یادداشتهای فاطمه سلیمانی (11) فاطمه سلیمانی 1402/6/21 شرح الف خمیده لیلا مهدوی 4.6 12 🌻 آنجا که لطافت و اشک به هم میرسند 🌻 در ابتدا باید بگویم که یک هفتهای طول کشید تا کتاب را تمام کردم. تمام این مدت فکر کردم " شرح الف خمیده "یعنی چه؟ سر آخر به این معنا رسیدم که شاید منظور نویسنده این بوده که حضرت فاطمه زهرا س اولین شهید ولایت است. نمیدانم. شاید منظور نویسنده این بود. فصل اول کتاب تقریبا شگفت زدهام کرد. کتاب را دوست داشتم. اشک داشت، غم داشت امّا لطیف بود. نه غم محض بود، نه لطافت محض. کتاب یک جایی در تلاقی این دو بود در چند جای کتاب -که البته کم هم نبود- نویسنده تعابیر زیبایی از رابطه صمیمی حضرت فاطمه س با مادر بزرگوار، پدر مهربان و همسر عزیزشان بیان کردند. آنقدر برایم دلنشین بود که علامت گذاری کردم تا دوباره بخوانم. 1 13 فاطمه سلیمانی 1402/4/28 آداب کتابخواری احسان رضایی 4.0 74 در بیشتر بخشهای کتابْ خودم را مرور کردم. بویژه وقتی نویسنده از کودکیاش میگفت. از اولین سر و کارش با کتاب و کتابخانه. از پدر. پدر و پدر 0 8 فاطمه سلیمانی 1402/4/26 وقتی بابا هست سوش 4.6 25 از اون جنس کتابها که دلم میخواد یه گوشه بشینم و بیخیال اینکه شناسنامهام چه سنی رو نشون میده، تصویرهایش رو نگاه کنم. خانم سوش یکی از تصویرگرهای مورد علاقه منه. نمیدونم این تصویرگریهای خانم سوش برگرفته از رابطهاش با پدرشه یا رابطهای که دوست داشته با پدرش داشته باشه ولی موفق نشده؟ به هر حال کتاب قشنگیه. 0 14 فاطمه سلیمانی 1402/3/16 گوسفندی که خیلی کوچک بود راب لویس 3.3 5 گوسفندی که خیلی کوچک بود داستانی کودکانه و مصور نوشته راب لوئیس درباره گوسفندی به اسم فرفری است که جثه خیلی کوچکی دارد و به این خاطر ناراحت است. 0 12 فاطمه سلیمانی 1402/3/16 گوسفندی که می خواست بزرگ باشد، خیلی بزرگ ژوزف تئوبالد 3.5 14 گوسفندی که میخواست بزرگ باشد، خیلی بزرگ به کودکان نشان میدهد چگونه خود را دوست داشته باشند. آنها با خواندن این کتاب میتوانند نقصهای خود را بپذیرند. 0 5 فاطمه سلیمانی 1402/3/16 راه خانه ام را بلدم: خاطرات عذرا شوقی؛ همسر شهید مدافع حرم، فرید کاویانی مریم حضرتی 2.9 3 🌱 اهالی این کتاب تنهایی را بلدند 🌱 چشمانتان را ببندید و تصور کنید همسرتان بنا به مقتضیات شغلی چند ماه کنار شما نباشد. برود و برگردد و بعد از مدت کوتاهی همین روال دوباره، سه باره و همیشه تکرار شود. حتی بدیهیترین مسائل زندگی برایتان ابهام آمیز می شود. مثلا مطمئن نیستی شوهرت لحظه سال تحویل یا حتی برای به دنیا آمدن فرزندت در کنارت هست یا نه. از تصورتتان بیرون بیایید زیرا داستان کتاب 《راه خانه ام را بلدم》 واقعی است. آن هم به همین شکلی که تصورش کردید و البته بیش تر از آن. عذرا دختر هفده ساله روستای لُرد از توابع خلخال با میل خود و تصمیم خانواده اش آن هم با یکسری اتفاق های سنت شکنانه به عقد هم روستاییاش، فرید، در آمد و به ادعای خودش وارد دایره انتظار شد. عذرا شوقی راوی کتاب 《 راه خانه ام را بلدم 》 همسر شهید مدافع حرم فرید کاویانی است. وجه تمایز این کتاب با دیگر کتب شهدای مدافع حرم( البته آن هایی که من خواندهام) همین است که این شهید نه پاسدار بود و نه نیروی امنیتی. او در ایران آرماتوربندی می کرد و بعد از مدتی برای ماموریت های فنی از طریق سپاه به سوریه اعزام شد. شغلی که حتی قبل از حضورش در سوریه هم برای عذرا دوری و انتظار به همراه داشت. او اوایل ازدواج برای کار ساختمانی به استان های دیگر میرفت و معمولا در هر نوبت دو ماه