راستش نمیدونم از کجا باید شروع کنم. مدتیه با خودم کلنجار میرم که اصلاً این نقد رو بنویسم یا نه، چون حس میکنم هر چی بگم، قراره برخلاف جریان اصلی باشه.
احساس میکنم خیلیها قراره بهم حمله کنن چون هر چقدر گودریدز رو اسکرول میکنم، فقط نظرات مثبت راجع به این کتاب میبینم و هیچکس هیچ مشکلی با داستان نداره.
و وسط این حجم از ستایش، آدم احساس میکنه اگه صدای مخالفی دربیاره، سریع با برچسب "نفهمیدی" یا "زیادی سخت گرفتی" کوبیده میشه.
ولی خب، من واقعاً نمیتونم مثل خیلیها چشمپوشی کنم. برای من این کتاب بیشتر از اونکه یک شاهکار باشه، مجموعهای از نقاط ضعف و کلیشههایی بود که مدام توی ذوق میزد. شاید هم مشکل از منه، شاید توقعم از یک رمان جنایی-روانشناختی بیشتر از اینهاست. اما هرچی که هست، تصمیم گرفتم نظر واقعیم رو بنویسم، حتی اگه برخلاف نظر جمع باشه.
خیلیها سکوت برهها رو شاهکار میدونن، اما تجربهی من موقع خوندنش با hype موجود خیلی فاصله داشت و بیشتر از هرچیز، یه اثر اغراقشده و تاریخگذشته بود.
بهنظرم بخش بزرگی از شهرت این کتاب نه از متن، بلکه از فضای تکاندهنده و تابوشکنش در زمان انتشار میاد. صحنههایی مثل پوستکنی و آدمخواری بدون شک در دههی ۸۰ میلادی شوکهکننده بودن. چیزهایی که در زمان انتشار احتمالاً «واوو» بهنظر میرسیدهن، اما الان بیشتر ترفندهای سطحی برای جلب توجه به نظر میان.
بهنظرم محبوبیت کتاب بیشتر از خود متن، حاصل فضای دههی هشتاد و نود میلادی و اقتباس سینماییش بود. اون زمان جامعه آمریکا پر از ترسهای واقعی از قاتلان زنجیرهای بود و حضور شخصیتی مثل بوفالو بیل، شوک و هیجان زیادی ایجاد میکرد.
اواخر دههی هشتاد میلادی، مردم آمریکا به شدت درگیر ترسهای جمعی از قاتلان زنجیرهای بودن. تد باندی، جفری دامر، اد گین و… تازه سوژهی رسانهها شده بودن. بنابراین وقتی توماس هریس اومد و شخصیت بوفالو بیل (که الهامگرفته از همینها بود) رو نوشت، جامعه آمادهی «وحشت کردن» بود.
ولی برای من به عنوان شهروند یک جامعهی مدرن! نه اصلا.
نکتهی مهمتر برای من شخصیتپردازی لکتر بود. خیلیها میگن نقطهی قوت کتاب شخصیت هانیبال لکتره اما راستش برای من اینطور نبود. شخصیت لکتر بهجای اینکه «هوشمندانه» باشه، بیشتر شبیه یه موجود افسانهای ساخته شده. همهچیز رو یکجا داشت: نابغهی روانشناسی، استاد آشپزی، باهوش و کاریزماتیک، قاتل بیرحم، فراری حرفهای، ذهنخوان و… این حجم از تواناییها بیشتر شبیه بتسازیه تا شخصیتپردازی قانعکننده. و خیلی برام عجیبه که همه متفقالقول روی این قضیه اتفاق نظر دارن که شخصیت لکتر، مثبتترین نکتهی این داستانه. وات دا؟! یعنی واقعا هر شخصیتی بذارن جلوتون و به صورت خیلی اغراقآمیز بگن که صدتا ویژگی مثبت و افسانهای رو با هم داره و روانی و آدمکش هم هست، سریع عاشقش میشید؟! و یک لحظه هم از خودتون نمیپرسید چرا و چطور؟!
لکتر تماما یه شخصیت افسانهای و اغراقآمیز بود. صحنهی فرارش از زندان نمونهی بارز همین اغراقه؛ اینکه صورت یک مأمور رو پوست بکنه و اون رو روی صورت خودش بذاره و هیچکس هم متوجه نشه، بیشتر فضایی و غیرمنطقیه تا هیجانانگیز.
و در نهایت میرسیم به شخصیت استارلینگ.
نمیدونم چی بگم واقعا.
شخصیت کلاریس استارلینگ هم با وجود پتانسیل زیاد، زیر بار نگاه مردانهی نویسنده له میشه. توصیفهای مداوم دربارهی ظاهر و جنسیتش، اون رو بیشتر به یک ابزار داستانی تبدیل کرده تا قهرمان مرکزی.
یکی از دوستان توی نقدش اینطور اشاره کرده:
(کلاریس استارلینگ، کارآموز جوان و زیبای افبیآی… بله، تاکید بر «زیبایی»ش ظاهراً ضروریه، چون هر بار مردی میبینتش، عاشقش میشه. در تمام کتاب دائماً به ما یادآوری میشه که اون یک زنه و مدام به شکل ابزاری شیءانگارانه باهاش برخورد میشه.)
در نهایت برای من سکوت برهها بیشتر، یک اثر تاریخیه تا ادبی؛ محصول زمانهای که از ترس قاتلهای زنجیرهای اشباع بود و بعد با اقتباس سینمایی آنتونی هاپکینز و جودی فاستر به اوج رسید.
من به خاطر بهشدت معروف بودن این مجموعه رمان، تصمیم گرفتم شروعش کنم ولی با این روند، هیچ علاقهای برای شروع جلد بعد(هانیبال) در خودم نمیبینم.