک روز تبدیل به سلاحی در دست مخالفان جریان حاکم شود و بلای جان حضرات حاکم!

🔻 ۵. فقه ما علاوه بر مصالحی مثل ارعاب و بازدارندگی، موارد دیگری مثل حق شخصی مَجنی‌ٌعلیه و اولیای دم او را هم لحاظ می‌کند. با اینکه با اغلب دیدگاه‌های هوگو موافقم اما شاید همین‌جا راهمان از هم جدا شود. او هیچ جرمی را مستحق اعدام نمی‌داند اما من فکر می‌کنم در مواردی مثل «قصاص نفس» باید خودمان را به جای بازماندگان بگذاریم. البته فراموش نکنیم که اسلام از طرفی توصیه به بخشش می‌کند و از طرفی «عوامل مخفّف در مجازات» را معتبر می‌شمارد؛ یعنی اگر عمل یک سارق از روی اضطرار و فقر باشد یا ارتکاب قتل از روی جنون آنی باشد، قاضی باید مجازات سبک‌تری برای او در نظر بگیرد. این ویژگی مثبت فقه ما چیزی‌ست که شاید اگر در زمان ویکتور هوگو لحاظ می‌شد، او اصلاً چنین خطابه‌ای نمی‌نوشت (به یاد بیاورید آن قسمتی را که هوگو از قانون‌گذاران می‌خواهد محرک‌های روانی را هم مانند محرک‌های جسمانی معتبر بدانند). مع‌الوصف، اینکه هوگو برخلاف سخنان پرشورش، گیوتین را خالی از خیر و منفعت نمی‌داند و مخترعش را خیرخواه می‌نامد و حتیدر کمال تعجب آن را برای کشورهایی مثل اسپانیا و روسیه تجویز می‌کند (!) نشان‌دهندهٔ این واقعیت است که هوگو هم فهمیده برخی از انواع حکم اعدام خالی از مصلحت و فایده نیست! 

🔻 کلام آخر: کاش ما یک ویکتور هوگو داشتیم! کسی که دردمندانه و دلسوزانه بدون بی‌توجه به انتشار نام خودش، خطاب به مسئولان با تندترین کلمات و درعین حال قوی‌ترین ادله انتقاد کند و در این میان از هنر و خلاقیت و شیوایی کلام هم بی‌بهره نباشد. کاش روشنفکرهای جامعهٔ ما این شکلی بودند. کاش ادیبانی داشتیم که ظلم و بی‌عدالتی را با گوشت و پوست احساس کنند و خودشان را دربارهٔ گرفتاری‌های مملکتشان مسئول بدانند. کاش ما هم یک متفکر  داشتیم که از انتشار حقیقت نهراسد و منشأ تحولات مثبت شود...