از خانواده دور بود. این روال تا به دنیا آمدن فرزند اول ادامه داشت و بعد از آن برای کار راهی سوریه شد. با این تفاوت که آنجا هم کار میکرد و هم مدافع حریم اهل بیت (ع) بود . لُرد، تمام دنیای یک زن عذرا شوقی در بخش ششم کتاب 《 راه خانه ام را بلدم》 میگوید اولین باری که پایم را از روستا بیرون گذاشتم زمانی بود که با فرید به مشهد رفتیم. تمام کودکی و نوجوانی او در لُرد گذشت. تفریح اش پرسه زدن میان درختان گردو و چشمه های روستا بود. تعریفش از مغازه های رنگارنگ و پاساژهای شیک، مرد دست فروشی بود که هر چند روز یکبار با گاریاش در دل برف و سرمای استخوان سوزِ اردبیل به روستایشان می آمد. راوی ادعا میکند از تمام راه های دنیا تنها راه خانه و روستایشان را بلد است. نقاط قوت و ضعف مریم حضرتی نویسنده کتاب راه خانه ام را بلدم خاطرات عذرا شوقی را در دو بازه زمانی -یکی پس از شهادت و دومی اوایل دوران آشنایی و ازدواج- گردآوری کرده و به شکل رمان تدوین کرده است. نویسنده برای تسهیل فهم مخاطب خاطراتی را که در بازه های زمانی مختلف بیان شده با علائم نگارشی جدا کرده است. اما در بخش ابتدایی فصل اول داستان از لحاظ زمانی گنگ است. مشخص نیست راوی در حال تعریف نیمه شبِ اولین سالگرد شهادت همسرش است یا خاطرات چند روز قبل از شهادت. نویسنده صمیمیتی که در کلام راوی وجود دارد را به خوبی در جملات نمایان کرده است.صمیمیتی از جنس ابراز علاقه به روستا و بی تفاوت نبودن هم روستاییهایش نسبت به او و فرزندانش. مسئلهای که در زندگی های شهری خیلی کمتر دیده می شود. راوی نه تنها روستایی بودنش را پنهان نمیکند بلکه مخاطب را با تعصبات و آداب و رسوم خاص لُرد آشنا و بدون رودروایسی مخالفت های همسرش با بعضی از این تعصبات را بیان می کند. نقطه قوت کتاب همین دور بودن از تظاهر است. راوی برای بیان احوالات 14 سال زندگی مشترکش با شهید فرید کاویانی به تعریف های صورتی روی نمی آورد. کتاب هایی که از زبان همسران شهدا روایت میشوند اصولا تک راویاند و اگر نویسنده در پاورقی با دیگر اعضای خانواده، دوست، همکار یا هم محلهای مصاحبهای ند اشته باشد و فقط به گفتههای همسر شهید بسنده کند داستان به شکل خطی (تک وجهی یا یکطرفه) جلو می رود در این کتاب نیز مخاطب اطلاعات زیادی از شهید فرید کاویانی دستگیرش نمیشود اینکه احوالات و سَکنات اش چطور بوده که به درجه رفیع شهادت نائل شده است؟ فاطمه سلیمانی راه خانه ام را بلدم انتشارات خط مقدم چاپ اول 0 2 فاطمه سلیمانی 1402/3/16 مهاجر سرزمین آفتاب: خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران مسعود امیرخانی 4.5 115 🌱 میهندُخت سرزمین آفتاب تابان🌱 حتی اگر هیچ اطلاعاتی از این کتاب نداشته باشید و تصادفی صفحه ۲۲۵ آن را باز کنید عکس یک کارت بسیج آن هم با این عنوان «کونیکو یامامورا /متولد ژاپن/عضو ستاد بسیج ملی» شما را متعجب میکند. تصوری که فیلمهای قدیمی ژاپنی در ذهن ما ایجاد کردهاند این است که دخترانشان کیمونو میپوشند، مدرسهشان نظافتچی ندارد، با آداب خاصی چای سبز دم میکنند، حتما خیاطی بلدند، گل سر چوبی به موهایشان میبندند، از مادرهایشان مهارتهای خانهداری و همسرداری یاد میگیرند، بیشتر وقتها سرشان را به نشانه احترام خم میکنند و مطیعاند. کونیکو نه تنها همه این صفات را داشت، زبان انگلیسی و گلآرایی هم بلد بود. او در یک خانواده بودایی متولد شد و با تعصبات ویژهای که این دین برای امپراطور و وطن قائل بود، تربیت شد. پدرش امپراطور را در حد خدا و هر غیرژاپنی را بیگانه میدانست و بخاطر علاقه