ابله

ابله

ابله

4.2
186 نفر |
55 یادداشت
جلد 2

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

49

خوانده‌ام

362

خواهم خواند

323

شابک
0000000093254
تعداد صفحات
408
تاریخ انتشار
1368/1/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        

پرنس مویخکین، آخرین فرزند یک خاندان بزرگ ورشکسته، پس از اقامتی طولانی در سوئیس برای معالجه  بیماری، به میهن خود باز می گردد. بیماری او رسما افسردگی عصبی است ولی در واقع مویخکین دچار نوعی جنون شده است که نمودار آن بی ارادگی مطلق است. به علاوه، بی تجربگی کامل او در زندگی، اعتماد بی حدی نسبت به دیگران در وی پدید می آورد. مویخکین، در پرتو وجود روگوژین، همسفر خویش، فرصت می یابد نشان دهد که برای مردمی ‹‹واقعا نیک››، در تماس با واقعیت، چه ممکن است پیش آید.


      

پست‌های مرتبط به ابله

یادداشت ها

          زنده شدن وقت‌های مرده لذت‌بخش است حالا اگر این زنده شدن با مصاحبت داستایوسکی باشد لذتش دوچندان است. ماجرای «ابله» نیز همین. لذتی دوچندان از زنده کردن زمان‌های انتظار، مسیرهای رفت‌وآمد و ساعت‌های کسالت‌بار مترو در همنشینی با خداوندگار شخصیت‌پردازی.

داستایوسکی در این داستنانش شخصیتی خلق کرده است که بعید می دانم اگر کسی آن را بشناسد تا ابد از خاطرش محو شود. قهرمانی با جزئیات فراوان و دقیق. مردی نجیب، ساده‌دل و به بیان اطرافیان ابله.

در این یک ماه گذشته، همنشینی با این مرد واقعا برایم دلپذیر بود. تضادش با اطرفیان رذیلت‌های اخلاقی را نشان می‌داد و در مواقعی که به او ظلم می‌شد کاملا با او احساس همدردی می‌کردم.

در حین خواندن داستان زیاد به این حدیث مشهور فکر کردم که «اکثر اهل بهشت سفها یا ابلهانند»؛ ساده دلانی که مردمان به خیال خود زرنگ، آن‌ها را تمسخر می‌کنند ولی آنها صرفا لبخند می‌زنند و با ساده‌دلی محبت می‌کنند. این واقعا برای من یک ایده آل است!

با این همه داستان‌های فرعی خسته کننده، بعضا حوصله سر بر می‌شدند. مانند داستان «هیپولیت» نوجوان مسلولی که زندگیش را روایت می‌کند. با این حال من مطمئنم هربار باز یاد این کتاب بیافتم پرنس میوشکین عزیز را با جزئیات بسیار به خاطر خواهم آورد و لذت همنشینی زمستانه‌ام با او در ذهنم تداعی خواهد شد.
        

12

          گفتار اندر معرفی کتاب
ابله رمانی‌ست به قلم فئودور داستایفسکی، نویسنده‌ی مشهور، پرآوازه و محبوب روس که در ایران توسط مترجمان مختلفی چاپ و نهایتا منتشر گردیده است، اما من این کتاب را با ترجمه‌ی خوب و روانِ آقای «سروش حبیبی» و چاپِ «نشر چشمه» مطالعه کردم که حاوی موخره‌ای بود از ترجمه‌ی نقد مفصلی که توسط آقای «کنستانتین ماچولسکی» که یکی از منتقدان بزرگ و سرشناس روس است و دست برقضا سابقه‌ی بلند بالایی در نقد و بررسی آثار داستایفسکی دارد برای این کتاب نوشته شده و این موخره نیز پس از پایان کتاب برای فهم بیشتر کتاب برای من بسیار با اهمیت بود و نقش مکمل را داشت.

