Hasti

Hasti

@hasti_qbd
عضویت

تیر 1403

31 دنبال شده

21 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
Hasti

Hasti

1403/12/25

        وای روانی شدم. چرا این لعنتی انقدر کند بود؟!
واقعا متاسفم که این رو می‌گم ولی این کتاب هیچ حسی رو درونم برانگیخته نکرد.
خیلی بیش از حد به زندگی شخصی شخصیت‌ها پرداخته بود و واقعا دیگه طاقت نداشتم حتی یک صفحه‌ی دیگه درباره‌ی کشیک دادن‌های بی‌‌‌حاصلشون جلوی در خونه‌ی مظنون‌ها بخونم.
تمرکز بیش‌ازحد بر گذشته‌ و زندگی شخصی کورمورن و رابین، همراه با تغییر مسیر داستان به سمت انتقام شخصی، اصلا به مذاق من خوش نیومد.
دقیقا تا ده صفحه‌ی آخر، معما حل نشده نگه داشته شده بود. وات د هل!! و این درصورتی بود که هیچکدوم از سرنخ‌هایی که در طی داستان داده می‌شود، طوری نبودن که باهاشون به حدس و گمان بپردازیم و تا حل اصلی معما، سرگرم بشیم. 
از اونجا که تنها چهار مظنون واقعی توسط استرایک معرفی می‌شن و بخش‌هایی هم از زاویه‌ی دید خود قاتل تعریف می‌شه‌، حل معما نه جالبه و نه سرگرم کننده‌.
و خب از اونجایی که از همون اول ماجرا، قطره‌چکونی به همه‌ی مظنون‌ها نزدیک شد، بعد از حل معما حتی هیچ حس برانگیختگی‌ای هم به آدم دست نمی‌داد.
بعد چی؟! تو قاتل رو جلوی چشم‌هات دیدی بعد نشناختیش؟! این چه مزخرفیه؟!
تنها نکته‌ی مثبت داستان برای من، وسعت گرفتن رابطه‌ی رابین و استرایک بود. که همون هم به شدت کند پیش می‌ره. ابله هم باشیم متوجه می‌شیم نویسنده قراره در آینده این دوتا رو به هم برسونه و کل پیشرفت رابطه‌ی این‌ها در این سه کتاب این بود که آخر کتاب (صرفا برای تشکر)همدیگه رو بغل کردن.(استیکر کندن موها)
چیزی که درکش برام سخته اینه که چرا رابین و متیو دوباره با هم می‌مونن، اون هم بدون هیچ توضیح مشخصی جز ۹ سال رابطه و عادتشون به هم؟! هیچ بخشی از کتاب، خوبی‌های این رابطه رو نشون نمی‌ده. رابطه‌ی رابین و متیو به‌شدت آزاردهنده و بیمارگونه‌ست. هیچ احساس و عشقی در رابطه‌‌ی این دو نفر نیست که حداقل برگشتشون به هم رو توجیه کنه و از کتاب اول تا به الان یکسره درحال مشاجره و دعوا هستن. نه هیچ تفریحی، نه شادی‌ای، نه معاشقه‌ای، محض رضای خدا نه هیچ هیچ هیچ نقطه‌ی‌ تفاهمی!!!
از یک طرف، بله، رابطه‌ی رابین و استرایک چیزیه که باعث می‌شه به خوندن این مجموعه ادامه بدم. اما از طرف دیگه، مگه این‌ها رمان معمایی نیستن؟ مگر معماها نباید اون‌قدر قوی باشن که نیازی نباشه فقط با درام روابط، خواننده رو نگه دارن؟
شخصیت کورمورن در این کتاب ناامیدکننده بود. ورود احساسی و شخصی بیش از حدش به پرونده، همراه با تصمیم‌گیری‌های ضعیف و ناپخته‌ش، اصلاً با تصویر قبلیش به‌عنوان یک کارآگاه باهوش و منطقی، هماهنگ نبود.
تناقضات شخصیتی، در کنار توصیفات آزاردهنده و مکرر از زن‌ستیزی، تجاوز، پدوفیلیا و خشونت، باعث شد که تجربه‌ی مطالعه‌ی این کتاب بسیار ناراحت‌کننده و در نهایت ناامیدکننده باشه. اگر از زنستیزی پنهان داستان فاکتور بگیریم؛ درسته، تجاوز و پدوفیلیا جزیی از حقیقت جامعه هستن و نمی‌شه انکارشون کرد. ولی اگر قرار نباشه در نهایت درسی به ما بدن، خوندنش برامون چه فایده‌ای داره به جز صرفا ترویجش و عادی شدنش در چشم مخاطب‌ها و جامعه؟!
کتاب انقدر کسل کننده و درگیر حواشی بود که به زور یک و نیم ستاره رو می‌تونم بدم‌.