بوداییها به وطن، اسم دخترش را کونیکو یعنی «دختر وطن» گذاشت. کونیکو یامامورا تنها بیست سالش بود که یک مرد ایرانی از او خواستگاری کرد. یک خارجی مسلمان که مثل آنها هرچیزی نمیخورد و عقاید محکمی داشت و گفته بود یک سال بعد از ازدواج برای زندگی با او به ایران در غرب آسیا، میرود. در ژاپن به صفحه آخر شناسنامه کسانی که فوت و یا ترک وطن میکنند ضربدر میزنند. نام او، کونیکو، با ضربدر آخر شناسنامه در تضاد بود. حالا او دیگر یک زن ایرانی شده بود. هیچ کدام زبان مادری همدیگر را بلد نبودند و به ناچار با هم انگلیسی حرف میزدند؛ او از زبان فارسی فقط دو کلمه «آقا» و «خانم» را بلد بود. برای همین همیشه همسرش را آقا خطاب میکرد. «آقا» نه تنها یک واژه عاشقانه که برایش خود عشق بود. به گفته او «آقا مسیر زندگی او را تغییر داد و او را وارد یک دنیای جدید کرد.» رفتار و اعمال آقا او را شیفته اسلام کرد که قطعا حائز اهمیت است. اشاره راوی به داستان حضرت سلیمان و ملکه سبا با زندگی خودش که از آقا شنیده بود برای خواننده میتواند جالب باشد. البته اشتراکات ایران و ژاپن را نمیتوان نادیده گرفت. یکی از آنها زخم مشترکی است که آمریکا بر چهره این دو کشور وارد کرده است. راوی تنها ۷ سالش بود که جنگ جهانی دوم پایش به ژاپن هم رسید و با فاصله چند روز دو شهر هیروشیما و ناکازاکی مورد حمله اتمی توسط آمریکا قرار گرفت در کمتر از یک دقیقهای تلی از ویرانه برجای گذاشت. زخمی که به گفته او تلخیاش حتی با شکلات و آدامسهای آمریکایی هم شیرین نشد. حالا او بهتر از هر کسی میدانست بیرون کردن آمریکاییها از کشور چقدر مقتدر بودن رهبر ایران، امام خمینی، و اتحاد مردم ایران را به رخ جهان میکشد. عنوان «یگانه مادر شهید ژاپنی» که روی جلد کتاب نوشته شده ممکن است خواننده را دچار این اشتباه کند که پسر ایشان ژاپنی بوده و در جبهه ژاپنی حرف میزده. سبا بابایی تنها مادر ژاپنی یک شهید ایرانیـژاپنی است. پسرش، شهید محمد بابایی، در ایران به دنیا آمده است، اصالتا یزدیـژاپنی است، در تهران مدرسه رفته است و در کوچه پسکوچههای همین خاک دوست و همبازی داشته و شیفته امام خمینی شده است. کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» حاصل تدوین و نگارش ۵۲ ساعت مصاحبه است. کتاب به زبان اول شخص نوشته شده است اما پاورقیهای کتاب صحت و سقم گفتههای راوی را تایید میکنند و اطلاعات بیشتری را از زبان فرزندان و دوستان راوی به خواننده میدهند. این کتاب از خاطرات زمان تولد کونیکو یامامورا و شرایط کشور ژاپن شروع میشود و با جنگ جهانی دوم ادامه پیدا میکند و با زندگی او در روزها و سالهای پر ماجرای دهه چهل و پنجاه ایران قوت میگیرد و تا میانسالی و فعالیتهای مختلف فرهنگی و هنری پس از شهادت پسرش در ایران خاتمه پیدا میکند. نویسنده تلاش خوبی برای راحت و بدون تکلف بیان کردن خاطرات دارد. اما چند اختلاف تاریخی بین متن و عکسها وجود دارد. مثل سال تولد اولین فرزند که در متن ۱۳۳۸ است ولی در قسمت اسناد و عکس ۱۳۴۲ ذکر شده که البته با در نظر گرفتن قرائن میتوان فهمید همان ۱۳۳۸ درست است. یا در جایی محل تحصیل اولین فرزند را دانشگاه صنعتی شریف بیان کرده است ولی در چند خط بعد دانشگاه صنعتی اصفهان. در نظر اول شاید این ناهماهنگی خیلی مسئله مهمی نباشد اما برای خوانندهای که قرار است در عمرش فقط یک کتاب با محتوای یگانه مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس بخواند، باید حساسیت بیشتری در ویراستاری به خرج داد. 0 6 فاطمه سلیمانی 1402/3/16 فراموشان: داستانی از واقعه کربلا داوود غفارزادگان 3.3 13 🌱 روایتهایی در مرز سیاهی و سفیدی 🌱 عادت کردهام وقتی کتاب میخوانم یک تکّه کاغذ یا دفترچهای کنارم باشد تا هر چه که به ذهنم میآید را یادداشتبرداری کنم. هنوز صفحه اول این کتاب را تمام نکرده بودم که فوری نوشتم، «تکلیفمان با داستان روشن است.» برای نظر دادن خیلی خیلی زود بود اما با خودم گفتم گیرم که اشتباه برداشت کرده باشم، قرار نیست که کسی جز من این جملات را بخواند پس خود سانسوری برای چی. روایت اول که تمام شد اینبار نوشتم، «بدون شاخ و برگ دادن اضافی». هربار که یک رمان مذهبی به من پیشنهاد میشد با خودم میگفتم لابد از این عشق در نگاه اولها است که پسری عاشق دختری که نباید بشود، میشود و با هزاران سنگ در جلوی پایش به مقصود خود میرسد، او را به دین خود درآورده و همه چیز به خوبی سامان میپذیرد. یا قرار است یک کتاب قطور با کلی جملات سخت و خسته کننده باشد. و یا از اینها که نویسنده را باید قسم بدهی که «تو را به خدا وسط این همه شاخ و برگ دادنهای بیفایده بگو داستانت درباره چیست؟» امّا این کتاب اینطور نبود. «فراموشان» نوشته داوود غفارزادگان شامل ۶ روایت مختصر اما مفید از قبل و بعد واقعه عاشورا است. روایتها از زبان کسانی نقل میشوند که اسم و داستانشان بر منبرهای ماه محرممان کمتر آورده شده است. راویان کتاب فراموشان از قاصد والی مدینه گرفته تا همسر زهیر ابن قین، معقل غلام عبیدالله بن زیاد، یکی از سربازان حُر بن یزید ریاحی، قیس ابن اشعث و حتی یک کاتب که نامش در تاریخ گمنام مانده است همگی در داستانشان یک سوال مشترک دارند: ما برای حسین چه کردیم؟ روایتها بین مرز سیاهی و سفیدیاند. راوی است که با ایمانش انتخاب میکند، دست به یاری امام زمانش بلند کند و در رکابش شهید شود و یا به سفیر امامش، مُسلم، هم رحم نکند و سرنوشتش سیاهِ سیاه شود و تماماً بدبختی. بهجز زهیر ابن قین که همسرش راوی داستانش است و سرنوشت بهشتی پیدا کرده است بقیه راویان خودشان داستان خود را تعریف میکنند و از هم نشینیشان با اُمَرا ـ که این کار را از مرگ هم بدتر میدانند ـ میگویند. طوری که زنده بودنشان آنقدر خفتبار است که به ادعای یکی از راویان به حال در گور خفتگان نیز حسرت میخورند. چینش روایتها را اگر جابهجا کنیم باز هم هدف کتاب بهم نمیریزد. داوود غفارزادگان تلاش میکند بدون حرف اضافهای مخاطب را با حلقه مشترک زندگی این ۶ نفر که همان ماجرای واقعه کربلا باشد، آشنا کند. علاوه بر برشی از زندگی این افراد، خواننده را با شرایط حاکم بر شهر کوفه و مدینه و همچنین احوالات حاکمان وقت نیز به قدر نیاز آشنا میکند. نویسنده از پرگویی فرار میکند. خودش را به آب و آتش نمیزد تا تمام جزییات را واو به واو نقل کند اما کم هم نمیگذارد و شما بعد از خواندن این کتاب به قدر کفایت عطشتان از دانستن رابطه راویان با واقعه عاشورا برطرف میشود. «فراموشان» با وجود کمحجم بودنش پُربار است. شما میتوانید برای ایام محرم با کمتر از دو ساعت وقت گذاشتن این کتاب را مطالعه کنید و در همان ایام روایتهایش را برای دیگران نقل کنید. حتی برای کودکان آن هم به زبان کودکانه. این کتاب حتی برای معرفی و یا هدیه به قشر نوجوانی که به خاطر قطور بودن سراغ کتب مذهبی نمیروند هم مفید است و یا میتواند برای یک مسابقه کتابخوانی ویژه ماه محرم و صفر هم مناسب باشد. فراموشان در سال ۱۳۷۳ توسط داوود غفارزادگان به نگارش درآمده است و دو سال بعد چاپ شده است که اگر مخاطب در همان دهه مطالعهاش می کرد تقریبا تمامی روایتها برایش جدید بود