گفتار اندر داستان کتاب
پرنس لی‌یو نیکلایویچ میشکین، شخصیت اصلی رمان که پیشتر با حمایت و خرج مردی خیرخواه به نام «نیکلای آندره‌یویچ پاولیشچف» به جهت درمان بیماری سرع به سوئیس سفر کرده بود هم‌اکنون بر روی صندلی قطار نشسته و در حال برگشت به کشور خود است.
در قطار با دو شخص به نام‌های «پارفیون سمیونوویچ راگوژینی» و «لوکیان تیموفی‌یی‌ویچ لیبدف» آشنا می‌شود که این آشناییمنجر به شنیدن نام زنی به نام «ناستاسیا فیلیپوونا باراشکوا» می‌گردد که سرانجام این آشنایی‌ها خمیرمایه‌ی نانِ داستایفسکی‌ست.
من به هیچ‌وجه بیش از این به داستان کتاب ورود نمی‌کنم اما در ادامه‌ی ریویو به نکاتی اشاره می‌کنم که برای من پررنگ بود.

گفتار اندر محتوای کتاب
کتاب‌های داستایفسکی زوایای بسیار زیادی دارند که نمی‌شود ادعا کرد با خواندن‌ آن با تمام منظور و افکار نویسنده آشنا شدیم و به همین جهت من تنها به شش موردی که در این کتاب برای من بسیار پررنگ بود اشاره می‌کنم و سپس به خواندن ریویوهایی که سایر دوستانم خوانده‌اند می‌پردازم و شاید زمانی با خواندن مجدد آن این ریویو را دست‌خوش تغییر نمایم.
از آنجا به این موضوع اشاره کردم که در بخشی از کتاب می‌خوانیم:
"همیشه چیزکی هست که قابل انتقال به غیر نیست ولو برای بیان آم کتاب‌ها بنویسید یا سی و پنج سال برای توضیح و القای آن وقت صرف کنید! همیشه چیزی هست که حاضر نیست از جمجمه‌ی شما بیرون آید و تا آخر ناگفته در ذهن‌تان می‌ماند و شما می‌میرید و شاید اهم آنچه در ذهن دارید با خود به گور می‌برید."
به همین جهت عرض می‌کنم که با تمام قدرت و هنر نویسنده در داستان نویسی اما باز هم نمی‌توان ادعا کرد که منظور نویسنده را بطور کامل دریافت نموده‌ایم.

اولا در رمان ابله، شخصیت‌های زیادی حضور دارند و اگر بخواهم آن‌ها را دسته بندی کنم به سه دسته‌ی اصلی، کلیدی و آن‌هایی که در دنیای ابله زندگی می‌کردند تا استادیومِ ابله خالی نماند.

دوما با تمام توصیفات داستایفسکی از شخص اول داستان با توجه به اینکه که کیفیت توصیفات و شخصیت‌پردازی‌های او نیاز به تعریف من ندارد اما باز هم ما خواننده‌ها بطور کامل شخصیت پرنس را نخواهیم شناخت.

سوما در ابله، همه نوع تیپ شخصیتی از جامعه‌ی روس حضور داشت، از ژنرال یپانچین گرفته که نماد ثروتمندانی‌ست که از رانت دولتی بهره‌مند هستند، ملاکان و اجاره‌بگیرها، کارمندانی که هشت‌شان گرو نه‌شان است، افراد متوسط جامعه که گاه اقدام به دادن اندک سرمایه‌ی خود به نزول جهت کسب سود و بهره گرفته تا نهایتا فقرایی که برای امرار معاش نیاز به سپردن ضمانتی جهت دریافت پول نزولی هستند.

چهارما توصیف قدرت و نفوذ عجیب پول در تعیین شخصیت‌ و جایگاه اجتماعی افراد در جامعه و به ویژه رفتار آن‌ها

پنجما همانند سایر رمان‌های داستایفسکی ما در بخشی از کتاب باید منتظر واکاوی‌های مذهبی او باشیم، باز هم تقابل دینداری و بی‌دینی و ... .

ششما اگر بخواهم بخشی از کتاب را انتخاب کنم که برای همیشه در ذهنم ماندگار خواهد بود، بخشی از انتهای کتاب است که دو عاشق در جوار جسدِ معشوق‌شان لش کرده‌اند و گویی در این دنیا حضور ندارند و در حال صحبت و ... هستند.

نقل‌قول نامه
“خدمتگزاران بسیار باهوش‌تر از آنند که اربابانشان معمولا گمان می‌کنند.”

“بزرگترین درد آن است که چون و چرایی ندارد.”

“در کنج زندان هم می‌شود زندگی عمیق و پرشوری داشت.”

“آدم نمی‌تواند حقیقتا از روی حساب زندگی کند.”

