یادداشتهای Mobina Fathi (8)
1401/3/20
ملکوت اولین و تنها رمان بهرام صادقی است که نگارش آن در طول جلسهای چندساعته شکل گرفته است و برای اولین بار در سری جلسات جنگ اصفهان خوانده شد. فیلم ملکوت به کارگردانی خسرو هریتاش نیز اقتباسی از همین رمان کوتاه بوده است و همچنین این رمان توسط دکتر احمد موسی به عربی ترجمه شده و انتشارات قاهره آن را به چاپ رسانده است. بهرا صادقی با نوشتن ملکوت گام بزرگی در ادبیات داستانی ایران برداشته است و مخاطب با خواندن اولین جمله متوجه میشود که با اثر داستانی متفاوتی روبهرو است. «در ساعت یازده شب چهارشنبه شب آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد.» و با همین جمله آغازین که صادقی امری غیرعادی را بدون پیشزمینه قبلی به شکلی معمول عنوان میکند، میتوان فهمید که فضای متفاوتی در ادبیات داستانی ایران در حال شکلگیری است. شروع داستان در باغ آقای مودت شکل میگیرد و مخاطب با شخصیتها آشنا میشود که اولین شخصی که با او رو در رو میشویم آقای مودت است. آقای مودت مردی میانسال است که همیشه شیفته دو چیز بوده است: زن و شراب. در این جمع دوستانه شخصیتی وجود دارد که ما با عنوان مرد جوان با او آشنا میشویم؛ مرد جوان که شخصی سادهدل و مهربان است، کارمند ساده اما مضطربی است که دوستدار زندگی و همسر خود است. شخصیت بعدی را با عنوان مرد چاق میشناسیم. ما در طول داستان مرد چاق را تاجر خودخواهی میشناسیم که نها منافع و جان خودش ارجحیت دارند و تنها آرزویش این است که عمری بسیار طولانی داشته باشد. و اما مرد ناشناس که شخصی کمحرف و البته مرموز است. این چند تن در باغ آقای مودت به عیش مشغول هستند که جن در آقای مودت حلول میکند و تصمیم جمعی بر این شکل میگیرد که برای درمان آقای مودت، او را به شهر نزد دکتر حاتم ببرند. دکتر حاتم شیطانی است که از ملکوت برای نابودی نسل بشر به زمین آمده است و هرچند که دکتر خوشنامی است اما همیشه با کمک دستیارانش که اجنه و البته مرد ناشناس هستند، مردم را به مطب خود میکشاند تا آنها را بکشد. دکتر حاتم به نوعی نیمه انسان و نیمه شیطان است.اختگی او همانطور که ویژگی انسانی را به ذهن متبادر میکند، بیانگر ذات شیطانی و آسمانی او نیز هست که ناتوانی او در عشق را بیان میکند که همین امر او را به پوچی و مرگ سوق میدهد. « او شیطانی است که میخواهد آدم را به عشق دچار کند و از بهشت بیرون اندازد تا در زمین با آمپول مرگ نفلهاش کند.» پس هراس او انسانهایی است که هراسی از مرگ ندارند. م.ل که از بیمارهای دکتر حاتم است که به خواست خودش و به دست دکتر حاتم تا کنون تمام اعضای بدنش را قطع کرده و حالا تنها یک دست دارد که قصد دارد آنها را نیز قطع کند، در واقع خداست که در مقابل شیطان قرار گرفته است. هدف م.ل از این کار بیگانه شدن از خود است که این امر مخاطب را یاد اندیشه هگلی میاندازد. در اندیشه هگل نیز خدا از آسمان به زمین افتاده است؛ هر چند خدای هگل مجبور به از خود بیگانه شدن هست اما خدای صادقی خود خواستار این از خود بیگانگی و فراموش کردن جهان است. م.ل زن و فرزند خود را به نیستی کشانده و در واقع خود با دستهای خود پسرش را کشته، چرا که گمان میبرده که با مرد ناشناس «دستیار دکتر حاتم» خو گرفته و به نوعی اسیر راه شیطانی شده است. اکنون او تنهاست و از اینکه عمر طولانی دارد و باید سراسر آن را تنها باشد، در عذاب است. در فصل پایانی، تمام شخصیتها دوباره در باغ آقای مودت حضور دارند و در آن جا مرد ناشناس برای اولین بار در رمان به صراحت عنوان میکند که دکتر حاتم شیطان است و م.ل خداست. مرد جوان که متوجه میشود دکتر حاتم به او آمپول مرگ تزریق کرده است از ترس به خدا پناه میبرد اما م.ل را نیز ترسخورده میبیند. وضعیت شکل گرفته برای مرد جوان، بیانگر پوچی این جهان است و مهمتر اینکه عنوان میکند که گویی خدا و شیطان هدفی مشترک دارند: مرگ. زبان بهرام صادقی در ملکوت از زبان طنزی که در «سنگر و قمقمقههای خالی» و دیگر داستانهای کوتاهش داشته فاصله میگیرد و تلخ و گزنده میشود. که متناسب با فضای داستان به شکل ماهرانهای استفاده شده است و لحن هر شخصیت را به درستی ادا کرده است. ما در آخر مرد جوان را نماینده نوع بشر میدانیم که منفعلانه اسیر زندگی مرگبار شده و دکتر حاتم و م.ل را شیطان و خدا میشناسیم که هدف مشترکی دارند؛ چرا که میبینیم م.ل در ملکوت در مقابل مرگ منفعل است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1400/10/13