پ.ن: نمی‌دونم چرا ولی شخصیت شنکر رو دوست داشتم. یه جورهایی حس کرکتر "فز" در یوفوریا رو می‌داد بهم.
      

2

Hasti

Hasti

1403/6/6

        یکی بیاد برام توضیح بده این همه هیاهو درباره‌ی این کتاب از کجاست؟ چون من واقعاً هیچ حسی نداشتم. شاید مشکل از منه، ولی واقعاً ایرادهای زیادی توی این کتاب هست که مطمئنم مشکل از من نیست.

اینکه هیچ نقدی از این کتاب نشنیدم، باعث می‌شه شک کنم نکنه کتاب رو اشتباه خوندم؟! ولی خب بعضی‌ها باهام موافق بودن، پس پای نظرم می‌مونم.

این داستان انقدر کلیشه‌ای، انقدر داغون و انقدر سطحی بود که اصلا نمی‌دونم از کجا شروع کنم و به کدوم بخشش بخوام ایراد بگیرم چون تمامش ایراد بود.
ولی خب چون به یکی از دوستان قول دادم نقدش کنم، از یه جا شروع می‌کنیم.

خب داستان در مورد دو شخصیت اصلی، بری و آرچر هست که هر دوشون PTCD(اختلال استرس پس از سانحه) دارن. و خب شاید با خودتون بگید واوو! چه ایده‌ی جالبی! قراره عشق رو با تروما تلفیق کنه و یه داستان متفاوت و عمیق ارائه بده ولی خب باید بهتون بگم که: نه! یه نه بزرگ.
فکر می‌کنید قراره با تروماهاشون روبه‌رو بشن و درباره‌ش حرف بزنن؟ خب نه. بیشتر با «دوستت دارم» و قربون‌صدقه و چندین 
صحنه‌ی اروتیک متعدد، کل ماجرا رو جمع کرد.

این کتاب دچار سندروم «ایده‌ی خوب، نگارش بد» شده. می‌شه خواهش کنم نویسنده‌ها وقتی نمی‌تونن درست بنویسن، سراغ تروما نرن؟

کل پیام داستان این بود که: عشق همه‌چیز رو درمان می‌کنه.
نهه! نمی‌کنه!! مخصوصاً نه عشق در یک نگاه!! هیچ‌کس نمی‌تونه یه تروما به اون بزرگی رو فقط با خوابیدن با یه مرد لال درمان کنه!! هیچ‌کس نمی‌تونه ۲۰ سال از جامعه جدا باشه و یک شبه همه‌ چیز رو فراموش کنه چون «ععععععععععععععشق». 
این از اون کتاب‌هاییه که تروما فقط برای خالی نبودن عریضه استفاده شده. و اگه برای جذاب کردن داستانت و دادن عمق به شخصیت‌هات نیاز به تروما، بیماری روانی یا ناتوانی داری(که اینجا هیچ‌کدوم جواب نداد) باید واقعاً به حرفه‌ت یه تجدیدنظر بکنی‌.

حتی شروع دوستی‌شون هم خیلی تصادفی بود. نمی‌دونم، طرف کمکش کرد و بری گفت «بذار راز این پسر رو کشف کنم» و همین؟ یهو با هم جور شدن؟
هیچ روند تدریجی‌ای برای شکل‌گیری دوستی‌شون نبود و قبل از اینکه من بفهمم اصلاً دوست شدن، این دو نفر داشتن با هم می‌خوابیدن. -_-
اصلاً طرفدار رومنسشون نیستم. خیلی سریع بود. چطور بعد از چی، دو هفته؟ عاشق هم شدن؟

و چرا هی به آرچر می‌گه «مرد لال من» یا «پسر ساکت من»؟ خانم محترم؟ این اصلاً بامزه نیست، لطفاً بس کن.

و بعد هم ماجرای تراویس.
تراویس در کل داستان یه رد فلگ متحرک بود و آخرش هیچ اتفاقی براش نیفتاد. واقعاً چی بود اون؟ تراویس ریشه‌ی تقریبا تمام مشکلات بین بری و آرچر بود. پس چرا این‌قدر راحت ازش گذشتن؟!