"آدم وقتی نمی‌داند نباید قضاوت کند."

"بهتر است امروز به خود آیی تا فردا."

“جایی‌که آدم خود غریب است، تشخیص خوب و بدِ ناشناسان آسان نیست.”

"صداقت، اشک را جاری می‌کند."

"آدم هر قدر هم محتاط باشد، ممکن نیست که همیشه خود را از آجری که ممکن است از بامی فرو افتد مصون بداند."

“ترسو کسی‌ست که بترسد و فرار کند، نه آنکه می‌ترسد اما می‌ماند.”

"دوستی که بنیان اخلاقی‌اش لرزان باشد دیوی آدم‌خوار می‌شود، حالا کاری به خودخواهی‌اش نداریم، زیرا اگر احساس خودخواهیِ این دوستان «بشریت» را بیازارید حاضرند از سر انتقام جوییِ حقیر خود دنیا را از چهارسو به آتش بکشند."

“اطمینان داشته باشید،
خوشبختیِ کریستف کلمب زمانی نبود که امریکا را کشف کرد، بلکه زمانی‌ بود که تلاش می‌کوشید آن را کشف کند.”

"آدم‌‌ها برای اذیت کردن هم خلق شده‌اند."

“علل اعمال اشخاص معمولا بسیار پیچیده‌تر و جوراجور‌تر از آن است که ما تصور می‌کنیم.”

کارنامه
همانند سایر کتاب‌هایی که پیشتر از داستایفسکی خوانده‌ام از خواندن این کتاب هم لذت بردم اما تنها یک ستاره به این دلیل از کتاب کسر می‌کنم که از صفحه‌ی ۷۳۳ یعنی بخش چهارم کتاب، داستان از قالب رمان خارج شد و نویسنده پایان کتاب رو به شکلی بست که از نظر من گویی شخصی روی سرش اسلحه گذاشته بود و تهدیدش کرده بود که یا هر چه سریعتر تمامش کنه یا شلیک می‌کنه!

دانلود نامه
فایل پی‌دی‌اف کتاب را در کانال تلگرام آپلود نموده‌ام، در صورت نیاز می‌توانید آن‌را از لینک‌های زیر دانلود نمایید:
جلد اول
https://t.me/reviewsbysoheil/294
جلد دوم
https://t.me/reviewsbysoheil/295

هفتم تیرماه یک‌هزار و چهارصد
        

7

          بعد از یک هفته دارم این ریویو رو می‌نویسم و هنوز نمی‌دونم از کجاش بگم و چه چیزهایی رو نگم. می‌خواستم یک نقد و بررسی مفصل براش بنویسم چون تجربه‌ی خوبی بود اما دیدم خیلی طولانی میشه و عمرا اگر بخونید (😅) پس خلاصه‌ش می‌کنم.



داستان درباره‌ی شاهزاده میشکین، جوان ساده و شاید ابلهیه که چهار سال در سوئیس در یک آسایشگاه زندگی می‌کرده تا بیماری صرعش رو درمان کنه. میشکین آخرین بازمانده‌ی مذکر خاندانشه و در بازگشت به روسیه با کسی به نام راگوژین آشنا میشه. از او درباره‌ی زنی بدکار به نام ناستاسیا فیلیپوونا می‌شنوه و این آغاز داستانه.
شروع ماجرا بی‌نقصه. کلا شروع کتاب‌های داستایوفسکی عالیه ولی ابله یک جور خاص‌تری خوبه؛ همونطور که پایانش یکی از خاص‌ترین پایان‌هاست!
ابله داستان شاید بیش از این که ابله باشه، بی‌دست‌وپا و ساده است چون در مواقعی چنان حرف‌های خردمندانه‌ای می‌زنه که از ابله که هیچ، از افراد مدعی خرد هم برنمیاد. پرنس میشکین یک پیامبر قرن نوزدهمیه. داستایوفسکی ویژگی پیامبران رو در این فرد جمع کرده و رسول قرن نوزدهمی خودش رو ساخته که به نظر من گوشه‌ای به شخصیت تمام پیامبران و شرایطشون در جامعه و نگاه اطرافیان هم هست.
در کنار این ابله، ناستاسیا قرار داره؛ زنی سرکش و عصیانگر که نه می‌تونه و نه میل داره خودش رو درگیر چارچوبی ببینه. حتی عشقی که دستش رو با رشته‌ی ابریشمینی به ازدواج پیوند بزنه رو هم نمی‌خواد. 


