یادداشت محمدرضا فریفته

        رفیقی داشتیم(داریم و به امید حضرت حق؛ خواهیم داشت)  مبتلا به آغوشِ دخان، که هربار در کافه ای چیزی می نشستیم به بحث یا در پناه شب های روشن زمستانی و پوشش پالتو و کاپشن  در خیابان جاری میشدیم؛  عقاب وینستونش  لایتش بال بر سرمان می‌گشود ؛ پاری اوقات اما به هنگام دفاعش از نظریه (رد جوهر هنری سبک رئالیسم) بوی دودی آمیخته با خوشه های تازه و خون انداخته انگور سرخ بلند میشد؛ پاپیچش که میشدیم می‌گفت این «سناتور شرابی» است؛ دخانی سَبُک بین هر دو سه پاکت وینستون که تعادل را حفظ می‌کند...
حال باید اذعان کنم که این کتاب هم «سناتور شرابی» من بود در این مدت؛ هر روز(شما بخوان شب که قلمرو این دوران خیلی از ماهاست) بعد از  مطالعه صفحاتِ وینستون وشِ قصه نویسیِ براهنی؛ به آغوش نجدی پناه می‌بردم که از بعد آشناییم با «شعرِ دیگر»؛ نامی بود آشنا  برایم...
کتاب را برایتان پیشنهاد میکنم اگر بر دیوار داستان کوتاه ذهنتان؛ دنبال پر کردن جای خالی قاب عکسی، کنار «سه قطره خون» و «ماه نیمروز»  هستید.
      
201

19

(0/1000)

نظرات

چقدر متنت برام دلنشین بود محمد رضا جان
1

1

لطف دارید؛ تمام تلاشم رو کردم که یادداشتم بازتاب مناسبی باشه از متن کتاب... 

0