اما حالا با قوی شدن ساخت سریالهای تاریخی ـ مذهبی در دهههای اخیر این روایات به فراموشی سپرده نشده است و در قاب تلویزیونمان نیز جا باز کردهاند. فاطمه سلیمانی منتشر شده در مجله الکترونیکی واو 0 2 فاطمه سلیمانی 1402/3/16 سنگ قدسیه پائینی 3.5 16 🌱 از سنگ ناله خیزد 🌱 رمان «سنگ» نوشته قدسیه پائینی یک اثر تاریخی است که داستان زندگی و عاقبت زرعه ابن ابان، سنگتراش عرب، را روایت میکند. او در روز عاشورا با پرتاب سنگهای تراش خورده بر بدن بهترین بندگان خدا و بستن آب بر آنها مورد نفرین امام حسین(ع) قرار گرفت. رمان «سنگ» خواننده را وارد یک فضای تاریک، ابهام آلود و پُر از کابوسهای وقت و بیوقت زرعه میکند. این کتاب به قدری انسان را تشنه نور میکند که گفتگوی عاطفی و برادرانه امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) در صفحات پایانی کتاب عجیب بر جان مینشیند. اگر کتاب را به سه قسمت تبدیل کنیم نام قسمت اول را «خستهکننده» میتوان گذاشت، قسمت دوم را «ترغیب کننده» و قسمت سوم را «روضه» نامید. شخصیت اول کتاب آنقدر قسیالقلب است که به حیوانات هم رحم نمیکند و آنها را از پستان مادرشان جدا کرده و لگدی هم به کاسه آبشان میزند. او همینطور نسبت به انسانها هم بیرحم است. شخصیتی را در کتاب پیدا نمیکنید که زرعه را دوست داشته باشد و یا اگر زمانی دوست داشته بعدا پشیمان نشده باشد. شروع کتاب از لحاظ زمانی مدتی بعد از واقعه عاشورای سال ۶۱ هجری قمری است اما زرعه هنوز روز عاشورا را فراموش نکرده و پریشانحال است. پنجاه صفحه اول کتاب خسته کننده است. کُند جلو میرود و ابهام بر آن غالب است. نویسنده تلاش میکند ما را بیشتر با شخصیت اول کتاب آشنا کند. زرعه ذهنی مُشوش دارد که اغلب یاد کربلا میافتد امّا همچنان حقانیت امام حسین (ع) را انکار میکند. از کَردههایش پشیمان نیست و این را بارها ابراز میکند و برای فراموشی به شراب پناه میبرد. زرعه برای فرار از گذشته، خودش را به زور و حیله در خانه شاکیه ـ رقاصه زیبای دمشق که دلباخته او بود ـ مستقر کرده تا با ساخت تمثالی از شاکیه آن هم با سنگِ مرمری، که از کاخ یزید دزدیده، که خون امام عزیزمان هنوز در آن میجوشد معشوقهاش را جاودانه کند. برخلاف ۵۰ صفحه اول، داستان در ادامه سریعتر جلو میرود و ترغیبکننده است. اما فضای کتاب تغییری نکرده. هنوز بوی خون یک مظلوم میدهد. ــ بعضی روزها هیچ وقت تمام نمیشوند روز عاشورا، چون تشنگی بر امام حسین(ع) چیره شد، حضرت به سوی فرات حرکت کرد تا اندکی آب بنوشد. در این هنگام زرعه فریاد زد تا میان امام(ع) و آب فاصله بیندازند. حضرت(ع) فرمود: «اللهم اقتله عطشا و لا تغفر له ابدا؛ خداوندا! او را در حال تشنگی بمیران و هرگز او را نیامرز.» زرعه به خشم آمد و تیری به سوی امام (ع) پرتاب کرد. و سرنوشتش همان شد که امام گفت. مرض استسقاء؛ او همواره فریاد میزد که: «مرا سیراب کنید» کوزهها و کاسههای بزرگ آب که هر یک برای سیراب نمودن اهل خانه، کفایت میکرد به دستش میدادند تا بنوشد. مینوشید و چون آن را از لبش دور میکرد اندکی دراز میکشید و دوباره فریاد میزد که از تشنگی هلاک شدم وضع به همین منوال بود تا اینکه شکمش شکافت و به هلاکت رسید. زرعه پیشتر از واقعه عاشورا و نفرین امامحسین(ع) با انکار حقایق و کینهای که از بنی هاشم بهخاطر خوشنامیشان در دل داشت بذر گمراهی را در دلش کاشت و با جنایتهایی که در روز عاشورا انجام داد خود را در دریای گمراهی غرق کرده بود. دریایی که هیچگاه برای او ساحلی نداشت. سرنوشت سنگتراش سپاهِ عمر بن سعد که روزگاری