درباره‌ی شخصیت‌پردازی و سیر داستانی ابله که اصلا نمیشه حرفی زد. واقعا در این مورد هیچ نقدی به داستاجان وارد نیست اما سلیقه‌ی شخصیم:
برای من، جنایت و مکافات در رتبه‌ی اول بود و برادران کارامازوف در رتبه‌ی دوم. حالا با یک پله سقوط، جایگاه اول خالی شد و ابله روش ایستاد. 
داستان اگرچه انسجام برادران کارامازوف و تحلیل روانشناختی جنایت و مکافات رو نداره اما شخصیت‌پردازی و فضاسازی دلنشین‌تره. تغییر جامعه‌ی روسی، تحول نگاه به زن و دیدگاه‌های فمینیستی، سخنرانی‌های پرشور که برخلاف رمانی مثل قمارباز خسته کننده نیست، شخصیت‌هایی که هرکدوم نماد بخشی از جامعه هستند و در نهایت، پایان‌بندی فوق‌العاده و تقریبا غیرقابل پیشبینی باعث شد این اثر برام دلنشین‌تر بشه. 


پی‌نوشت:
یکی از بهترین صحنه‌های کتاب جایی بود که پرنس میشکین از اعدام یکی از دوستانش در زندان می‌گفت و حال اعدامی رو شرح می‌داد. بهترین دلخراشی بود که در تمام عمرم خوندم و چه روز بدی هم خوندمش؛ همون صبحی که خبر اعدام جوانان پرونده‌ی خانه‌ی اصفهان رو شنیدم.😢

ته‌نوشت:
کسی نوشته بود:« رضا امیرخانی، جایی گفته "اگر قرار است نویسنده‌ها پیامبری داشته باشند، این پیامبر تولستوی خواهد بود." حرف درستیه، ولی این پیامبر از داستایوسکی وحی دریافت میکنه!»
هرگز انقدر با کسی موافق نبودم.

ته‌تر نوشت:
وبسایت کتابچی یک بررسی از روانشناسی شخصیت‌های اصلی رمان گذاشته که پیشنهاد می‌کنم بخونید.
        

16

          بسم الله

انسان ساده دل و بی پیرایه و صادق، همان ابلهی است که در دوران دو رویی و تزویر و حاکمیت زر، نه تنها باید به کلینیک‌های روانشناسی فرستاده شود بلکه باید خطر ظهور چنین شخصیتی را با بلندگو در جای جای شهر فریاد زد و با او همچون بیمار جذامی برخورد کرد، چرا که چنین شخصی را هر انسان شریفی! بی‌شک و بدون اندکی درنگ، مضر برای جامعه می‌داند، او هر لحظه ممکن است فاجعه‌ای انسانی! رقم زند، فاجعه‌ای ضد بشریت! اصلاً او، خودِ بمب اتم است و قدرت تخریبش بیش از آنچه در هیروشیما منفجر شد، است. گویی پرنس میشکین زائده‌ای خطرناک و یا غده‌ای سرطانی است که روسیه قرن نوزدهم باید او را به مانند زباله‌ای از خود دور کند و چنین نیز می‌کند و این خود بزرگترین نقد داستایفسکی به جریانات قرن ۱۹ روسیه است.

این بار پدر ریش بلند روس، برای عاشقانش، که همان نوادگان و فرزندان معنوی‌اش هستند، قصه شبانه زیبای دیگری  تعریف کرده است. قصه‌ای هزار و یک شب. قصه‌ای که در همه آن، نیروی سیاهی، غلبه‌ای چشمگیر دارد و برای اینکه به نور، چشم بدوزی ،فقط باید یک نفر را در طول این هزار و یک شب تماشا کنی، پرنس میشکین.

داستان از اینجا شروع می‌شود که پرنس میشکین، تنها بازمانده یک خاندان اشرافی ورشکسته که در نوجوانی، تحت سرپرستی خیّری برای معالجه افسردگی عصبی‌اش به سوئیس رفته، پس از مدتی طولانی و در حال بازگشت به وطن، با دو مسافرِ در کوپه قطار آشنا می‌شود. این دو مسافر اطلاعاتی پیرامون روسیه به او می‌دهند. او در بدو ورود به خانه یکی از فامیل‌های بسیار دورش می‌رود، همه احساس می‌کنند که او برای اخاذی و یا گرفتن پولی به خانه آن‌ها رفته است اما...

