بوف کور

بوف کور

بوف کور

3.5
427 نفر |
135 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

33

خوانده‌ام

1,004

خواهم خواند

167

شابک
9781983440298
تعداد صفحات
144
تاریخ انتشار
_

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کتاب بوف کور، رمانی نوشته ی صادق هدایت است که اولین بار در سال 1935 وارد بازار نشر شد.این رمان جاودان که به شکلی گسترده به عنوان شاهکار هدایت در نظر گرفته می شود، مهم ترین اثری است که در طول قرن گذشته، از ادبیات ایران به ادبیات جهان صادر شده است. بوف کور در ظاهر، خود را داستانی درباره ی عشقی محکوم به شکست معرفی می کند اما با ورق زدن هر صفحه از این کتاب ماندگار، حقایق، شکلی گنگ و گیج کننده به خود می گیرند و مخاطب خیلی زود درمی یابد که بوف کور، چیزی بسیار بیشتر از فقط یک داستان عاشقانه است. با وجود این که رمان بوف کور با آثار نویسندگانی همچون کافکا، ریلکه و آلن پو مقایسه شده، این اثر را به راحتی نمی توان در دسته ای مشخص طبقه بندی کرد. بوف کور، داستانی به یاد ماندنی و وهم آلود است درباره ی فقدان و سقوط در پرتگاه جنون. این اثر عجیب و کم نظیر از هدایت، سرشار از نمادگرایی هایی تأثیرگذار و تصاویر سوررئالیستی دلهره آور است و به داستان مردی جوان می پردازد که به خاطر از دست دادن معشوقه ی اسرارآمیز خود، در دنیای کابوس وار ناامیدی غرق می شود. همزمان با شوریدگی و دیوانگی تدریجی راوی، مخاطب در طوفان سهمگین نگرش تاریک هدایت نسبت به زندگی و هستی بشر اسیر می شود.
      

پست‌های مرتبط به بوف کور

یادداشت‌ها

رها

1401/2/22

          آیا سرتاسر زندگی یک قصۀ مضحک، یک افسانه ی باورنکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصۀ خودم را نمی نویسم؟! قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است ،آرزوهائی که به آن نرسیده اند. آرزوهائی که هر قصه سازی مطابق روحیۀ محدود و موروثی خودش تصور کرده است 

<img src="http://www.upsara.com/images/5oka_the-blind-owl-1.jpg"/>
بوف کور داستان زندگی و پاره‌ای از خاطرات یک انسان رنجور و منزوی است که در دو بخش و به صورت راوی اول شخص روایت می‌شود.روایتی از عشق و نفرت ، عشقی که تبدیل به نفرت می‌شود و راوی‌اش هم یک  روان‌پریش است.این دو بخش گاه با استفاده از شباهت توصیف‌ها و اشاره‌ها به هم مربوط می‌شوند
 
اولین تجربه ی من از صاق هدایت به طرز غیر منتظره ای عالی بود.میگم غیر منتظره چون اسم صادق هدایت همیشه برای من القا کننده ی حسی از پوچی و ناامیدی و تاریکی مطلق بود.علی رغم اینکه هیچ کدوم از نوشته های هدایت رو نخونده بودم اما شیوه ی مرگش و چکیده هایی از کتاب هاش که اینجا و اونجا خونده بودم ، این حس رو هر بار قوی تر می کرد.شاید به همین خاطر مدت ها از کتاب های این نویسنده فراری بودم.با این حال من معتقدم که آدم ها در زندگیشون دوره های مختلفی رو تجربه می کنند که باعث میشه هر بار انسان متفاوتی بشن و سلیقه ها و عقاید جدید و متفاوتی داشته باشن .شاید اگر یک سال پیش کتاب بوف کور رو خونده بودم به جز پوچی مطلق و چرندیات یک ذهن بیمار و روان پریش هیچ مفهومی دیگه ای به من به عنوان یک خواننده القا نمی کرد ،اما تو این یک سال تجربه های متفاوتی کسب کردم که نتیجه ش ورود به دوران جدیدی از زندگیم بود.دورانی که باعث شد جور دیگه ای به این کتاب نگاه کنم و دیدگاه تازه ای به این سبک از داستان پردازی داشته باشم
نمی خوام بگم که با این کتاب همذات پنداری می کنم ، ابدا". اما شیوه ی نگارش کتاب و روایت پر پیچ و خم داستان برای من لطف ویژه و جذابیت تازه ای داشت که قبلا تجربه ش نکرده بودم