سنگ زیر دستانش چون موم بود و همانها را به ناحق بر بدن عابس بن شبیب و بر پیکر هاشمیان زد حالا مثل یک بومرنگ عمل کرده بودند و به سمت زندگی خودش پرت شده بودند. حالا او به کسی تبدیل شده بود که علیه بهترین مردان عالم سخن میگفت و جنایتهایش را به اسم افتخارات تعریف میکرد. اما همین حرفها بر عاشقان حسین(ع) و یارانش افزود. نقطه اوج کتاب، یک سوم پایانی کتاب است. قدسیه پائینی در این رمان عاشوراییاش کینه دشمنان اهل بیت را به روضهای بر حقانیت امام مظلوممان تبدیل میکند. یک روضه برعکس؛ که از زبان یک واعظ بر منبر نیست. بلکه توسط یک خبیث در روز عاشورا روایت میشود. نویسنده در صفحات پایانی کتاب مینویسد: «زرعه در حالیکه برای حفظ جانش در تاریکی شب مخفی میشود، گفتگوی دو عرب را میشنود که گویند: میدانی طرماح؟ گمانم حسین بیشتر مرا دوست داشت. وقتی گفتم: دوستت دارم اما نمیتوانم بمانم، نگاهاش را به زمین دوخت و گفت: برو، آنقدر دور شو تا صدای استغاثهی مرا نشنوی.» و نویسنده بیشتر قلمش را به دست روضه میسپارد و مینویسد: «هر طرف را نگاه میکنی حسین را میبینی. حُرِ حسین، زهیرِ حسین، عابسِ حسین، حبیبِ حسین، علیاکبرِ حسین، قاسمِ حسین، عباسِ حسین!» در این کتاب میشود دید که نویسندهها هم میتوانند با قلمشان روضهخوان شوند. فاطمه سلیمانی منتشر شده در مجله الکترونیکی واو 0 4 فاطمه سلیمانی 1402/3/16 شصت مرضیه اعتمادی 4.0 10 🌱 یادداشتی برای مادر زینب 🌱 لطفا تذکر من را جدی بگیرید: «خانمهای باردار این کتاب را نخوانند»؛ بهترین کتاب دنیا هم که باشد اگر در زمان نامناسب بخوانی تاثیر نمیگذارد. در مورد کتاب «شصت» باید بگویم اگر زنان باردار آن را بخوانند دچار اضطراب و فکر و خیال میشوند که مبادا نوزاد خودشان درگیر این بیماریها شود. برای همین آن روند امیدی که نویسنده در کتاب به آن اشاره کرده است ممکن است نادیده گرفته شود. کتاب «شصت» نوشته مرضیه اعتمادی ـ مادرِ زینب ـ است. زینبْ دخترک صبور این داستان برخلاف دیگر نوزادان هنگام تولد گریه نکرد. حتی پدر و مادرش ـ علی و مرضیه ـ به جای اینکه او را در خانه کنار عروسکهایش ببینند تا مدتها روی تخت NICU قربان صدقه دخترشان میرفتند؛ آن هم با وجود لولههایی که دیدنش روی بدن یک نوزادْ قلب آدم را مچاله می کرد. زینب نارس به دنیا آمده بود. زندگیاش با مشکلات ریوی و مغزی آغاز شد و بدن نحیفش با چندین عمل جراحی مختلف خو گرفت و ناگزیر با بیماریهای دیگر کنار آمد. شصت یک کتاب تلخ در راهروهای بیمارستان است. از بخش زایمان شروع میشود و تلاش یک زوج جوان برای نگه داشتن دختر کوچولویشان را از زبان مادر روایت میکند. توصیه میکنم این کتاب را آرامآرام در چند مرحله نخوانید بلکه پشت سر همْ یک نفس بخوانید. نه به خاطر کم حجم بودنش. بلکه به خاطر روند زندگی توام با رنجِ زینب. اگر مادر باشید پای این کتاب محال است که اشک نریزید یا حداقل بغض نکنید. این کتاب را یک نفس بخوانید چون قرار نیست برای دخترک داستان ما معجزهای که مد نظر خواننده است رخ دهد. هر چقدر زودتر به آخر کتاب برسید به جای یأس، آغوش خدا را بیشتر حس میکنید. شصت از کنار هم قرار دادن سه کلمه شکر، صبر و تلاش تشکیل شده است. باوری که پدر و مادر این نوزاد را سر پا نگه داشته است. کتاب شصت تلخ است اما امیدوارانه جلو میرود. جنس امیدش شعارزده و از سر نصیحت نیست بلکه از رنج است. زیرا راوی بارها از لحظات بسیار تلخی که از همهکس ناامید شده بود را هم تعریف میکند. ـشصت کتاب علمی نیست کتاب شصت تماما از زبان مادرِ کودک است. هیچ فرصتی