داستان به اندازه کافی طولانی است و داستایفسکی با صبری شگفت و موشکافانه، زندگی تک‌تک شخصیت‌های داستانش را برایمان تعریف می‌کند. اما نخ تسبیح همه این شخصیت‌ها طمع است و پول و شرکت در مسابقه‌ای عجیب برای فرورفتن در عدم انسانیت...
طبیعی است که در چنین داستانی کسی که به دنبال این ویژگی‌های سترگ! نباشد، ابلهی بیش نیست. شخصیت‌های داستان، به میزان انسانیتی که از ایشان برجای مانده به او (پرنس میشکین) نزدیک شده و برای او دل می‌سوزانند و اینجاست که ابلهِ داستان ما به عنوان سنگ محک انسانیت، قابلیت خود را بروز می‌دهد.

بیش از این درباره ابله نمی‌دانم و نمی‌توانم بگویم.
اما زیباست که شخصیت اصلی داستان ما، حتی در برگزیدن عشق نیز، خود را به کناری می‌نهد و پای بر نفس می‌گذارد و معیارهایی نو به مخاطب ارائه می‌دهد، معیارهایی که نَفَس خواننده را در سینه حبس می‌کند و حقیقتا او را با شگفتی مواجه می‌کند.
او (پرنس میشکین) چقدر در میان دیو صفتان، که نه، بلکه دیوان پیرامونش می‌درخشد. چرا که او در این شهر ظلمانی انسان را برای همه به ارمغان آورده است.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آن که یافت می نشود، آنم آرزوست

آری به راستی، در شب ظلمانی روسیه، داستایفسکی به تنهایی می‌زیست، اما لحظه‌ای درنگ کرد، با خود اندیشید، که من خالقم، خالق کلمات، بهتر آن است که با این ابزار، خود را از تنهایی برهانم. پس ابله را آفرید...
        

30

سارا 🦋

1402/6/25

          تصمیم گرفتم این یادداشت رو بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به روزرسانی کنم:
بی‌راه نیست اگر بگیم یکی از مهم‌ترین معیارهای ارزش‌گذاری در قرن نوزدهم روسیه جایگاه اجتماعی  و میزان ثروت افراد بوده و در چنین وضعی برخی مردم از هر طبقه‌ای در ازای کسب پول و متعاقبا قدرت و احترام دست به هرکاری می‌زدن!
در چنین شرایطی فرد هوشیاری مثل جناب داستایفسکی از سرنوشت شومی که در انتظار کسانیست که از قید و بند اخلاق رها شدن خبر می‌ده؛ با کتابی مثل ابله که جالب هست بدونید بخش قابل توجهی از اون برگرفته از تجربیات حقیقی نویسنده و یا اخبار زمان زندگیش بودن!
تقریبا تمام شخصیت‌های این کتاب از حیث سرگردانیِ ناشی از بی‌ایمانی من رو یاد "راسکلنیکف" در "جنایت و مکافات" می‌انداختن. مخصوصا راگوژین!
فکر می‌کنم باقی مسائل از جمله این که داستان درباره چی هست و توضیحات مفصل درباره شخصیت‌های کتاب رو بتونید از یادداشت‌های دوستان ونقد انتهای کتاب بخونید.
در آخر جا داره اشاره کنم دیدن این که نویسنده چه قدر نسبت به مردم و کشورش دلسوز و هوشیار بوده برام بسیار لذت بخش بود :)

پی‌نوشت: نوشتن درباره کتاب‌های مفصل برام ساده نیست. اگه صفحه من رو دنبال کرده باشید می‌دونید تقریبا نتونستم درباره "شیاطین" هم چیزی بگم. خلاصه امیدوارم ایرادات یادداشتم از جمله پراکندگی و ابهامش رو به بی‌تجربگی من ببخشید.
        