چیزی که واقعاً من رو اذیت کرد، شخصیت‌پردازی قهرمان‌های داستان بود.  
تو نمی‌تونی شخصیت‌هایی رو معرفی کنی که پر از نقص و زخم‌های عمیق کودکی هستن و بعد به‌طور سطحی و جادویی با «قدرت عشق» درمانشون کنی.

واقعاً حس کردم سلول‌های مغزم دارن تحلیل می‌رن. آره، یه جاهایی غم‌انگیز بود، ولی قراره نادیده بگیریم که چقدر بد روایت شده بود؟

صادقانه بگم، هر دوشون به درمان نیاز داشتن.  
و من رو اذیت کرد که هیچ‌کدومشون بهش نپرداختن و با این حال خیلی راحت و بی‌دردسر تونستن از ترس‌ها و تروماهاشون عبور کنن، فقط چون ✨ع✨ش✨ق✨.

این وسط، خواننده‌های انگلیسی زبان رو شاید بشه کمی درک کرد ولی خواننده‌ی فارسی زبان که نسخه‌ی فارسی این کتاب رو خونده، دیگه چرا؟! نشر آموت چنان سانسوری از این کتاب کرده که انگار آرچر دیگه حتی لال هم نیست، فقط یکم خجالتیه‌.
رابطه‌ی عاشقانه‌ی اروتیک رو تبدیل کرده به دوستی سالم در محیط کار.
عملا نصف اتفاقات هیجانی داستان رو چنان سانسوری کرده که کلا از ریشه زده اون اتفاق رو و حتی اشاره‌ای هم بهش نکرده.
و اتفاقا یکی از بزرگ‌ترین نقدهای وارد به این داستان، همون اتفاقات سانسور شده‌ش هست. صحنه‌های جنسی و اروتیکی که اصلا منطقی نیستن.

خط روایی داستان هم که از ماتریکس خارج بود. انگار داشتی دفترچه خاطرات می‌خوندی.  
امروز من (بری) ساعت ۶ صبح بیدار شدم و مستقیم رفتم دستشویی. بالا آوردم چون «تروما».
و بعد خودم رو شستم. بعدش برای خودم چای درست کردم و غذاهای یخ‌زده رو توی فریزر مرتب کردم. بعد با دوچرخه رفتم سمت جاده‌ی بلر تا برسم به دریاچه. اونجا زیراندازم رو پهن کردم و فیبی (سگم) رو از سبد درآوردم. لباس‌هام رو درآوردم و مایو پوشیدم. توی دریاچه شنا کردم و بعد رفتم رستوران سر کار. زنگ در صدا داد وقتی وارد شدم همه بهم سلام کردن. امروز صاحب‌کارم مریض بود، پس (اسمش یادم نیست) ازم خواست آشپزی کنم. تخم‌مرغ و براونی و سیب‌زمینی و مغز دایناسور و روده‌ی خوک و مافین بلوبری پختم. بعد از اینکه تعطیل کردیم رفتم بیرون و پریدم روی دوچرخه. شروع کردم به برگشتن. توی جاده‌ی بلر جلوی خونه‌ی آرچر وایسادم و یه حس اتصال بهم دست داد. سرم رو تکون دادم و رکاب زدم برگشتم خونه. لباس‌هام رو درآوردم و با یه کتاب پریدم توی تختم. امروز یه روز خوب بود توی شهر!

و فصل‌ها و فصل‌ها و فصل‌هایی از همین مدل روایت.

اگر بخوایم تخصصی‌تر به ماجرا نگاه کنیم:

رمان صدای آرچر با وعده‌ی یک عاشقانه‌ی متفاوت وارد میدون می‌شه: مردی لال، گذشته‌ای پر از زخم و زنی آسیب‌دیده. اما اونچه در عمل دریافت می‌کنیم، ترکیبیه از کلیشه‌های نخ‌نما، روایت‌های سطحی و رمانتیک‌سازی خطرناکِ تروما و بیماری روانی.

●عشق در نگاه اول؟
داستان با عشق آنیِ بین بری و آرچر شروع می‌شه. بی‌هیچ زمینه‌سازی، بی‌هیچ شناختی. جذابیت ظاهری آرچر کافیه تا بری یک دل نه صد دل عاشقش بشه.
این تروپ، کهنه و غیرواقعیه. کشش اولیه قابل‌قبوله، اما عشق؟ اون هم در اولین برخورد؟ نه تنها باورپذیر نیست، بلکه باعث می‌شه کل رابطه‌ی اون‌ها از ابتدا بی‌ریشه به نظر برسه.

