یادداشت‌های Hasti (18)

Hasti

Hasti

1403/12/25

          وای روانی شدم. چرا این لعنتی انقدر کند بود؟!
واقعا متاسفم که این رو می‌گم ولی این کتاب هیچ حسی رو درونم برانگیخته نکرد.
خیلی بیش از حد به زندگی شخصی شخصیت‌ها پرداخته بود و واقعا دیگه طاقت نداشتم حتی یک صفحه‌ی دیگه درباره‌ی کشیک دادن‌های بی‌‌‌حاصلشون جلوی در خونه‌ی مظنون‌ها بخونم.
تمرکز بیش‌ازحد بر گذشته‌ و زندگی شخصی کورمورن و رابین، همراه با تغییر مسیر داستان به سمت انتقام شخصی، اصلا به مذاق من خوش نیومد.
دقیقا تا ده صفحه‌ی آخر، معما حل نشده نگه داشته شده بود. وات د هل!! و این درصورتی بود که هیچکدوم از سرنخ‌هایی که در طی داستان داده می‌شود، طوری نبودن که باهاشون به حدس و گمان بپردازیم و تا حل اصلی معما، سرگرم بشیم. 
از اونجا که تنها چهار مظنون واقعی توسط استرایک معرفی می‌شن و بخش‌هایی هم از زاویه‌ی دید خود قاتل تعریف می‌شه‌، حل معما نه جالبه و نه سرگرم کننده‌.
و خب از اونجایی که از همون اول ماجرا، قطره‌چکونی به همه‌ی مظنون‌ها نزدیک شد، بعد از حل معما حتی هیچ حس برانگیختگی‌ای هم به آدم دست نمی‌داد.
بعد چی؟! تو قاتل رو جلوی چشم‌هات دیدی بعد نشناختیش؟! این چه مزخرفیه؟!
تنها نکته‌ی مثبت داستان برای من، وسعت گرفتن رابطه‌ی رابین و استرایک بود. که همون هم به شدت کند پیش می‌ره. ابله هم باشیم متوجه می‌شیم نویسنده قراره در آینده این دوتا رو به هم برسونه و کل پیشرفت رابطه‌ی این‌ها در این سه کتاب این بود که آخر کتاب (صرفا برای تشکر)همدیگه رو بغل کردن.(استیکر کندن موها)
چیزی که درکش برام سخته اینه که چرا رابین و متیو دوباره با هم می‌مونن، اون هم بدون هیچ توضیح مشخصی جز ۹ سال رابطه و عادتشون به هم؟! هیچ بخشی از کتاب، خوبی‌های این رابطه رو نشون نمی‌ده. رابطه‌ی رابین و متیو به‌شدت آزاردهنده و بیمارگونه‌ست. هیچ احساس و عشقی در رابطه‌‌ی این دو نفر نیست که حداقل برگشتشون به هم رو توجیه کنه و از کتاب اول تا به الان یکسره درحال مشاجره و دعوا هستن. نه هیچ تفریحی، نه شادی‌ای، نه معاشقه‌ای، محض رضای خدا نه هیچ هیچ هیچ نقطه‌ی‌ تفاهمی!!!
از یک طرف، بله، رابطه‌ی رابین و استرایک چیزیه که باعث می‌شه به خوندن این مجموعه ادامه بدم. اما از طرف دیگه، مگه این‌ها رمان معمایی نیستن؟ مگر معماها نباید اون‌قدر قوی باشن که نیازی نباشه فقط با درام روابط، خواننده رو نگه دارن؟
شخصیت کورمورن در این کتاب ناامیدکننده بود. ورود احساسی و شخصی بیش از حدش به پرونده، همراه با تصمیم‌گیری‌های ضعیف و ناپخته‌ش، اصلاً با تصویر قبلیش به‌عنوان یک کارآگاه باهوش و منطقی، هماهنگ نبود.
تناقضات شخصیتی، در کنار توصیفات آزاردهنده و مکرر از زن‌ستیزی، تجاوز، پدوفیلیا و خشونت، باعث شد که تجربه‌ی مطالعه‌ی این کتاب بسیار ناراحت‌کننده و در نهایت ناامیدکننده باشه. اگر از زنستیزی پنهان داستان فاکتور بگیریم؛ درسته، تجاوز و پدوفیلیا جزیی از حقیقت جامعه هستن و نمی‌شه انکارشون کرد. ولی اگر قرار نباشه در نهایت درسی به ما بدن، خوندنش برامون چه فایده‌ای داره به جز صرفا ترویجش و عادی شدنش در چشم مخاطب‌ها و جامعه؟!
کتاب انقدر کسل کننده و درگیر حواشی بود که به زور یک و نیم ستاره رو می‌تونم بدم‌.