39

Parisa

1402/5/29

          من معتقدم داستایوفسکی بیشتر از اینکه یک نویسنده باشه روانشناس و جامعه شناس بوده،موضوعاتی که برای پردازش انتخاب میکرده واقعا مسائلی هستن که میتونن زندگی افراد زیادی رو به خاک و خون بکشن و در مقابل  درست عمل کردن در مواجهه باهاشون دردسر و ناکامی رو از عده زیادی دور کنه، این کتاب هم تلاش کرده خواننده رو متقاعد کنه تا در مورد  باور ها،تصمیمات و حتی عملکردهاش هوشمندانه تر عمل کنه، 
رمان ابله به ما می‌گوید که نباید «پاکی» و «صداقت» هر کسی را تمام و کمال باور کنیم. حتی اگر واقعا قصد و نیت بدی نداشته باشه، ممکنه در ناخوداگاه و پس ذهن او، افکار وحشتناکی خوابیده باشه.

کاراکتر اصلی داستان، در واقع تفکر، احساس، جهان و واقعیت افراد دیگر را کاملاً انکار می‌کند. واقعیت او کاملاً متفاوت از واقعیتی است که در زندگی دیگران تعریف می‌شود. واقعیت آن‌ها در نگاه او سایه‌ای بیش نیست ،و گاها منجر به دشمی افراد با او میشه، او با بقیه تا حدودی متفاوت ست، به خاطر ابتلا به صرع، کمی شبیه ابله‌ها رفتار می‌کند و در عین حال فردی بسیار باهوش است که با ناخودآگاه ذهن، رابطه‌ی نزدیک‌تری دارد. به همین دلیل که می‌تواه با همه همدلی و همدردی کنه، درست به همین دلیل می‌توان گفت که به جای مطالعه‌ی فلسفه و حکمت‌های عرفانی، او آن‌ها را خودش تجربه کرده ،
جایی خوندم  که ،وقتی یک نفر شرارت می‌کنه، قطعاً تحت تاثیر اتفاقات بی‌شماری قرار گرفته، ولی وقتی یک نفر زیادی خوب و مهربان و پاک باشه، می‌تونه نسبت به انسان‌های معمولی‌، فرد خطرناک‌تری باشه، و بنظرم کاملا صحیحه، صفر و صدی یودن تو هر چیزی برای انسان غیر عادی و غیر منطقیه. 

واقعیت امر اینه که تمام خصایص اخلاقی بنا به تعبیر مثبت یا منفی بودن تو تک تک انسان ها وجود داره ،توی کتاب " نیمه تاریک وجود " از دبی فورد به خوبی به این اصل پرداخته که آدمیزاد تمام  ویژگی هایی رو که تو دیگران میبینه و از اون ها خوشش میاد یا احساس تنفر میکنه رو تو وجودش داره ، شخصیت اصلی این کتاب هم  سهم خودش رو از بد بودن سرکوب میکنه و الکی خوب بودنش مشکل ساز میشه، او خودش از قسمت تاریک وجودش اطلاع داره و ازش با نام افکار مضاعف یاد میکنه، اما در واقع افکار او مرتبط بع انگیزه های مازوخیستی هست و او با احساس گناه و آزار به خودش در واقع امیال طبیعیش رو ارًا میکنه،
چند وقت پیش  تحلیلی از این کتاب خوندم که الان درست خاطرم نیست که یادداشت از کی یود، اون فرد اشاره کرده بود که گویا داستایوفسکی، قصد داشته کاراکتر  اصلی، این داستان  به مثابه مسیح به‌تصویر بکشه، شخصیتی معصوم و پاک ،به دور از امیال جنسی و غرایز انسانی ، من شخصا اطلاعی از تایید و یا رد این نظریه رو توسط داستایوفسکی ندارم، اما بنظرم جای تفکر داره.
همونطور که گفتم داستایوفسکی برای من بیشتر اون آدمی هست که دغدغه‌های مهم و تفکرات ارزشمند داره ولی قلمش از لحاظ ادبی برای من خیلی  جذاب نیس،ضمن اینکه پردازشش در مورد جژیی ترین فاکتور ها تو داستان تا حدود زیادی من رو خسته میکنه چرا که گاهی انقدر راجبه یک مسئله، شخصیت یا اتفاق، توضیح میده که منجر به لس شدنش میشه، چیزی که توی این کتاب من رو کلافه کرد تعداد زیاد ادم هایی بود که از سطر ابتدایی داستان وارد شدن، انگارکه قصد داشت  جمعیت کل کره زمین رو،  ی لحظه هم که شده وارد داستان بکنه (من خودمم حتی ی صحنه رد شدم)، و مورد دیگه ای هم که یکم باعث می‌شد گاهی ذهن خواننده از محور داستان خارج بشه پرش زیاد از یک مهمانی، کاخ ،خانه و کلا هر لوکیشنی به یک لوکیشن دیگه بود که این مورد هم من رو یکم خسته میکرد،اما باز هم میگم موضوعی که بهش پرداخته بود بسیار عالی و پراهمیت بود
        

