مسخ

مسخ

مسخ

فرانتس کافکا و 2 نفر دیگر
3.7
351 نفر |
72 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

19

خوانده‌ام

792

خواهم خواند

179

شابک
9786226305181
تعداد صفحات
106
تاریخ انتشار
1398/2/9

توضیحات

        یک روز صبح وقتی گرگور سامسا نفس نفس زنان از یک خواب آشفته پرید ناگهان متوجه شد که تبدیل به یک حشره موذی غول پیکر شده است. او به پشت سفت و سخت و زره مانندش افتاده بود و وقتی سرش را کمی بالا آورد شکم گنبدی مانند و قهوه ای رنگش را دید که با رگه های قوسی شکل سفت و محکمی تقسیم بندی شده است. پتو آنقدر بالا رفته بود که به سختی روی شکمش بند بود و نزدیک بود سر بخورد و بیفتد و پاهای بیشمارش که در مقایسه با سایر اندامهایش به صورت رقت آمیزی بسیار نازک بودند جلوی چشم هایش از روی بیچارگی تکان می خوردند. پیش خودش گفت: یعنی چه بلایی سرم اومده؟
      

پست‌های مرتبط به مسخ

یادداشت‌ها

          تمامی ما مسخ دنیای مدرن شده‌ایم. هرکدام از ما یک گرگوری سامسا هستیم! 
.
همین اول بگویم که این کتاب را من با همین ترجمه خواندم و به نظرم ترجمه‌ی بدی نبود. البته با ترجمه‌ی صادق هدایت هم خواندم که خب طبیعی است لزوما ترجمه‌ی خوبی نیست و پر از کلمات قدیمی‌تر است. 
.
اما درباره کتاب؛ تجربه‌ی عجیبی بود! چیز زیادی درباره اش نیست که بگویم اما به نظرم الکی نیست که یک داستان به ظاهر ساده انقدر در تاریخ می‌ماند و نسل‌های مختلف می‌خوانندش. بعد از خواندن کتاب چندین یادداشت درباره اش خواندم و کمی بیشتر به زوایا و عمقش پی بردم. جالب‌ترینش را حدودی بازگو می‌کنم؛ در کتاب احتمالا و در این داستان به قول معروف "کافکایی"، احتمال زیاد منظور از "مسخ" و "مسخ شده" گرگور سامسا نیست؛ بلکه خانواده اوست. این خانواده اوست که از ابتدا مسخ شده اند و در پایان ما می‌بینیم که از این حال در می‌آیند آنجا که دیگر شخصیت اصلی به کل به نیستی می‌رسد. البته که این موضوع عمیق‌تر‌ از اینهاست و من فقط در پایان می‌توانم بهتان پیشنهاد کنم کتاب را حتما بخوانید و حتما بعدش یادداشت ها و بازخورد‌هایی که برایش نوشته را نگاهی بیاندازید. همین. 
        

5

homa

homa

1402/5/6

        📚~~گرگور زامزا بازاریابی که دائم در سفره، صبح از خواب بیدار می شه و متوجه می شه که به حشره ی عظیمی تبدیل شده. صبح که خانواده اش و بعد پیشکار رئیسش به سراغش میان و گرگور در رو باز نمی کنه(چون هنوز نمی دونه چطور باید از بدن جدیدش استفاده کنه و بلند بشه) خیال می کنن که نمی خواد سر کار بره و بهانه می تراشه. گرگور در عوض قرضی که پدرش به رئیس فعلی داره به اجبار براش کار می کنه. ~~📚
.
《#گرگور نماد انسانی از جامعه مدرن و صنعتیه. در سیستم جامعه ی صنعتی و مدرن اون دوران، انسان تا زمانی که توانایی کار کردن داشت به حساب می اومد و به محض اینکه تواناییش رو از دست می داد از جامعه حذف می شد و حتی حق انتخاب نداشت. و فقط می تونس انتخاب کنه که چی بخوره و چی بپوشه (مثل پدر و مادر و خواهر گرگور!) 》
در اصل مسخ برای گرگور اتفاق نیوفتاد و خانواده اش بودن که مسخ شده بودن. ظاهر انسانی داشتن اما از درون تبدیل به حشره شده بودن. گرگور فقط از نظر ظاهری تغییر کرد اما همچنان از درون یک انسان به تمام معنا بود. انسانی که قربانی جامعه مدرن شد.
.
.
<<گزارشی به فرهنگستان، داستان کوتاه دیگه ای از مجموعه مسخ!
توی این داستان هم شخصیت اصلی دچار دگردیسی(مسخ) می شه؛ ولی این بار تبدیل از حیوان به انسان اتفاق می افته. میمونی که به اجبار و برای رهایی از قفس حرکات انسان ها رو تقلید می کنه و پیش معلم ها تعلیم می بینه و با یادگرفتن فرهنگ انسانی به انسان تبدیل می شه و خیلی هم پیشرفت می کنه.
میمونه که اسمش 'پیتر سرخه' ست، مجبوره بین رفتن به باغ وحش و واریته یکی رو انتخاب کنه. چون که دیگه نمی تونه آزادی که قبلا داشت رو بدست بیاره مجبوره واریته رو به قصد رهایی از قفس انتخاب کنه.>>
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

          مسخ رو خوندم. سر کلاس‌های کسالت‌بار بهداشت که این کسالت قطعا شرف داره به بیمارستان و کشیک وایستادن! ولی شروعش برمی‌گرده به آخرین کشیک‌های شب طب اورژانس:) وقتی نیمه شب به بعد، توی اورژانس مرغ پر نمی‌زد و فقط باید زمان رو می‌گذروندم تا تموم بشه. 

