Mobina Fathi

Mobina Fathi

بلاگر
@MobinaFathi

26 دنبال شده

46 دنبال کننده

mobiina_fathi
mobiina_fathi

یادداشت‌ها

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1401/3/20

        ملکوت اولین و تنها رمان بهرام صادقی است که نگارش آن در طول جلسه‌ای چندساعته شکل گرفته است و برای اولین بار در سری جلسات جنگ اصفهان خوانده شد. فیلم ملکوت به کارگردانی خسرو هریتاش نیز اقتباسی از همین رمان کوتاه بوده است و همچنین این رمان توسط دکتر احمد موسی به عربی ترجمه شده و انتشارات قاهره آن را به چاپ رسانده است. 
بهرا صادقی با نوشتن ملکوت گام بزرگی در ادبیات داستانی ایران برداشته است و مخاطب با خواندن اولین جمله متوجه می‌شود که با اثر داستانی متفاوتی روبه‌رو است. «در ساعت یازده شب چهارشنبه شب آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد.» و با همین جمله آغازین که صادقی امری غیرعادی را بدون پیش‌زمینه قبلی به شکلی معمول عنوان می‌کند، می‌توان فهمید که فضای متفاوتی در ادبیات داستانی ایران در حال شکل‌گیری است.
شروع داستان در باغ آقای مودت شکل می‌گیرد و مخاطب با شخصیت‌ها آشنا می‌شود که اولین شخصی که با او رو در رو می‌شویم آقای مودت است. آقای مودت مردی میانسال است که همیشه شیفته دو چیز بوده است: زن و شراب. در این جمع دوستانه شخصیتی وجود دارد که ما با عنوان مرد جوان با او آشنا می‌شویم؛ مرد جوان که شخصی ساده‌دل و مهربان است، کارمند ساده‌ اما مضطربی است که دوستدار زندگی و همسر خود است. شخصیت بعدی را با عنوان مرد چاق می‌شناسیم. ما در طول داستان مرد چاق را تاجر خودخواهی می‌شناسیم که نها منافع و جان خودش ارجحیت دارند و تنها آرزویش این است که عمری بسیار طولانی داشته باشد. و اما مرد ناشناس که شخصی کم‌حرف و البته مرموز است. 
این چند تن در باغ آقای مودت به عیش مشغول هستند که جن در آقای مودت حلول می‌کند و تصمیم جمعی بر این شکل می‌گیرد که برای درمان آقای مودت، او را به شهر نزد دکتر حاتم ببرند. دکتر حاتم شیطانی است که از ملکوت برای نابودی نسل بشر به زمین آمده است و هرچند که دکتر خوشنامی است اما همیشه با کمک دستیارانش که اجنه و البته مرد ناشناس هستند، مردم را به مطب خود می‌کشاند تا آن‌ها را بکشد.
دکتر حاتم به نوعی نیمه انسان و نیمه شیطان است.اختگی او همانطور که ویژگی انسانی را به ذهن متبادر می‌کند، بیانگر ذات شیطانی و آسمانی او نیز هست که ناتوانی او در عشق را بیان می‌کند که همین امر او را به پوچی و مرگ سوق می‌دهد. « او شیطانی است که می‌خواهد آدم را به عشق دچار کند و از بهشت بیرون اندازد تا در زمین با آمپول مرگ نفله‌اش کند.» پس هراس او انسان‌هایی است که هراسی از مرگ ندارند. 
م.ل که از بیمارهای دکتر حاتم است که به خواست خودش و به دست دکتر حاتم تا کنون تمام اعضای بدنش را قطع کرده و حالا تنها یک دست دارد که قصد دارد آن‌ها را نیز قطع کند، در واقع خداست که در مقابل شیطان قرار گرفته است. هدف م.ل از این کار بیگانه شدن از خود است که این امر مخاطب را یاد اندیشه هگلی می‌اندازد. در اندیشه هگل نیز خدا از آسمان به زمین افتاده است؛ هر چند خدای هگل مجبور به از خود بیگانه شدن هست اما خدای صادقی خود خواستار این از خود بیگانگی و فراموش کردن جهان است. م.ل زن و فرزند خود را به نیستی کشانده و در واقع خود با دست‌های خود پسرش را کشته، چرا که گمان می‌برده  که با مرد ناشناس «دستیار دکتر حاتم» خو گرفته و به نوعی اسیر راه شیطانی شده است. اکنون او تنهاست و از اینکه عمر طولانی دارد و باید سراسر آن را تنها باشد، در عذاب است.
در فصل پایانی، تمام شخصیت‌ها دوباره در باغ آقای مودت حضور دارند و در آن جا مرد ناشناس برای اولین بار در رمان به صراحت عنوان می‌کند که دکتر حاتم شیطان است و م.ل خداست. مرد جوان که متوجه می‌شود دکتر حاتم به او آمپول مرگ تزریق کرده است از ترس به خدا پناه می‌برد اما م.ل را نیز ترسخورده می‌بیند. وضعیت شکل گرفته برای مرد جوان، بیانگر پوچی این جهان است و مهم‌تر اینکه عنوان می‌کند که گویی خدا و شیطان هدفی مشترک دارند: مرگ.
زبان بهرام صادقی در ملکوت از زبان طنزی که در «سنگر و قمقمقه‎‌های خالی» و دیگر داستان‌های کوتاهش داشته فاصله می‌گیرد و تلخ و گزنده می‌شود. که متناسب با فضای داستان به شکل ماهرانه‌ای استفاده شده است و لحن هر شخصیت را به درستی ادا کرده است. ما در آخر مرد جوان را نماینده نوع بشر می‌دانیم که منفعلانه اسیر زندگی مرگبار شده و دکتر حاتم و م.ل را شیطان و خدا می‌شناسیم که هدف مشترکی دارند؛ چرا که می‌بینیم م.ل در ملکوت در مقابل مرگ منفعل است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1400/10/30