در آخر اینکه این کتاب رو به هیچ کس توصیه نمیکنم :)) ،  فقط خودتون می تونین تصمیم بگیرین که آماده ی ورود به دنیای «بوف کور» هستید یا نه؟!! دنیایی که خیال و رویا بر واقعیت هاش پیشی می گیره و در تمام مدت در فضای هذیان‌های راوی غوطه ور خواهید بود
        

16

          کتابی  بی نظیر  با  توصیف لحظه هایی هست که واقعیت دارد و روزگار و دست تقدیر چنان روزهایی را برای اشخاص ممکن است رقم بزند که حتی خوابش را نمیتوانست ببیند ولی چنان روح انسان از تاثیر برخی افراد آزرده خاطر میگردد که حتی  با جسم بی روح افراد نیز خرده حسابی ممکن است داشته باشد.
مجموع عشق و نفرت مقداری ثابت است.از هر کدام که کم و زیادشود جای خود را به دیگری خواهد داد . ابتدای داستان تعجب کردم که چگونه  تصمیمی گرفت و بدون تردید دست بکار شد اما کتاب را که ادامه دادم دیدم کاملا حق داشته چنین بی تردید عمل کند.
الهی روزگار چنان روزهایی برای کسی رقم نزند که در خواب هم ندیده و تصورش را هم نکرده باشد.روزهایی که همان مرفه ها یا به قول نویسنده رجّال ها اگر در شرایطی مشابه قرار میگرفتند قدرت  سازش با شرایط را نداشتند و روانه تیمارستان میشدند یا آشوبی بپا میکردند.پس به شخصی که با شرایط به قیمت  روح و جسمشان ساخته اند دور از انصاف است لقب روانی داده شود.
زمان برای کسی  که در اوج شادی باشد و نیز برای  کسی که همه چیز خود را از دست داده ،یک واژه ی بی مفهوم است .
خواندن این کتاب  روحیه قوی در خصوص واژه های خون و جسد و بوی لاشه و  تعفن و توصیفات آنها  میطلبد که با تمرکز به هدف  و بر آورده شدن  کاستی روحی شخص اول داستان ،چندان به چشم نمی آید.
کتابی عالی با توصیفات منحصر بفرد  و هنرمندانه بود.
        

10

فاطمه

1401/2/26

          امان از هدایت! 
هدایت صنایع ادبی بلده،تو حس آمیزی خیلی خوبه،توصیفا و تشبیهاش انقد ملموسه که وقتی داره از خون دلمه بسته می‌گه بوی خون تو بینی من میپیچه.
و خب محتوا،حین خوندنش اونچیزی که ذهن من و متوجه خودش می‌کرد این بود که هدایت از ترسِ مرگ،زندگی رو مُردگی کرد.مُرد پیش از اینکه بخواد بمیره،به زعم خودش مرگ رو پذیرفته بود اما لابه‌لای خطوط کتاب می‌دیدی که داره کشتی می‌گیره با لوازم و نتایجش ..داره می‌جنگه واسه نمردن..در عین اینکه می‌خواد خودشو به مرگ برسونه...یه تعلقی بین ممات و حیات‌‌..که انگار از هیچ‌کدوم نمی‌تونه دل بکنه و ازهیچکدوم دل خوشی هم نداره
نه زندگی رو محترم میشماره و نه مرگ و ستایش می‌کنه...
تو یه دالان پر از رنج و بی‌معنایی و مشقت و خردشدن روح و عواطفش داره میره به سمت پرتگاهی که به خیال خودش راحت بشه اما حتی  به حرف خودشم پایبند نمی‌مونه که مرگ رو نجات میدونه اما همچنان ازش می‌ترسه و می‌گریزه ...
من که همچنان دل و روده‌م داره از توصیفاتش بهم می‌پیچه ...
خدا بیامرزتش:)
        