پ.ن: نمی‌دونم چرا ولی شخصیت شنکر رو دوست داشتم. یه جورهایی حس کرکتر "فز" در یوفوریا رو می‌داد بهم.
        

0

Hasti

Hasti

1403/5/1

          می‌‌تونست داستانِ جالب‌تر و هوشمندانه‌‌تری باشه ولی متاسفانه باگ‌ها و تناقضات خیلی زیادی داشت.
لو (شخصیت اصلی) یکی از آزاردهنده‌ترین شخصیت‌هاییه که تا حالا باهاش برخورد داشتم.
لو در طول داستان، به طرز باورنکردنی‌ای از کم خوابی رنج می‌بره. (50 بار ذکر شد)، دائماً در آستانه مستیه، گرسنه‌ست (به سختی غذا می‌خوره)، غیر دوستانه، ستیزه جو و مجادله‌گر ( با نامزدش و پارتنر قبلیش)، دفاعی، و کاملاً گنگه. به نظر می‌رسه حتی چیزهای ساده‌ رو هم درباره‌ی یه سفر دریایی نمی‌دونه، اون هم در حالی که برای پوشش دادن یه سفر دریایی به عنوان بخشی از کارش اونجاست. =)   (تناقض ۱)
هر وقت کسی رو می‌بینه یخ می‌زنه و نمی‌دونه چی بگه و ما باید باور کنیم که نه تنها یک روزنامه‌نگار با 10 سال تجربه‌ست، بلکه می‌تونه یک معما رو هم حل کنه. (تناقض ۲)
عمدتاً در حال اشتباه کردن و زیر و رو کردن چیزهاییه که نباید؛ و مثل ماهی، الکل می‌‌خوره. فقط کافیه که اطرافش الکل باشه‌.
خب تا اینجا رو شاید بتونیم بپذریم و ازش بگذریم.
چیزی که من رو عصبی کرد این بود که اخلاقیات شخصیت اصلی لازم نیست اینطوری نوشته بشه. این طرح برای نقش اصلی، نمی‌تونه داستان رو پیش ببره‌. در واقع می‌تونیم بگیم روایت داستان احمق-شخص بود. اگر لو کمی تیزبین و زیرک بود، معما هم‌ می‌تونست جالب‌تر به نظر برسه حتی اگر طرح جالبی نمی‌داشت.
خوشبختانه، در یک سوم آخر کتاب، بالاخره لو شروع به استفاده از عقلش می‌کنه و سرعت حرکت بالا می‌ره. راز داستان فاش می‌شه و راه حلی که براش ارائه می‌شه هم جالبه‌. و این خیلی بده که ما باید تا صفحات پایانی کتاب صبر می کردیم تا شخصیت اصلی به جایی برسه که از اول باید می‌بود‌.
مورد بعدی اینکه، از نظر من (و شاید حتی طبق استانداردهای داستان نویسی) یه داستان معمایی خوب، باید طوری باشه سرنخ‌ها داخل متن داستان قرار گرفته باشه و خواننده بتونه با حدس و گمان خودش، کمی از داستان رو پیش‌بینی کنی. چیزی که دقیقا این داستان نداشت.
نویسنده کلی سرنخ داخل داستان گذاشته بود که همه‌شون رد گم کنی بودن و دریغ از یک سرنخ درست و حسابی برای پیدا کردن نقش اصلی پشت همه‌ی ماجراها.
یعنی در آخر داستان یهو بنگ!!! اتفاقی میفته که خواننده حتی فکرش رو هم نمی‌کرد. شاید بگید خب داستان معمایی باید همینطور باشه که کسی فکرش رو نکنه آخرش چی می‌شه!!! ولی نه. طوری که روث ور این کار رو کرد، به اون صورتِ هوشمندانه‌ی داستان نویسی نبود.
در کل من فقط می‌تونم دو ستاره بدم به خاطر تمام باگ‌ها و شخصیت پردازی افتضاح.
        

32