یادداشت‌های فاطمه نظری (163)

        تا کتاب تمام شود رنج کشیدم. کسل شدم. به‌زور ادامه دادم. وقتی به آخرهای کتاب رسیدم فکر کردم مگر می‌شود یکی از  کتاب‌های مشهور انقدر دوست‌نداشتی باشد؟ بعد به  نتیجه‌ای رسیدم که برای خودم جالب بود. به نظرم نویسنده تلاش کرده بود خودمان را جای مادام بوآری بگذاریم.  یعنی بفهمیم چقدر زندگی‌اش برایش کسل‌کننده بوده و جانش را به لبش رسانده، چقدر تلاش نکرده بود همسرش را بفهمد و اینکه با تمام وجود عاشق اوست. هر جا برای مادام بوآری جذابیت داشت نویسنده هم جذاب نوشته بود و در زندگی عادی‌ و روزمره‌اش که برایش مطلوب نبود  قلمش کسل‌کننده و پر از جزئیات کش‌دار بود.  
این برداشت من بود. شاید هم ذهنم می‌خواسته زمانی که برای این کتاب گذاشتم را توجیه کند و نکته‌ای مثبت برایش پیدا کرده. چون اگر نکته‌اش همین نباشد واقعاً به‌طرز عجیبی کسل‌کننده بود.  

از چت جی پی تی پرسیدم که این برداشتم بوده و جوابش این بود:
بله، برداشتت اتفاقاً با نگاه خیلی از منتقدان ادبی هم‌سو است.

«مادام بواری» گوستاو فلوبر به‌نوعی عمداً با ریتمی کند، جزئیات روزمره و توصیف‌های طولانی نوشته شده تا خواننده همان حس کسالت، روزمرگی و دل‌زدگی زندگی اما بواری را تجربه کند.
این یک تکنیک آگاهانه است: فلوبر می‌خواست ما فقط داستانش را «بخوانیم» نه، بلکه احساس کنیم که در این زندگی بی‌هیجان گیر افتاده‌ایم.

به همین دلیل بعضی خوانندگان حس می‌کنند کتاب کشدار و خسته‌کننده است، ولی در واقع این یکنواختی بخشی از «اثرگذاری» رمان است—مثل این‌که نویسنده خودش با سرعت آهسته، ما را وارد پوست شخصیت کرده باشد.

اگر بخواهی، می‌توانم برات توضیح بدهم فلوبر با چه ترفندهای روایی این حس را ایجاد کرده و چرا این سبک برای زمان خودش یک انقلاب ادبی بود.


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7