33

          شاهکارهای ماندگار به هر دلیلی از جمله تاریخی، ادبی یا محتوایی‌اش، باید همراه با نقدها و نظرات و تاثیرات فرهنگی اجتماعی‌اش دنبال کرد، سرگذشت نویسنده هم جالب هست من لینک یک یادداشت کوتاه رو اینجا می‌ذارم که خواندنش خالی از لطف نیست: ا

https://www.iranketab.ir/blog/sadeq-hedayat

به نظر من اینکه بعضی از قدرت کلمات این کتاب و سبک و نوشته صادق هدایت صحبت می‌کنند و یا احساس انزجار شدید از لحن و مضمون آن، انگار که این کتاب به راستی بوی مرگ و نیستی و سیاهی می‌دهد، و جدا از همه‌ی دلایل، یک علتش می‌تواند خود عمل خواندن و مواجهه با واژگان لخت کمتر دیده شده و احساس شده باشد، استعاره‌هایی که به راحتی قادرند اندیشه و شیوه اندیشه فرد را عوض یا پریشان و نگران کنند، چرخش‌های بی‌سابقه که ذهن را از حالت عادی‌اش منحرف می‌کند و روزنه‌ای به سوی ناشناخته‌ها باز می‌کند، روزنه‌ای که شاید توهم محض باشد! اما انسانی و حاصل ذهن انسان است... ولی افرادی که با سکوت و تنهایی ازدواجی ابدی کردند یا حتی با بازی‌های کامپیوتری که به لحاظ محتوا کاملاً فراواقعی هست چون نه ماشین‌ها نه اسلحه‌ها و نه آدم‌هایش و حتی امتیازها و پول‌هایش وجود خارجی ندارند، کمتر از این مواجهه دچار شوک می‌شوند، به هر حال خواندن اثرش را می‌گذارد، به نظرم این افراد بی‌تفاوت نیستند که همیشه شگفت زده‌اند و شاید قدرت ابرازش را ندارند. البته الان فکر می‌کنم بازی‌ها ویدیویی تعامل بیشتری با زندگی روزمره پیدا کرده‌اند، فیلم جدید استیون اسپیلبرگ، به اسم «آماده بازیکن شماره ۱» آینده‌ی جالبی رو به تصویر می‌کشد... ا

فکر نمی‌کنم سورئالیسم، ابراز احساسات منزویانه و مالیخولیایی باشه و این فرصت خوبی برای بیشتر خواندن در مورد مکتب‌های ادبی و آثارهای مختلف دیگر در این تکینک‌هاست
        

5

          هدایت را معمولاً به کافکا و دازایی تشبیه می‌کنند. ولی به نظر من اصلاً به قوت کافکا نبود. بیشتر فضای "نه آدمی" دازایی را داشت. به همان بی‌مزگی هم بود.
از آنجایی که معمولاً با فضا های سیاه و تاریک ارتباط می‌گیرم خیال می‌کردم از این هدایت خوشم بیاید!
ولی حتی سیاهی‌اش هم نگرفتم، نگرفتم چون سیاهی‌اش را باور نکردم!
راوی خودش هم نمی‌دانست دردش چیست. بهتر بگویم به جز یک مشت شعار و توصیفات خاص و جملاتی که ازش بریده کتاب خوبی در می‌آمد، رنج مشخص و باورپذیر خاصی نداشت.
اصلاً شایسته تعریف هایی که ازش می‌شود نیست.
چقدر هم کثیف و کثیف و کثیف...
حیف که نباید داستان را لو بدهم. ولی زندگی واقعی این نیست. حرف امید و این حرف ها نیست. حرف واقع بینی و باورپذیری است. برای همین هم هست که می‌گویم زندگی واقعی این نیست. همه‌اش کثافت نیست.
حتی سیاهی‌اش هم استدلالی نبود. آن قوت استدلالی کامو و کافکا را نداشت. به همان بی‌مزگی دازایی بود. 
دنیا بی‌معنی است دیگر! همین! دلیلی ندارد.
من با همه فرق دارم! من شبیه رجاله ها نیستم!
خب که چه؟ 
این شعار ها فقط به درد فاز گرفتن می‌خورد.
چه چرت و پرت آقای هدایت! چه چرت و پرت!
و چقدر این کتاب ملال آور بود!
اصلاً شایسته این همه تعریف نبود. شاهکار هم نبود.