        «گفتم من مکافات چه کسی را پس می‌دهم؟ چرا این همه آدم در ذهن من زندگی می‌کنند؟ مگر قرار است بار همه زن‌ها را من به دوش بکشم؟ حتما مردها هم هستند.»

شاید بهتر باشد قبل از نوشتن از داستان کتاب، تفکر حل شده در کتاب را بدانیم. پیش‌تر از رمان پیکر فرهاد معروفی نوشتیم که تقریبا ده سال پس از سال بلوا و به بیان خود معروفی به عنوان ادای دینی به بوف کور هدایت، خلق شد. در یادداشتی که روی پیکر فرهاد نوشته شده است، بیان شده که مسئله معروفی در آن رمان «زن» بوده است. سال بلوا نیز همین طور است و به بهترین شکل سرنوشت تیره و تاریک زنان ایرانی را روایت می‌کند و از حق و حقوق در نطفه خفه شده‌ی آنان صحبت می‌کند. 
اما داستان، ما از زبان «نوشافرین» وارد داستان می‌شویم و شخصیت اصلی زن داستان را در حالی که به دلیل اینکه کتک مفصلی از همسر خود خورده، ناخوش و بیمار گشته است ملاقات می‌کنیم. رفته رفته به همراه خیالات و خاطرات نوشافرین، همراه افسانه شاهدخت و زرگر می‌شویم. که این افسانه در طول رمان، پا به پای داستان نوشافرین و دکتر معصوم پیش می‌رود. ما با خاطرات نوشافرین و معشوقه کوزه‌گر او، حسینا که همیشه بوی خاک می‌دهد آشنا می‌شویم.
کتاب شش فصل دارد که راوی فصل اول آن نوشافرین و فصل بعدی دانای کل است و تا آخر کتاب این دو راوی یک در میان داستان را روایت می‌کنند. و مانند دیگر آثار معروفی از جمله سمفونی مردگان یا پیکر فرهاد، اتفاقات ترتیب درستی ندارند و ما در گذشته و آینده نوشافرین در رفت و آمدیم.
در این میان فصولی که نوشافرین روایت می‌کند را می‌توان بیانگر جایگاه زن در طول تاریخ دانست. زنی که مورد ظلم و ستم قرار گرفته شده و شخصیت و هویت او با «روسپی» خوانده شدنش متلاشی شده است و هیچ ارزش و احترامی ندارد. هیچ حقی ندارد، حق تحصیل ندارد، حق عاشق شدن ندارد. آنچه معروفی به شکلی ملموس بیان می‌کند و جالب توجه است، این است که زن این دوره (دوره پادشاهی رضاخان) در ذهنش تعریفی از زندگی ندارد، او همواره خود را وابسته به مرد می‌داند. مثل نوشافرین که دلش می‌خواست پدرش بود تا نجاتش دهد یا مادرش که بدون همسرش تنها بیرون نمی‌رفت. گویی آن‌ها به لفظ «ضعیفه» بودن باور دارند. برای مثال در این قسمت از کتاب که در زیر نوشته شده است، این وابستگی کاملا مشهود است.
«گفتم: چرا زور می‌گویی، مادر؟ چرا هر وقت جایی می‌روم یکی باید مثل سایه دنبالم باشد؟» مادر یک دستش را به کمرش زد، قدمی جلو آمد: «چه حرف‌ها! کی پدرت اجازه می‌داد ما که زنش بودیم پامان را از خانه بیرون بگذاریم؟ حالا دخترش تک و تنها برود بیرون؟ مگر من می‌گذارم؟»

