یادداشت‌های محمدرضا فریفته (7)

          و سرانجام؛ «شاید این جمعه بخوانم شاید...» را در مورد مرگنامهٔ ایوان بن ایلیا عملی کردم...
نمایشی  از زندگی، با حضور مرگ به عنوان نقش اول؛ به همراه بهترین فرم ممکن...
شاید برای بهتر متوجه شدن ارج و مقام این اثر در میان آثار گسترده‌ی تولستوی کبیر، باید به ایده اولیه آن بپردازیم:
مرگ؛ امری باورپذیر و واقعیتی در زندگی است. اما برای همسایه...
هیچ  کدام از ما(به استثنای از سفربرگشتگانِ عدم)ایده ای فراتر از
تجربیات دیگران برای مرگ نزد خود نداریم؛ به اختصار، امرِ موت برایمان درونی سازی نشده...
حالا تولستوی در شاهکار خود، در تلاش است تا به کمک  بافتی عمیق از مجموعه ای علی و معلولی در طرح داستان؛ خواننده خود را بعد از ۱۰۴ صفحه مطالعه؛ همانطور که روی کاناپه نشسته و به سفیدی خالصِ انتهای صفحه خیره شده است؛ به تجربه ای از مرگ برساند....
برای همین هم بهترین آغاز را برای روایت خود برمیگزیند؛ گوش مخاطب را میگیرد و فریاد میکشد:«ایوان ایلیچ مرده است؛ گریه و زاری و آرزوی سلامتی هم برایش فایده ای ندارد. بنشین و داستانش را گوش کن یا به زندگی‌ات برس...»
خواننده که جنازه ایوان را میبیند دیگر بعد از هر توصیفِ بیماری او در میانه‌ی رمان؛ در مورد سرنوشت او دچار تردید نمیشود؛ بلکه به جای چلاندن غدد اشکی و هورمون های احساسی؛ عناصر منطقی خود را به کار می اندازد و در راستای هدف نویسنده قرار میگیرد...
اما عنصر اعجاز تولستوی که فی‌الواقع تحدید های موجود در سبک رئالیسم روسی را به فرصت تبدیل کرده؛ در همین توصیف ها آشکار میشود.
مثالی در این مورد:
زمانی که در میانه‌ی اثر؛ مسیر متن به سمت توصیف خوردن یک آلو میرسد؛ تولستوی با هوشمندی فوق العاده، تمامی عناصر توصیف جزئی،  از طعم تا ظاهر و رنگ این میوه را به توالی در اختیار مخاطب قرار میدهد؛ سپس به اندازه یک مکث کوتاه به خواننده اجازه تفکر میدهد تا با خود بگوید:« اگر من جای نویسنده بودم حالا به هسته میوه فکر میکردم.» و ناگهان بینگو، تولستوی انتظار مخاطب را برآورده می‌کند و همان میکند که روند توصیف بدان رهنمون میشود.
با این ترفند نه تنها زهر توصیف ها پر طول و تفسیر که با فرم قصه بلند تعارض دارد گرفته می‌شود، بلکه قوه خلاقه مخاطب نیز قدری تحریک میشود تا برای لحظه‌ای کوتاه نیز؛ نام خود را عوض نام لی‌یف نیکالایویچ تولستوی؛ بالای اسم کتاب تصور کند....
در نهایت اما نقطه ضعفی که تا حدی در چنین پارچهٔ نظیفی،مثل یک لکه‌‌ی به جا مانده از فنجان قهوه خودنمایی می‌کند؛ خروج ناگهانی از جریان عِلّی و معلولی در پایان قصه و حضور ناگهانی عناصر ماورائی است؛ که با توجه به اینکه ترسیمی چنین درونی از مرگ برای تولستویی که هرچه باشد تا به حال نمرده است؛ طبیعی به نظر می‌رسد....
        