اگر بخواهیم کلیتی از داستان اثر ارائه دهیم، توصیفی که گلشیری، خود بیان کرده، گویای تمام داستان است. گلشیری درباره رمان شازده احتجاب میگوید که: « تحریر اول شازده احتجاب چند صفحه بیشتر نبود. آدمی که نشسته بود و سرفه میکرد و خاطراتی یادش میآمد و دست آخر آن شب باید میمرد. این میان باید پر میشد.» تمام داستان هم چیزی جز همین چند جمله نیست؛ اما همان طور که میدانید، همین چند جمله تبدیل به یکی از شاهکارهای ادب فارسی معاصر شد. تبدیل به رمانی که جوایز متعددی دریافت کرد و تشویق و تحسین و البته نقدهای بسیاری نیز دریافت کرد؛ اما از نظر من، آنچه شازده احتجاب را به اثری فاخر بدل کرد، همان نقدها بود. چرا که این رمان با سنگ بنای نقد پیش رفت! به این شکل که گلشیری داستان را به شکلی سریالی در جلسات جنگ اصفهان میخواند و حاضرین آن را مورد اصلاح قرار میدادند تا اینکه به نقطه پایان رسید. شاید برایتان جالب باشد که بدانید گلشیری و مخاطبینش و به صورت کلی، ادبیات معاصر ایران، این شاهکار را مدیون ابوالحسن نجفی است! چرا که گلشیری ابتدا در قالب داستان کوتاه پنج صفحهای این رمان را به رشته تحریر درآورد و نجفی بود که بیان کرد این داستان، داستانی کوتاه نیست و بلکه طرحی داستانی برای نوشتن یک رمان است. هر چند، کلیت داستان چیزی جز همان چند جملهای که خود گلشیری گفته بود نیست، اما باید دید که چرا این رمان، تا این اندازه دیده شد و از شاهکارهای ادبی معاصر به شمار میآید. داستان در واقع زوال استبداد و حکومت قاجار را روایت میکند و شازده که شخصیت اصلی داستان است، در اوهام و ارجاعاتش به گذشته خود و خاندانش، ظلم و استبدادی را که قاجار در آن دوره روا داشته بود را بیان میکند و مخاطب زوال یک شخصیت را نمیخواند، بلکه گویی که شخصیت اصلی داستان که شازده باشد، نماینده قاجار است و مخاطب به واسطه او به تماشای زوال و از هم گسیختگی حکومت قاجار میشود. اما این زوال به شکلی شاعرانه روایت شده است (هرچند که گلشیری، خود گفته بود که استعدادی در شعر گفتن ندارد) و در آن از تکنیک جریان سیال ذهن استفاده شده است؛ شازده روی صندلی نشسته و مدام در خاطرات خود غوطهور است، اما آنچه شازده کمجان و بی رمق داستان را تا خاطرات سالیان گذشته با خود میکشاند «فخرالنسا» است. اما چرا شازده تا این اندازه دلبسته فخرالنسا بوده و او در داستان گلشیری همانند زن اثیری رمان بوفکور دست نیافتنی بوده است به دلیل تفاوت و دغدغهمندی فخرالنسا است. ما فخرالنسا را بیشتر در حال خواندن و تورق خاطرات گذشتگان میبینیم، چرا که انگار پرسشی که در دل داستان جریان دارد، مسئله فخر النسا نیز بوده است؛ پیدا کردن پاسخی برای اینکه «چه شد که اینچنین شد؟» در واقع شازده که در عالم واقع به فخرالنسا دست پیدا نکرده است، میخواهد تا فخرالنسا را در قامت فخری تجسم کند تا بتواند بر او چیره شود. بر جسمش دست پیدا کند و روحش را بشناسد. همین حسرت شازده است شاید، که او را مدارم راهی گذشته میکند؛ گذشتهای که تمام شخصیتهایش مرده اند و در آخر غلام، خبر مرگ شازده را نیز به خود او میدهد. اما همانطور که گلشیری خود بیان میکند، تنها دغدغه او تنها به تصویر کشیدن زوال استبداد و قاجار در این اثر نبوده است، بلکه تمرکز گلشیری بیش از هر مسئله دیگری در این رمان «مسخ شدن» بوده است. خود اینطور میگوید که : « مسئله اساسی برای من مسخ آدمها بود. فخری را مسخش کنیم که بشود فخرالنسا یا فخرالنسا را بگذاریم در محدوده زندان خانواده و ارتباطش را با کل جهان قطع کنیم تا ببینیم ذره ذره چه اتفاقی میافتد. خواستم نشان بدهم که انسانها اگر مسخ بشوند، اگر محدود بشوند، چه از آنها ساخته است.» گلشیری شخصیتهای داستانش را طوری در هم ادغام میکند که شخصیتها در هم گم میشوند و به بیانی دیگر مسخ میشوند. فخری در فخر النسا گم میشود که همیشه دوست داشته مثل خانم باشد نتوانسته و سبب اصلی این مسخ شدگی در نگاه شازده است که نتوانسته به فخرالنسا دست پیدا کند و او را در فخری مسخ کرده تا در دسترسش باشد. فخرالنسا تنها شخصیت روشنفکر داستان است که در مقابل شازده ایستاده است و تنها شخصیتی است که کتاب میخواند و اهل مطالعه است و زودتر به پرسش «چه شد که اینطور شد؟» رسیده است؛ حال آنکه شازده نه به واسطه مطالعه، بلکه وقتی که روی صندلی نشسته و سرفه میکند و نفسهای آخرش را میکشد، با مرور خاطرات خود به این سوال میرسد که البته دیگر برای طرح این سوال گویی خیلی دیر است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.