پ.ن: این چی بود آخه؟
هی چشم های سیاه نمی‌فهمم چی! چشم های درشت سیاه نمی‌فهمم چی! چشم های کوفت نمی‌فهمم چی!
جونم در اومد تا تموم شد!
زیاد دربارش شنیده بودم که تو چند تا کشور ممنوع شده و خیلیا بعد خوندنش خودکشی کردن! ولی آخه چرا بعد خوندن اییین؟ چی داشت آخه؟ چه حرفی برای گفتن داشت؟ این همه کتاب خوب برای اینکه آدم بعد خوندنشون خودکشی کنه! چرا این؟
        

24

          .

می‌شود داستانی این همه بر ملتی اثر بگذارد، ولی با بنیان‌های مهم فرهنگ آن نسبتی نداشته باشد؟ «بوف کور» از ابتدای چاپ تا به امروز خوانده می‌شود و بر نسل‌های مختلف روشن‌فکران و نویسندگان اثر می‌گذارد. چطور ممکن است از عناصر جهان ایرانی خالی باشد؟ و اگر درون جهان ما قرار می‌گیرد، چرا نتوانسته با دیگر عناصر این جهان پیوند برقرار کند و اصلاً یکی از عوامل اصلی ازخودبیگانگی در ایران معاصر می‌شود، به‌گونه‌ای که بیش از آن‌که یادآور ادبیات ایرانی باشد، کنار بخشی از آثار نویسندگان قرن بیستم غرب قرار می‌گیرد؟

از فرم که شروع بکنیم، باید اهمیت بسیار زیادی برای نحوۀ روایت آن به‌عنوان اثری در تقابل با رئالیسم قائل شد. بوف کور از واقعیت فاصله نمی‌گیرد، بلکه به جنگ فهم واقعیت می‌رود. بوف کور از امر انتزاعی شروع می‌کند و در جنگی علیه واقعیت به همان هم ختم می‌کند. روایت و قصه نزد ما و در پیشینۀ ادبی ما، حتماً باید با امر انتزاعی نسبتی داشته باشد. رئالیسم محض هیچ‌جذابیتی برای ما ندارد. هدایت در بوف کور، نه که از واقعیت فاصله بگیرد، همۀ انرژی خویش را بر روایت نمادها متمرکز می‌کند تا اثری از واقعیت در داستان نماند. نویسنده با واقعیت مبارزه می‌کند تا از همان ابتدا، یکی از مهم‌ترین رمان‌های فارسی، صرفاً به واکاوی تصاویر ذهنی بپردازد. این است که چنین روایتی، با زیبایی‌شناسی ملت ایران هم‌خوان می‌شود و به قصه‌های انتزاعی ادبیات ایران می‌پیوندد. از آن طرف با سوررئالیسم و سمبولیسم قرابتی پیدا می‌کند که در فرانسه مد روز بود و به کام روشن‌فکران ایرانی هم خوش نشست. پس دقت در فرم، نشان‌مان داد که بوف کور هم قرابت خاصی با بخشی از سنت روایی ما دارد و هم خویشاوند برخی آثار مدرن است.