هرچند تمام مردها داستان، بیانگر مردسالاری جاری در جامعه بوده‌اند و حتی حسینا نیز مستثنی نیست؛ چرا که نوشافرین در کنار حسینا لباس‌های زنانه و ظریف می‌پوشد  تا زنانگی‌اش را حس کند، بر خلاف اینکه معصوم لباس‌های مردانه خود را تن نوشافرین می‌کند. هر چند حفظ این زنانگی به شاعرانه کردن این عاشقانه کمک کرده است اما می‌دانیم که زنانگی در مقابل مفهوم مردانگی است. 
معصوم اما فقط نماد مردسالاری نیست و اگر کمی در شخصیت او عمیق‌تر شویم، درمی‌یابیم که منصور بیش از هر چیزی نماد «سرکوب» است. او نوشافرین را با موزر می‌زند و بعد برای اینکه او را در ذهن همه، از جمله خودش دفن کند و سرکوب کند او را جذامی می‌خواند. او حسینا را نیز جذامی می‌خواند تا کسی سراغش نرود. این‌ها همه روش‌های سرکوب است. 
و اما جدا از بررسی داستان از بعد فمنیستی، (که می‌توان گفت دغدغه اصلی معروفی از به تحریر درآوردن این داستان بوده است.) بگذریم؛ معروفی ایران را در این برهه تاریخی که زمان جنگ جهانی دوم است را نیز به شکلی دقیق و بی‌پروا تصویر کرده است. همه ما می‌دانیم که ایران در جنگ جهانی دوم اعلام بی‌طرفی می‌کند اما روسیه و انگلستان که نفع خود را در بی‌طرفی ایران نمی‎‌بینند، دست بردار نیستند و روزگار تیره و تاری را برای مردم بی‌گناه ایران رقم می‌زنند. معروفی ترس و وحشتی را که به سبب حضور نازی‌ها، تمام خیابان‌ها را مه اندود کرده بود را به ملموس‌ترین شکل تصویر می‌کند. آنچه باعث می‌شود تا قلم معروفی را بی‌پروا بنامیم، شاید همین موضوع است که او واقعیت را به تلخ‌ترین شکلی که واقعا هست به ما نشان می‌دهد و واقعیت این است هیچ قهرمانی قرار نیست مردمان و شخصیت‌های اسیر داستان در آن برهه از تاریخ را نجات دهد و پایان غمناک است. 

      

