یادداشت ملیکا خوشنژاد
1401/12/23
در دوران نوجوانی این کتاب رو به اشتباه خونده بودم. خوشحالم که فرصتی پیش اومد که دوباره بهش برگردم چون به هیچوجه در اون سن و سال درک درستی ازش نداشتم و صرفاً فضای تاریک و تلخش ناآروم و پریشونم کرده بود. این بار که دوباره خوندمش هم اذیت شدم از تاریکی و تلخی و ناآرومی فضا و شخصیتها ولی فهم متفاوتی که ازش داشتم بهم کمک کرد از این سطح عبور کنم و بتونم زیباییها و پیچیدگیهای لایهلایهش رو ستایش کنم. فرم این داستان به قول دوستی حلزونیه، یه عالمه دالان پیچدرپیچ درعمیقترین لایههای ناخودآگاه ذهن انسان. و انگار چرخهایست که مدام تکرار میشود و اول و انتهایش به درستی مشخص نیست. در واقع انگار دو شخصیت بیشتر ندارد، راوی و زن. راوی و مرد قوزی بهنظر یکی میآیند همانطور که زن اثیری و زن لکاته انگار یه نفر هستند. جالبه که انقدر داستان منسجم و یکپارچه است که میشه هم صرفاً از نظر فرمی که فوقالعاده است بررسیش کرد، هم از نظر روایت عاشقانهای که به دلیل مسمویتش به تباهی کشیده میشه و هم از نظر نمادین به ربطش به وضعیت سیاسی و اجتماعی زمان رضاشاه و پس از شکست مشروطه فکر کرد. من خودم به تنهایی نمیتونستم سر از این نمادها دربیارم ولی وقتی در گروه دربارهش گفتوگو کردیم و دیدم چه عمق بینظیری داره این داستان کوتاه و بهشدت حیرتزده شدم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.