خیلی خوب بود. ناباکوف می‌گه برای فهم بهتر یک اثر هنری باید یک فاصله‌ای رو باهاش حفظ کرد. من خیلی نمی‌فهمم اینو. وقتی می‌خوندمش دلم کباب می‌شد برای گرگور. که هرچی می‌گذشت رقیق‌بودن و فداکاریش بیش‌تر دلم رو ریش می‌کرد. خانواده‌ش زالوهایی بودن که شیره‌ی جانش رو می‌مکیدن. مسخ‌شده‌های واقعی بودن. امان از خواهرش. اولش منم گول خوردم. کافکا اینقدر خوب ذهنیت مثبت گرگور نسبت به خونواده‌ش رو شکل داده‌بود که واقعا تا آخر که خواهرش ضربه‌ی نهایی رو زد من هنوز به انسانیت و مهربونیش باور داشتم. لعنت بهش! شرح ریش‌شدگی دلم برای گرگور و طفلکی‌بودنش یکم سخته. اینقدر گرگور در نقش فداکار ایثارگر فرو رفته‌بود که همون اول صبح که تبدیل شده‌بود باز به فکر این بود که اگه نرم سرکار خانواده‌م چه‌طور سر کنن! بخت‌برگشته... قسمت دیگه‌ای از داستان که رقیقم کرد صحنه‌ی ویولون زدن خواهر نامردش بود. اینکه گرگور داشت فکر می‌کرد اگه این اتفاق نمی‌افتاد می‌خواست خواهرش رو به کالج موسیقی بفرسته. و خب صحنه‌ی آخر داستان یه جوری بود برام. احساس کردم این بار خواهرش قراره طعمه‌ای بشه برای پدر و مادرش تا شیره‌ی جانش رو بکشن و ازش استفاده کنن! برداشت من این بود. نمی‌دونم درسته یا نه. 
و در نهایت الان که دارم فکر می‌کنم، شاید گرگور هم علاوه بر خونواده‌ش به نحوی مسخ‌ شده‌بود. مسخ شده بود که نمی‌دید چه ظلمی بهش روا شده. و فرو رفته بود در نقش اشتباهش.

چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳ داستان رو تموم کردم و یک‌شنبه ۸ مهر هم قسمت درباره‌ی مسخ که از نابوکف بود.
        

11

          کتاب "مسخ" اثر فرانتس کافکا با ترجمه صادق هدایت

 ماجرا از این قرار است که شخصیت داستان، بعد از اینکه صبح از رختخواب بلند می‌شود، می‌بیند که تبدیل به سوسک شده است. 
و از آن پس زندگی سوسکی را می‌پذیرد و مانند سوسک و با تمایلات سوسکی به زندگانی ادامه می‌دهد.
شخصیت داستان، قبل از اینکه تبدیل به سوسک شود، نان آور خانواده‌ (پدر و مادر پیر و خواهر جوانش) بود. 
اما بعد از اینکه سوسک می‌شود، خانواده اش با او حتی برخورد شایسته با یک حشره را هم ندارند و خواهان کشته شدن او هستند. 
او حتی بعد از اینکه تبدیل به حشره می‌شود، بازهم دائم به فکر خانواده اش است و به آنان عشق می‌ورزد . 
خوش بینانه ترین نظری که در مورد داستان دارم این است : 
امکان دارد صورت انسان داشته باشی اما مسخ شده‌ باشی، که حتی ذره ای هم انسانیت و عشق را متوجه نشوی. 
و امکان دارد به حشره ای تبدل شوی( و به ظاهر مسخ شده باشی)، اما از قلبی سرشار از انسانیت و مروت برخوردار باشی. 
( به تعبیر بهتر : مسخ واقعی، به «شخصیت» تعلق دارد و نه «ظاهر» صرف). 
می‌توان گفت که کاراکتر سوسک صرفا یک عنوان مشیر یا نشان سمبولیک است؛ بدین صورت که کافکا می‌خواهد بگوید تو بعد از آنکه ضعیف و زشت و ناتوان و غیرقابل تحمل شدی (به هر دلیلی، مانند دچار شدن به مریضی های لاعلاج یا صعب العلاج)، عزیزترین نزدیکانت هم می‌توانند تو را طرد کنند و از خود برانند. ( و مسخ واقعی اینجاست و از برای این چنین انسان های بی‌وجودی است) 

✔️ راستش را بخواهید داستان آنطوری که باید و شاید، من را نگرفت و توقع داشتم ادامه داشته باشد، اما به یکباره خاتمه یافت.

این کتاب را با خوانش زیبای آرمان سلطانزاده گوش دادم
        

5

        این کتاب با ترجمه صادق هدایت به من ثابت کرد که هدایت علاوه بر یک نویسنده با قلم ضعیف ، مترجم بدی هم بوده 
داستان جالبه کمی نکات خوب داره ولی انچنان کشش خاصی ندیدم من
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6