5

          رفیقی داشتیم(داریم و به امید حضرت حق؛ خواهیم داشت)  مبتلا به آغوشِ دخان، که هربار در کافه ای چیزی می نشستیم به بحث یا در پناه شب های روشن زمستانی و پوشش پالتو و کاپشن  در خیابان جاری میشدیم؛  عقاب وینستونش  لایتش بال بر سرمان می‌گشود ؛ پاری اوقات اما به هنگام دفاعش از نظریه (رد جوهر هنری سبک رئالیسم) بوی دودی آمیخته با خوشه های تازه و خون انداخته انگور سرخ بلند میشد؛ پاپیچش که میشدیم می‌گفت این «سناتور شرابی» است؛ دخانی سَبُک بین هر دو سه پاکت وینستون که تعادل را حفظ می‌کند...
حال باید اذعان کنم که این کتاب هم «سناتور شرابی» من بود در این مدت؛ هر روز(شما بخوان شب که قلمرو این دوران خیلی از ماهاست) بعد از  مطالعه صفحاتِ وینستون وشِ قصه نویسیِ براهنی؛ به آغوش نجدی پناه می‌بردم که از بعد آشناییم با «شعرِ دیگر»؛ نامی بود آشنا  برایم...
کتاب را برایتان پیشنهاد میکنم اگر بر دیوار داستان کوتاه ذهنتان؛ دنبال پر کردن جای خالی قاب عکسی، کنار «سه قطره خون» و «ماه نیمروز»  هستید.
        

26

          در مذمت تلاشی بیهوده
(با احترام به استاد محمود دولت آبادی و گنجینه آثار ایشان)
اولین بار است که کتابی کامل از دولت آبادی میخوانم؛ پیشتر پاره هایی از کلیدر خوانده ام و همین؛ اما همین آشنایی کوتاه با او هم کافیست برای من تا بدانم زمین بازیِ  دولت آبادی کجاست و حالا در رمان «طریق بسمل شدن» تا چه حد از زمین بازی خود فاصله گرفته است...
«طریق بسمل شدن» بیشتر از اینکه اثری منسجم و جامع باشد؛ تلاشی است برای پست مدرن نوشتن از نویسنده، که با شکستی عجیب رو به رو شده؛ تلاشی  که این را در ذهن منِ محمدرضا فریفته متبادر می‌کند که گویی این اثر در پاسخ به نقد گلشیری از کلیدر نگاشته شده.
نقدی مبنی بر فاصله داشتن کلیدر از یک رمان نو...
داستان اما به جای اینکه در مسیر رمان نو و یا پست مدرن قدم بردارد به ملک ویرانه شباهت دارد که هر لحظه یک شخصیت از داستان بر تخت پادشاهی آن مینشیند و شروع میکند به دیالوگ های طولانی و اغلب نامفید در پیشبرد روایت؛ اما کاش صرفا ایراد کار در اینجا بود؛ داستان اساسا یک طرح و plot مشخص ندارد. 
همین هم تبدیل به گردابی میکند این نوشته را که حتی خود دولت آبادی را هم به درونش میکشد و به همین دلیل ناگهان شخصیت ها در شرایطی حساس و نفس گیر که احتیاج به دیالوگ های موجز و قطاری برای ادامه روایت دارد؛ به یاد مرحوم مغفور داستایوفسکی دیالوگ های سه صفحه ای میگویند...
یکی از اصول اساسی یک قصه به معنای مدرن آن که «بیان» باشد عملا در داستان به سخره گرفته شده؛ به نحوی که تمامی شخصیت ها در طول داستان یک جور و با یک ادبیات حرف میزنند؛ از سرباز صفر ایرانی تا کاتب عراقی؛  همین هم به گنگ بودن شخصیت پردازی کمک میکند...
آن هم گنگ بودنی که به شخصه تا همین لحظه که یادداشت  را می‌نویسم نمیتوانم یک فهرست کامل از شخصیت های داستان ارائه بدهم؛ بس که در هم و شبیه به هم بودند...
گنگ بودن و به اصطلاح در خماری نگه داشتن مخاطب خوب است؛ اما نهایتاً در یک سوم ابتدایی اثر(نمونه عالی آن در هم‌نوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی) نه تا انتهای ماجرا...
اما جدا از این مباحث؛ بایستی اذعان کرد که با هیچ نگاهی نمیتوان از زبان فاخر و شاهکار محمود دولت آبادی گذشت؛ زبانی که به راحتی من را مجاب میکرد که بی توجه به بی ربطی دیالوگ ها و مصنوعی بودن شدید آنها؛ صفحه به صفحه پیش بروم؛ اما چه میتوان گفت که در عالم تشابه، این حٌسن به لباسی زردوز می‌مانست که به تن پیکری فاقد ستون فقرات و اسکلت بندی کرده باشند...
در نهایت اگر به دنبال سیر مطالعه آثار استاد دولت آبادی هستید؛ یقینا «طریق بسمل شدن» چیزی نیست که برای شروع به دنبال آن میگردید..
        

6