ـ حتی در حد یک مصاحبه ـ به پزشکان زینب در این کتاب داده نشده است. این مسئله که چرا زینب به این همه بیماری دچار شده است سوالی است که در این کتاب پاسخ درستی برایش پیدا نمیشود. در حالیکه روزهای منتهی به زایمان، مادر هر روز برای چکاب به همین بیمارستان میآمده و همه چیز طبیعی بوده است و آزمایشهای دوران بارداری هم سلامت جنین را تایید کرده بودند. نویسنده میگوید دیر انجام دادن آزمایش الپی در دوران نوزادی و قصور پزشکی مسبب بیشتر شدن بیماریهای زینب بود ولی او جای هیچ مصاحبه و یا دفاعی از جانب پزشک و یا کمیسیون پزشکی آن بیمارستان برای این ادعایش قائل نشده است. شصت یک کتاب علمی نیست فقط یک روایت مادرانه از روزهای رنج و معجزه است. نویسنده برای مستدل کردن روایتش میتوانست چندین عکس از همان دوران را در انتهای کتاب پیوست کند. اولش فکر کردم به خاطر حفظ حریم شخصی و حقوق کودکش این کار را انجام نداده است تا اینکه با جستجو در فضای مجازی صفحهای منسوب به خانم اعتمادی در اینستاگرام دیدم که چندین عکس و مطلب از دخترشان به اشتراک گذاشته بودند که همین باعث شد با خبر شوم زینب عزیزم این روزها یاد گرفته است پدر و مادرش را در آغوش بگیرد و آنها را ببوسد. خیلی خوشحال شدم. ـ کتابی که با شما میماند تجربیات بیشتر ما از کودکانی که در اطرافمان دیدهایم این است که شیر میخورند، دست و پایشان را تکان میدهند، لبخند میزنند، کمکم گردن میگیرند و پدر و مادرها هم قربان صدقه شیرین زبانیهایشان میروند، در تولد دوسالگیشان حتما حرف میزنند و یا شمع را خودشان فوت میکنند. برای همین وقتی که میخواهیم خودمان صاحب فرزند شویم داشتن این روند رشد را برای کودکمان طبیعی میدانیم. اما بعد از خواندن داستان زندگی زینب و کودکان شبیه او متوجه میشویم که ممکن است همه کودکان قدرت بلع نداشته باشند، چشمهایشان قدرت تعقیب نداشته باشد تا به عروسکی که کنارشان است واکنش نشان دهند، حتی ممکن است درست و واضح حرف نزنند و یا تمام دوران نوزادیشان را در بیمارستان بمانند و اجازه در آغوش کشیدنش را هم به مادر ندهند. خانم اعتمادی در صفحه شخصیاش نوشته است: «قصد من نشاندن مخاطبم بر سر سفره اشک، رنج و غصه نیست. خوشحال میشوم و خدا را شکر میکنم اگر روزی بشنوم کتاب شصت مهمان خانهای شده و با خودش شُکر، صبر و تلاش را سوغات برده است.» همین الان که دارید این یادداشت را میخوانید زینب شش ساله است. در کنار پدر و مادر و برادر کوچکش ـ رضا ـ دارد نفس میکشد و به زندگی آنها گرما میدهد. هر چند بعضی رفتارهایی که از یک دختر بچه شش ساله انتظار داریم را نمیتواند انجام دهد اما برکت وجودش زندگی علی و مرضیه را رنگیتر کرده است. فاطمه سلیمانی منتشر شده در مجله الکترونیکی واو 0 5 فاطمه سلیمانی 1402/3/16 مارک و پلو: مجموعه ای از سفرنامه ها و عکس ها منصور ضابطیان 3.9 55 🌱 مارک و پلو بودن خرج دارد 🌱 همیشه سفر را دوست داشتم. همیشه. تجربه کوتاهی است از زندگی در یک مکان جدید که آب و هوایش برایت تازگی دارد. دلت میخواهد از فرهنگ اهالیاش سَر در بیاوری که چگونه زندگی میکنند، چه میخورند، سوغاتیشان چیست و حرفهایی که پشت سرشان میزنند چقدر درست است. اما تا بهحال بهجز چند استان و یک کشور خارجی نقطه دیگری از جهان را ندیدم. حتی همین مازندران خودمان که بیست و چند سال است دارم در آن زندگی میکنم را هم درست ندیدم. بیش از ده بار خانوادگی به یکی از ییلاقهای خوش آب و هوای جاده هراز ـ که به ما نزدیک است ـ رفتیم اما شهر کناریمان را درست نگشتیم. حتی دو شهر آن طرف را. استان