بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی : ماجراهای واقعی یک زن و یک شکم پا

صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی : ماجراهای واقعی یک زن و یک شکم پا

صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی : ماجراهای واقعی یک زن و یک شکم پا

3.4
15 نفر |
9 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

30

خواهم خواند

19

این کتاب غیرداستانی درباره‌ی زنی است که می کوشد از بیماری ناشناخته‌ای که دارد روح و جسمش را می خورد جان به در ببرد. این کتاب شعر نیست، اما الیزابت تووا بایلی تاریخ طبیعی حلزون را به شیوه‌ای شاعرانه بررسی کرده است. یک روز دوستی هدیه‌ای سرنوشت ساز به او می دهد: گلدانی بنفشه با یک حلزون جنگلی قهوه ای کوچک، تنها حیوان خانگی که او در این شرایط توان نگهداری‌اش را دارد. کم کم معلوم می شود که میان شیوه‌ی زندگی حلزون و سبک جدید زندگی نویسنده در بیماری شباهت های غیرمنتظره‌ای وجود دارد: حلزون برخلاف ظاهر آسیب پذیرش موجودی مقاوم است که از پس چالش های چند صد میلیون ساله‌ی حیات در زمین برآمده است و درس های گرانبهایی می توان از آن آموخت، درس هایی که برای آموختن شان باید وقت نامحدود و تمرکزی ابرانسانی داشته باشید تا آهسته‌ترین حرکت ها را ببینید و آهسته‌ترین صداها را بشنوید، حتی صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی را. اصلاً بهتر است یک بیماری مزمن ناشناخته داشته و بستری و زمین گیر باشید!

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی : ماجراهای واقعی یک زن و یک شکم پا

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی : ماجراهای واقعی یک زن و یک شکم پا

یادداشت‌های مرتبط به صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی : ماجراهای واقعی یک زن و یک شکم پا

            اول از همه بگم که کاوه فیض اللهی بی‌نهایت ممنونم. برای انتخاب‌هایی که می‌کنه. برای اینکه به چاپ کتاب اهمیت می‌ده. برای اینکه رفته سراغ موضوع‌هایی که کسی حواسش بهشون نیست. ترکیبی از علوم طبیعی و احوالات آدمی. و البته، توی مقدمه این کتاب نوشته بود که یه حلزون رو برده داده به یکی از دوستاش که نقاشه، تا ازش طرح بزنه، و طرح‌ها تو جای جای کتاب بود... و واقعا لذت می‌بردم که یکی برای یه کتاب ترجمه همچی زحمتی کشیده. محتوا بهش اضافه کرده، و اینقدر قشنگ پیش رفته.
هم این کتاب، هم فلسفه پرندگان رو به شدت دوست داشتم.
کتاب درمورد زنی است که بخاطر بیماریش تقریبا فلج شده، نمی‌تونه تکون بخوره، و یکی از دوستان یه روز از تو جنگل یه حلزون براش میاره. و روزهاش رو با این می‌گذرونه که حلزون رو نگاه کنه. درموردش بیشتر یاد بگیره، بیشتر بخونه، و مشاهده‌اش کنه. حلزون یه جور همدم می‌شه براش.
یه جور آهستگی خاصی داشت این کتاب... و همین. دوستش داشتم. و جور تمرین ذهنیه خوندنش. توجه کردن. و آروم گرفتن. :)
          
            وقتی قراربود امروز کلا پیگیر دکتر باشم، پیشاپیش باخودم گفتم چقدر امروز زمان سخت بگذره! ولی بعد که لابه‌لای انتظارها و رفت‌وآمدها سراغ این کتاب رفتم فکر نمیکردم اینقدر جذبم کند، حتی این حلزون کوچولو به من هم کمک کرد امروز گذر زمان را حس نکنم.. جدای از این مسئله حس شیرینِ درکِ شگفتی‌هایی که در زندگیِ یکی از به ظاهر ساده‌ترین موجودات شگفت‌انگیز بود..
پس اگر میخواهید این کتاب را بخوانید، بدانید که بیشتر از یک داستان یا سرگذشت قرار است با زندگی یک موجود شگفت‌انگیز آشنا شوید؛ چیزی شبیه راز بقا :)


《وقتی سالم بودم زندگی‌ام پر از فعالیت بود، پراز دوستان،خانواده وکار؛ پر از لذت‌های باغبانی، پیاده‌روی و قایق‌سواری؛ وملالِ آشنای زندگی روزانه: درست کردن صبحانه، گشتن درجنگل، رفتن به سرکار، خواندن کتاب، بلندشدن برای برداشتن چیزی، هرچیزی، همین خودش به تتهایی دستاورد به شمار می‌آمد. از جایی که در آن دراز کشیده بودم، تمام زندگی‌ام دور از دسترس بود.》

《دیر وقت یک شب زمستانی در دفترخاطراتم نوشتم:
نگاهی واپسین به ستارگان، و سپس خفتن. با هرسرعتی که بتوانم حرکت کنم کارهای بسیاری برای انجام دادن هست.حلزون را باید به خاطر بیاورم. حلزون را همیشه به خاطر داشته باش》




پ.ن : انگار این روزها شده‌ام مثل کتاب 《تولستوی و مبل بنفش》، فقط با این تفاوت که بدون اینکه بفهمم آخر شب می‌بینم که یک کتاب دیگر را تمام کردم ...