وای روانی شدم. چرا این لعنتی انقدر کند بود؟!
واقعا متاسفم که این رو میگم ولی این کتاب هیچ حسی رو درونم برانگیخته نکرد.
خیلی بیش از حد به زندگی شخصی شخصیتها پرداخته بود و واقعا دیگه طاقت نداشتم حتی یک صفحهی دیگه دربارهی کشیک دادنهای بیحاصلشون جلوی در خونهی مظنونها بخونم.
تمرکز بیشازحد بر گذشته و زندگی شخصی کورمورن و رابین، همراه با تغییر مسیر داستان به سمت انتقام شخصی، اصلا به مذاق من خوش نیومد.
دقیقا تا ده صفحهی آخر، معما حل نشده نگه داشته شده بود. وات د هل!! و این درصورتی بود که هیچکدوم از سرنخهایی که در طی داستان داده میشود، طوری نبودن که باهاشون به حدس و گمان بپردازیم و تا حل اصلی معما، سرگرم بشیم.
از اونجا که تنها چهار مظنون واقعی توسط استرایک معرفی میشن و بخشهایی هم از زاویهی دید خود قاتل تعریف میشه، حل معما نه جالبه و نه سرگرم کننده.
و خب از اونجایی که از همون اول ماجرا، قطرهچکونی به همهی مظنونها نزدیک شد، بعد از حل معما حتی هیچ حس برانگیختگیای هم به آدم دست نمیداد.
بعد چی؟! تو قاتل رو جلوی چشمهات دیدی بعد نشناختیش؟! این چه مزخرفیه؟!
تنها نکتهی مثبت داستان برای من، وسعت گرفتن رابطهی رابین و استرایک بود. که همون هم به شدت کند پیش میره. ابله هم باشیم متوجه میشیم نویسنده قراره در آینده این دوتا رو به هم برسونه و کل پیشرفت رابطهی اینها در این سه کتاب این بود که آخر کتاب (صرفا برای تشکر)همدیگه رو بغل کردن.(استیکر کندن موها)
چیزی که درکش برام سخته اینه که چرا رابین و متیو دوباره با هم میمونن، اون هم بدون هیچ توضیح مشخصی جز ۹ سال رابطه و عادتشون به هم؟! هیچ بخشی از کتاب، خوبیهای این رابطه رو نشون نمیده. رابطهی رابین و متیو بهشدت آزاردهنده و بیمارگونهست. هیچ احساس و عشقی در رابطهی این دو نفر نیست که حداقل برگشتشون به هم رو توجیه کنه و از کتاب اول تا به الان یکسره درحال مشاجره و دعوا هستن. نه هیچ تفریحی، نه شادیای، نه معاشقهای، محض رضای خدا نه هیچ هیچ هیچ نقطهی تفاهمی!!!
از یک طرف، بله، رابطهی رابین و استرایک چیزیه که باعث میشه به خوندن این مجموعه ادامه بدم. اما از طرف دیگه، مگه اینها رمان معمایی نیستن؟ مگر معماها نباید اونقدر قوی باشن که نیازی نباشه فقط با درام روابط، خواننده رو نگه دارن؟
شخصیت کورمورن در این کتاب ناامیدکننده بود. ورود احساسی و شخصی بیش از حدش به پرونده، همراه با تصمیمگیریهای ضعیف و ناپختهش، اصلاً با تصویر قبلیش بهعنوان یک کارآگاه باهوش و منطقی، هماهنگ نبود.
تناقضات شخصیتی، در کنار توصیفات آزاردهنده و مکرر از زنستیزی، تجاوز، پدوفیلیا و خشونت، باعث شد که تجربهی مطالعهی این کتاب بسیار ناراحتکننده و در نهایت ناامیدکننده باشه. اگر از زنستیزی پنهان داستان فاکتور بگیریم؛ درسته، تجاوز و پدوفیلیا جزیی از حقیقت جامعه هستن و نمیشه انکارشون کرد. ولی اگر قرار نباشه در نهایت درسی به ما بدن، خوندنش برامون چه فایدهای داره به جز صرفا ترویجش و عادی شدنش در چشم مخاطبها و جامعه؟!
کتاب انقدر کسل کننده و درگیر حواشی بود که به زور یک و نیم ستاره رو میتونم بدم.
پ.ن: نمیدونم چرا ولی شخصیت شنکر رو دوست داشتم. یه جورهایی حس کرکتر "فز" در یوفوریا رو میداد بهم.