و اما نمادها؛ رویکردهای مختلف می‌تواند تفسیرهای متفاوتی از نمادهای بوف کور ارائه دهند. من ابتدا از مفاهیم مهم روان‌کاوی فروید برای نشان‌دادن قرابت نمادین این داستان با تفکرات غربی استفاده می‌کنم. سپس تناسب این نمادها با ایران را با تمرکز بر حوزه‌های تمدنی ایران و هند خواهم گفت. فروید مسائل فراوانی را مطرح کرد که در بسیاری از آن‌ها به آثار ادبی توجه نشان داد. از طرف دیگر، بعد از او پیروانش نگاه او را گسترش دادند، به‌گونه‌ای که سر از حوزه‌های مختلفی ازجمله نقد ادبی درآورد. البته برای نشان‌دادن قرابت بوف کور با مباحث روان‌کاوی مد نظر فروید، کار چندان سختی در پیش نداریم. ریشۀ بسیاری از مسائل راوی بوف کور، همان‌طور که فروید بسیار بر آن تأکید دارد، دوران کودکی است. کودکی که با عقده‌های متعدد بزرگ شده و ناموفقیت‌های پیاپی او را به مرحلۀ خطرناکی از بیماری روانی رسانده است. تأکید راوی بر روایت چیزهایی که در ناخودآگاه انسان می‌گذرد و دوری عامدانه از زندگی بخردانۀ انسان و فاصله‌گرفتن روایت او از هوشمندی و منطق، نشانۀ دیگری از این قرابت است. راوی مدام از فشارهایی در روح خود می‌نالد که در روان‌کاوی تحت عنوان رانه‌های روان، مورد بررسی قرار گرفته‌اند. توصیف احوال راوی شباهت زیادی به وضعیت انسان‌هایی دارد که تحت فشار این رانه‌ها قرار دارند و مفری هم نمی‌جویند. تأکید راوی بر گزارش عقده‌های جنسی خویش و بیماری‌های ناشی از سرکوب میل و شهوت جنسی، نشان‌دهندۀ نزدیکی بافت این داستان به جهان فرویدی است. حتی راوی به خاطر سرکوب امیال درونی، درگیر رؤیاهای متعدد می‌شود و مدام به تعبیر خواب‌هایش فکر می‌کند. یا مبحث نوشتن که به خاطر بیماری روانی حادش به سراغ آن می‌رود نیز کاملاً با مباحث فروید هم‌خوانی دارد. بیماری تا جایی پیش رفته که او مدام به خودش شک می‌کند؛ «من کیستم؟». حال باید دید این دنیا که نمادهایش این‌قدر به جهان فرویدی نزدیک است، چگونه به ایران می‌پردازد؟

در حوزۀ تمدنی، سؤال مهم بوف کور این است؛ «ما کیستیم؟». او از گذشتۀ ایران سؤال می‌کند، از هند. راوی در همۀ رمان به دنبال مادر خویش است، به دنبال نشانه‌هایش؛ رقاصه‌ای هندی که راوی در دامان او بزرگ نشده است. مادر هندی، تنها زهدان تولد او بوده، اما نقشی در کودکی وی نداشته است. البته راوی خود نیز نمی‌داند که از زهدان مادر چطور زاده شده؟ بچۀ پدر خویش است یا عمویش؟ اصلاً کدام عمو است و کدام پدر، وقتی فرق ایشان تنها در قصه‌هایی است که شنیده؟ به زبان دیگر، بوف کور می‌پرسد «ایران از کجا آمده و چطور از هند زاده شده؟» و مهم‌تر آن که «ایران اصالتی دارد یا نه؟». ما حاصل تجاوز قدرت به هنر هستیم، یا اتحاد ما با آن‌ها نتیجۀ پیوندی اصیل و مشروع است؟ میراث این مادر و پدر چیست؟ این‌جاست که بوف کور با ایران پیوند می‌خورد و ایرانیان را به خویش می‌خواند، اما چرا با این همه قرابت، با دنیای ما ممزوج نمی‌شود؟ راوی از همان ابتدا مادر را از دست داده و در دامن پدر، بزرگ شده است. هدایت حکم قطعی کرده و راه تفسیر دیگری باقی نگذاشته است. انگار که بگوید: «گیرم که مشروعیتی هم در ابتدای تشکیل ایران بوده، اما تاریخ آن تاریخ دربه‌دری و عقده‌ای فروخفته است». چیزی گیرمان نیامده جز پدری که معلوم نیست کیست و خواهرش که بزرگ‌مان کرده! اصل را از ما پنهان داشته‌اند. ازدواج راوی هم با دخترعمه است. دوری که هیچ‌گاه تمام نمی‌شود، اما این ازدواج هم واقعی نیست. او جفت ندارد؛ زنی دارد که با مردان دیگر می‌خوابد. زن اثیری هم که نشانی از هند در خود دارد، به او نرسیده می‌میرد. هیچ‌راهی برای ادامۀ زندگی نیست. کشتن این زن رسمی یا نکشتنش، یعنی که ویرانی ایران فعلی یا ماندنش، چه فرقی می‌کند؟ پس کشتن بهتر تا قصه تمام شود.
        

6