●شخصیت‌پردازی‌های تک بعدی:
بری، به‌جای اینکه زنی با عمق روانی و پیچیدگی باشه، به‌تدریج به یک شخصیت «خود خاص پندار» تبدیل می‌شه. اصرارهاش برای ورود به زندگی آرچر، نادیده گرفتن مرزهای شخصیش و استفاده‌ی مکرر از عباراتی مثل «پسر لال من» نه تنها آزاردهنده‌ست، بلکه نوعی شی‌انگاری شخصیت معلول رو تداعی می‌کنه.
آرچر هیل هم با وجود پتانسیل بالا، به‌جای یک شخصیت چندلایه، به یک نماد خام از «مرد آسیب‌دیده‌ی قابل‌نجات» تقلیل پیدا کرده. گذشته‌ی تلخش، لال بودنش و انزواش همه در خدمت یک روایت عاشقانه‌ی سطحی قرار می‌گیرن، نه برای پرداخت واقعی به تجربه‌ی زیستن با ناتوانی.

●تروما و بیماری روانی:
هر دو شخصیت اصلی دچار آسیب‌های روانی جدی‌ هستن. از PTSD گرفته تا فقدان والدین و خشونت. اما نویسنده به‌جای پرداختن به این مسائل، با دقت و احترام، اون‌ها رو بهانه‌ای برای ایجاد صحنه‌های احساسی و اروتیک می‌کنه.
توی داستان، عشق همه‌چیز رو درمان می‌کنه. حمله‌های اضطرابی، خاطرات تلخ، انزوا و... همگی با یک جمله‌ی «دوستت دارم» ناپدید می‌شن. این نه‌تنها غیرواقعی‌، بلکه خطرناکه. چون به خواننده‌ی آسیب‌دیده این پیام رو می‌ده که اگر هنوز درد می‌کشی، لابد هنوز عاشق نشدی.

●روایت:
بخش‌هایی از کتاب به‌شدت شبیه یادداشت‌های روزانه‌‌‌ن. توصیف‌های جزئی و بی‌ربط از کارهای روزمره بری، نه تنها ریتم داستان رو کند می‌کنن بلکه هیچ نقشی در پیشبرد روایت ندارن. این سبک نگارش، به‌جای ایجاد حس نزدیکی، باعث خستگی و بی‌حوصلگی خواننده می‌شه.

●صحنه‌های اروتیک:
رابطه‌ی بری و آرچر به‌سرعت وارد فاز جنسی می‌شه و از اونجا به بعد، تقریباً همه‌چیز حول محور رابطه‌ی جسمیشون می‌چرخه. صحنه‌های اروتیک نه‌تنها بیش‌ از حدن، بلکه جایگزین پرداخت احساسی و روانی شده‌‌ن. 

●رمانتیزه‌کردن ترومای روانی:
یکی از نقدهای جدی به این اثر، نحوه‌ی برخورد با ترومای آرچره. اگرچه نویسنده تلاش کرده جدی بگیره، اما در نهایت عشق به‌عنوان درمانی معجزه‌گر معرفی می‌شه. این نگاه، می‌تونه ساده‌انگارانه و حتی خطرناک باشه چون درمان واقعی نیازمند فرآیندهای پیچیده‌تریه.

●پایان‌بندی:
پایان داستان، به‌جای جمع‌بندی منطقی و احساسی، به یک معجزه‌ی کلیشه‌ای ختم می‌شه. مشکلات حل می‌شن، عشق پیروز می‌شه و همه‌چیز خوب می‌شه. بی‌هیچ تلاش واقعی، بی‌هیچ مواجهه‌ی جدی با مشکلات.

●نتیجه‌گیری: کتابی که می‌تونست باشه ولی نشد.
صدای آرچر رمانیه که قلب بزرگی داره اما ذهنش کوچیک و ساده‌ست. اگرچه مفاهیم مهمی مثل سکوت، طردشدگی و ترومای روانی رو مطرح می‌کنه اما در پرداخت اون‌ها به دام کلیشه‌پردازی و ساده‌سازی افتاده و اونچه که در نهایت دریافت کردیم، یک روایت سطحی و پر‌ از کلیشه‌ست.  
اگر دنبال یه داستان واقع‌گرایانه، عمیق و مسئولانه هستید، این کتاب احتمالاً ناامیدتون می‌کنه.
      

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.