همسایه سمت راستی که ما را به مشهد وصل میکند را دیدیم ولی استان سمت چپی که میگویند طبیعتش بِکرتر از مازندران است را نه. نمیدانم چرا ولی همیشه مسائل مهمتری در زندگی وجود داشت که باعث میشد سفر و تجربه تماشای مناطق جدید اولویت آخر ما باشد. اخیرا یک راهی پیدا کردهام که بدون ویزا میتوان یکباره به فرانسه، اسپانیا، لبنان، هند، ایتالیا، ارمنستان، کره جنوبی و آمریکا رفت. ولی نه با هواپیما بلکه با یک کتاب. مارکوپلو مجموعه سفرنامهها و عکسهای منصور ضابطیان از این کشورها است. نویسنده زمانی که خودش تحت تاثیر این تفکر بود که «سفر خارجی گران، تجملاتی و از سَر سیری است»، با پیشنهاد و اصرار دوستش در دوران دانشجویی به ترکیه سفر کرد. زمینی و در ارزانترین هتل. ضابطیان درباره شرح اولین سفرش تنها به چند جمله در این کتاب بسنده میکند و به خواننده نوید میدهد که یک روز در کتابی جداگانه درباره ترکیه بنویسد چون برای جهانگرد شدنش به این کشور بدهکار است. نویسنده در سفرنامه ایتالیا مینویسد: «دوستم در ایمیلی به من گفت این سفرهایی که میروی یک بار دیگر این تئوری را ثابت میکند که هنوز آدمهای دیوانه توی دنیا وجود دارند. شاید راست می گوید.» مارکوپلو یک کتاب ۱۷۶ صفحهای است که هشت سفرنامه را در دل خود جای داده است. سفرنامههای پراکنده با داستانهای متفاوت. نویسنده کوتاه روایت میکند و سریع عبور میکند. مثل یک همسفر و یا تور لیدر عجول. فرصت تامل و تصویرسازیهای ذهنی را از خواننده میگیرد. علت آن هم این است که همه سفرنامههای این کتاب را پس از برگشت از سفر بلافاصله در یک ستون از مجله منتشر کرده است و مارکوپلو گردآوری شده همان ستونهای مجله چلچراغ است. ضابطیان پیچیده نمینویسد و خواننده را با خود همراه میکند اما این روایتهای کوتاه باعث میشود شما بعد از خواندن ۵۰ صفحه یادتان برود فلان مطلبی که خواندید برای سفرنامه فرانسه بود یا اسپانیا یا لبنان؟ نویسنده حتی در همان توضیحات کوتاهی که درباره یک کشور میدهد پراکندهگویی میکند، مثلا در سفرنامه فرانسه ماجرای بیماری و درمان مهرانه قائمی در این کشور را بیان کرده و مخاطب را رها و وارد سفرنامه اسپانیا میکند. بخش قابل توجهی از صفحات کتاب را عکسها تشکیل می دهند که البته همخوانی چندانی با متن ندارند و این خواننده است که باید بکوشد تا یک ارتباطی بینشان پیدا کند که خب من در سفرنامه هندوستان یک ارتباط بین یک عکس و متن پیدا کردم که اگر آن عکس نبود من ادعای نویسنده که گفت کسانی در بین زبالهها دنبال مسواک بودند را هیچوقت باور نمیکردم. نقطه قوت این کتاب این است که بیشتر از آن که بکوشد مخاطب را با کشور خاصی آشنا کند هدفش شکستن تابوی «غیر ممکن بودن سفر» است. حداقلش باعث شد من به دورترین سفر زندگیام بروم. درحالیکه هنوز کتاب را تمام نکرده بودم و ۵۰ صفحه آخرش را در سفر خواندم. منصور ضابطیان تمام سفرهایی که در کتاب مارکوپلو آورده را قبل از سال ۱۳۸۹ رفته است. یعنی زمانی که نرخ دلار در بیشترین حدش تنها هزار تومن بوده است. ولی سفر به یک کشور خارجی تنها با یک کولهپشتی و بلیط انجام نمیشود و نیاز به ویزا، عوارض خروج، تعیین محل اقامت و تامین هزینه آن دارد. که با نرخ دلار در این روزها باز از همان تفکر «سفر خارجی گران است» تبعیت میکند. با این تفاوت که حالا با همهگیری فضای مجازی و معرفی جاذبههای گردشگری نقاط مختلف جهان، جوانهای ایرانی اگر از سفرهای گران خارجی جا ماندهاند میتوانند به مناطق مختلف کشور خودشان سفر کنند. فاطمه سلیمانی منتشر شده در مجله الکترونیکی واو 0 9