یادداشت محمدرضا فریفته
6 ساعت پیش
و سرانجام؛ «شاید این جمعه بخوانم شاید...» را در مورد مرگنامهٔ ایوان بن ایلیا عملی کردم... نمایشی از زندگی، با حضور مرگ به عنوان نقش اول؛ به همراه بهترین فرم ممکن... شاید برای بهتر متوجه شدن ارج و مقام این اثر در میان آثار گستردهی تولستوی کبیر، باید به ایده اولیه آن بپردازیم: مرگ؛ امری باورپذیر و واقعیتی در زندگی است. اما برای همسایه... هیچ کدام از ما(به استثنای از سفربرگشتگانِ عدم)ایده ای فراتر از تجربیات دیگران برای مرگ نزد خود نداریم؛ به اختصار، امرِ موت برایمان درونی سازی نشده... حالا تولستوی در شاهکار خود، در تلاش است تا به کمک بافتی عمیق از مجموعه ای علی و معلولی در طرح داستان؛ خواننده خود را بعد از ۱۰۴ صفحه مطالعه؛ همانطور که روی کاناپه نشسته و به سفیدی خالصِ انتهای صفحه خیره شده است؛ به تجربه ای از مرگ برساند.... برای همین هم بهترین آغاز را برای روایت خود برمیگزیند؛ گوش مخاطب را میگیرد و فریاد میکشد:«ایوان ایلیچ مرده است؛ گریه و زاری و آرزوی سلامتی هم برایش فایده ای ندارد. بنشین و داستانش را گوش کن یا به زندگیات برس...» خواننده که جنازه ایوان را میبیند دیگر بعد از هر توصیفِ بیماری او در میانهی رمان؛ در مورد سرنوشت او دچار تردید نمیشود؛ بلکه به جای چلاندن غدد اشکی و هورمون های احساسی؛ عناصر منطقی خود را به کار می اندازد و در راستای هدف نویسنده قرار میگیرد... اما عنصر اعجاز تولستوی که فیالواقع تحدید های موجود در سبک رئالیسم روسی را به فرصت تبدیل کرده؛ در همین توصیف ها آشکار میشود. مثالی در این مورد: زمانی که در میانهی اثر؛ مسیر متن به سمت توصیف خوردن یک آلو میرسد؛ تولستوی با هوشمندی فوق العاده، تمامی عناصر توصیف جزئی، از طعم تا ظاهر و رنگ این میوه را به توالی در اختیار مخاطب قرار میدهد؛ سپس به اندازه یک مکث کوتاه به خواننده اجازه تفکر میدهد تا با خود بگوید:« اگر من جای نویسنده بودم حالا به هسته میوه فکر میکردم.» و ناگهان بینگو، تولستوی انتظار مخاطب را برآورده میکند و همان میکند که روند توصیف بدان رهنمون میشود. با این ترفند نه تنها زهر توصیف ها پر طول و تفسیر که با فرم قصه بلند تعارض دارد گرفته میشود، بلکه قوه خلاقه مخاطب نیز قدری تحریک میشود تا برای لحظهای کوتاه نیز؛ نام خود را عوض نام لییف نیکالایویچ تولستوی؛ بالای اسم کتاب تصور کند.... در نهایت اما نقطه ضعفی که تا حدی در چنین پارچهٔ نظیفی،مثل یک لکهی به جا مانده از فنجان قهوه خودنمایی میکند؛ خروج ناگهانی از جریان عِلّی و معلولی در پایان قصه و حضور ناگهانی عناصر ماورائی است؛ که با توجه به اینکه ترسیمی چنین درونی از مرگ برای تولستویی که هرچه باشد تا به حال نمرده است؛ طبیعی به نظر میرسد....
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.