12

          وقتی داستان‌های دوران شکوفایی داستایوفسکی را مطالعه می‌کنیم، شاهد مشاجرات و بحث‌های گوناگون دربارهٔ دین هستیم. داستایوفسکی گاه به دین حمله ور می‌شود و گاه ایمان را تنها راه نجات انسان معرفی می‌کند. بر همین‌ اساس است که ادوارد هلت کار منتقد، داستایوفسکی را جدالی میان شک و ایمان تعریف می‌کند. سؤال این است که این جدال چگونه رخ می‌نماید و تصور داستایوفسکی دربارهٔ دین و ایمان چیست؟
۱
نوشته‌های داستایوفسکی همواره دارای شخصیت‌های مرموزی است که رنج غیر متعارفی را با خودشان حمل می‌کنند. رنجی که مربوط به بدن نیست، هر چند باعث بی‌قراری تن می‌شود. این رنج همان رنج پرسش‌هاست و پرسش‌ها وقتی شکنجه‌گر می‌شوند که انسان نمی‌تواند میان برخی اعتقادات خودش جمع سالمی به عمل آورد. همین شخصیت‌ها به علاوهٔ مرور زندگی داستایوفسکی و مرور کتاب‌های گوناگونی که می‌خوانده است، نشان می‌دهد که داستایوفسکی دست کم مدتی از زندگانی خودش را با چنین احوالی گذرانده است. وقتی لیست کتاب‌های درخواستی داستایوفسکی برای مطالعه را می‌خوانیم، نام «قرآن» و «کتاب مقدس» و «پدیدارشناسی روح» هگل و هم «سنجش خرد ناب» ایمانوئل کانت، به چشم می‌خورند. (به کتاب جدال شک و ایمان مراجعه کنید.) بنابراین، می‌توانیم بگوئیم این شخصیت‌های لبریز سؤال داستان‌های او، نمایندهٔ برهه یا جنبهٔ خاصی از شخصیت نویسندهٔ‌شان بوده‌اند. 
عمده‌ترین چالش پیش روی مشارالیه این است که نمی‌تواند میان اعتقاد به وجود خداوند عادل و مهربان و این همه رویدادها و اتفاقات بد جهان هستی جمعی به عمل آورد. اگر بگوئید: بخش دوّم نمی‌تواند اصل وجود خداوند را انکار نماید، بلکه نهایتاً ثابت می‌کند که خداوند عادل نیست، می‌گویم: داستایوفسکی می‌گوید خداوند ذاتی است که دارای تمام کمال‌هاست و آنچه فاقد برخی کمال‌ها باشد، اساساً خدا نیست، بنابراین نفی صفت عدل، برای نفی تمام ذات کفایت می‌کند. داستایوفسکی امّا این چالش را حل نمی‌کند، بلکه آن را منحل می‌کند و تمام پاسخ درون یک کلمه نهفته شده است که «ایمان» باشد. اما ایمان چیست و چگونه چالش را منحل می‌کند؟
۲
زوسیمای پیر، روحانیِ مسیحی کتاب برادران کارامازوف است که بدون تردید، از جملهٔ قهرمانان کتاب است. فردی همراه با کوله‌باری از تردید به سراغش می‌رود و دربارهٔ «تردید خانمان‌سوز»ش حرف می‌زند. به دنبال تضمین است، برهان می‌خواهد، دلیل می‌خواهد و سرانجام اطمینان می‌طلبد. زوسیما چنین پاسخش می‌دهد:
«گمان خانمان سوز است، [امّا] اینجا هیچ کس نمیتواند چیزی را اثبات کند، اما می‌شود خاطر جمع شد. [البته نه با دلیل و برهان، بلکه] با تجربه‌ی عشق با عمل. سعی کن همنوعانت را فعالانه و خستگی ناپذیر دوست بداری. هرچه در عشق موفق تر باشی بیشتر به وجود خدا و نامیرایی روحت معتقد خواهی شد و اگر در عشق به همنوعت، به از خود گذشتگی کامل، رسیدی آنگاه بی گمان ایمان خواهی آورد و هیچ تردیدی را حتی یارای آن نخواهد بود که در جانت بیفتد. این آزموده شده است. مسلم است.» برادران کارامازوف : ۶۷
ایمان نوعی اعتقاد است. با این حال، تفاوتی اساسی با سایر اعتقادها دارد. ما سایر اعتقادها را با دلیل اثبات می‌کنیم، اما اعتقادات ایمانی را بدون دلیل می‌پذیریم. به عبارت دیگر، مؤمن کسی است که دین و گزاره‌های دینی باور دارد و حال آن که هیچ دلیلی هم برای این اعتقاد ندارد و نمی‌تواند آن را اثبات نماید. با این حال، سایر اعتقادها مثل اعتقاد به گرد بودن زمین یا مثل جوش آمدن آب در دمای معیّن یا مثل ریاضیات، یا با تجربه و آزمایش قابل اثبات هستند یا با استفاده از برهان‌های عقلی اثبات می‌شوند، اما اعتقادات دینی، اثبات‌ناپذیر هستند.   
«این که بچه را به وجود می آورد هنوز پدر نیست؛ پدر آن است که او را به وجود می‌آورد و ثابت می‌کند که شایستهٔ این نام است. آه، البته کلمهٔ پدر معنا و تعبیر دیگری دارد که تأکیدش بر این است که پدر من، هر چند هیولا باشد، هرچند در حق فرزندش تبهکاری کند، باز هم پدر من است، صرفاً به این علت که مرا به وجود آورده است، اما این معنای می‌شود گفت معنایی عرفانی است که من با عقلم آن را درک نمی‌کنم، بلکه فقط با ایمانم یا دقیقتر بگویم، با اتکال به ایمان می‌توانم درکش کنم، مانند بسیاری چیزهای دیگر که درک‌شان نمی‌کنم، اما دین به من می‌گوید که باورشان کنم.» (برادران کارامازوف: ۸۰۱) 
به احتمال زیاد، به محض خواندن این مطالب، این سؤال به ذهن‌تان خطور می‌کند که وقتی برای چیزی دلیلی نداریم، چطور آن را قبول کنیم؟ چطور به آن ایمان داشته باشیم و زندگی خودمان را براساس بنا کنیم؟ برای پاسخ دادن به این سؤال از «دن کیشوت» کمک می‌گیرم.
(ادامهٔ یادداشت را در این آدرس بخوانید) (https://vrgl.ir/mEGyv)
        

35

          و بالاخره، ابله، این غول ( با شاخ و دم! ) نویسنده چیره دست روس را... تمام کردم!
نمی‌دانم چقدر با صفحه و مطالب من آشنایی دارید، اما اگر آشنایی دارید، می‌دانید که حقیر چقدر شیفته و شیدای ادبیات روس هستم. علی‌الخصوص عصر طلایی دوران، که با ظهور پدر داستان کوتاه ( گوگول ) شروع شد، با بزرگانی چون تورگنیف ادامه پیدا کرد و در آخر به دست پیامبران نثر رسید ( داستایفسکی، چخوف و تولستوی )...
فارغ از اینها...
ابله چه شد؟!
ابله برای من یک پروژه چندین ماهه بود! با وجود نثر شیوا، داستان گیرا و پرداخت فوق العاده جذاب، اما نمی‌توانستم روزی بیش از یک فصل بخوانم، شاید هر چند روز یک فصل حتا...!
دلیلش شاید... نمی‌دانم، شاید سنگینی پیام های پیچیده در بیرق استعاره ها بود...
بزرگان اهل قلم آنقدر در مدح و ثنا ( و نقد؟ ) این اثر نوشتند و خواهند نوشت که پرچانگی های من گزاف باشد! چه بگویم؟ شخصیت پردازی شگفت انگیز، داستان زیبا، پرداخت بی‌نقص، توصیفات دلپذیر، استعاره های وحشتناک...!
چه بگویم؟ بخوانیدش، با ترجمه حبیبی نشر چشمه و یا مهری آهی نشر خوارزمی...
        

29