14

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1400/10/25

        
آینه‌های دردار، قصه سفر ابراهیم به چند کشور اروپایی برای خواندن داستان است. ابراهیم نویسنده‌ای ایرانی است که مسافر جهان غرب است و با مرور خاطراتش در این جهان، مخاطب را دلتنگ هویت ایرانی خود می‌کند و تا حدی تقابل دو جهان مادی و معنوی را به تصویر می‌کشد. در پایان داستان این سفرها مخاطب معلق می‌ماند که آیا ابراهیم به ایران باز می‌گردد؟! (این ذات نوشتن هست که نویسنده از زندگی حقیقی خود نیز، وام بگیرد؛ مسلما گلشیری نیز تا حدی همین کار را کرده است، اما ما می‌دانیم که خود گلشیری در نهایت باز هم از غرب به ایران بازگشت.)
این وام گرفتن را به وضوح در متن رمان می‌‎بینیم. وقتی که ابراهیم، برخی از ویژگی‌های صنم (زنی که دوستش دارد.) را در شخصیت مریم (یکی از شخصیت‌های داستانش) تعریف می‌کند. برای مثال خالی که ابراهیم روی صورت مریم می‌گذارد را از صنم وام گرفته است. 
حضور نویسنده در جامعه غرب باعث شده تا او مدام وضعیت جامعه فرهنگی غرب را با جامعه فرهنگی شرق مقایسه کند. البته این قیاس فقط محدود به نویسنده‌های غربی و شرقی نیست و بلکه در داستان، مخاطب با مقایسه کردن‌های حال و هوای مردم این دو جهان توسط ابراهیم نیز همراه می‌شود. این مواجه شدن‌های دو جهان در ذهن راوی داستان باعث می‌شود تا او به بیان مسئولیت‌ها و وظایف نویسنده شرقی نیز بپردازد. ( که در واقع گلشیری از این طریق سعی داشته تا مانیفست خود را نسبت به نویسنده شرقی بیان کند.)
شاید دلیل اهمیت بسیار بالای آینه‌های دردار نیز از همین رو است. این رمان از آثار متاخر گلشیری است و او در این رمان نه تنها به امضای خود و سبک شخصی خودش رسیده است، بلکه همانطور که عنوان شد گلشیری با این رمان، مانیفست خود در داستان‌نویسی را بیان می‌کند. 
راوی رمان گلشیری، دچار ناکامی عاشقانه‌ای در زندگی‌اش بوده و سعی دارد خلا نبود معشوق خود را در داستان‌هایش، با شبیه کردن شخصیت‌های زن داستان به معشوقش پر کند. علاوه بر این‌ها در جوانی درگیر مبارزات سیاسی نیز بوده است و از این رو مخاطب بیشتر و بیشتر با خط به خط کتاب حس می‌کند که خود گلشیری را می‌خواند و این حد از افراط از نظر منتقدین چندان صحیح نبوده است.
این رمان علیرغم تحسین و توجهاتی که داشته اما همچنان مورد نقدهای تندی نیز قرار گرفته است که یکی از منتقدین سفت و سخت آن، براهنی بوده است. نقد براهنی استدلال‌گرانه بود و به ویژگی‌های مثبت رمان نیز نظری داشت اما درویشیان به دلیل خط فکری سیاسی‌اش بسیار خشن و حتی متعصبانه نوشته شده است. درویشیان که به شدن رئالیست است و داستان را رونویسی از واقعیت می‌داند، بیان می‌کند که فرج و طاهر (شخصیت‌های داستان) نمی‌توانند نماینده و نماد تمام جریان‌های چریکی ایران باشند و کاری که گلشیری کرده است، بیشتر شبیه به «از خاص، عام ساختن.» است. 
نقد براهنی و درویشیان با طول و تفسیر است و در این مقال نمی‌گنجد، اما ارزش خواندن دارند.

      

12

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1400/10/19

        سانتاگ در در مقاله‌اش با عنوان «هنرمند به مثابه رنجبر نمونه‌وار» توضیح می‌دهد که دلیل ما برای خواندن یادداشت‌های یک نویسنده، چیزی جز این نیست که می‌خواهیم با روح او، بدون واسطه و مرزی ارتباط برقرار کنیم. چرا که در این یادداشت‌ها با نویسنده به شکل اول شخص مواجه می‌شویم؛ با من پنهان در پس صورتک‌ من‌هایی که در آثار نویسنده وجود دارند. این مسئله کاملا درست است. سانتاگ این موضوع را نیز بیان می‌کند که حتی اگر نویسنده در رمانش از زبان اول شخص نوشته باشد نیز، باز هم پرده‌ای بین خود حقیقی‌اش با مخاطب وجود دارد.
اما با این وجود در رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» نویسنده سعی خود را کرده تا خود را برای مخاطب عریان کند، نه تنها برای مخاطب که برای خودش! قاسمی گویی سعی داشته حتی خود مولفش نیز، من حقیقی خودش را ببیند و روایت کند؛ انگار که او خود نیز یکی از مخاطبین باشد. داستان او به دور از هر گونه تصنع و نقابی روایت می‌شود و انگار که یادداشت‌های نویسنده را در قالب رمان و لابه‌لای داستانی که جریان دارد می‌خوانیم و احساس قرابت می‌کنیم. البته این فقط مربوط به روایت از زاویه دید اول شخص نیست، بلکه دلالت‌های دیگری دارد که مخاطب با «من» جاری در داستان همذات‌پنداری کند و او را بشناسد.
اما این «من» جاری در داستان کیست؟ مرد مهاجری که در ساختمانی شش طبقه‌ای با  همسایه‌های خود زندگی می‌کند. اما چه زندگی کردنی؟ او مدام در گذشته‌های خود گم می‌شود و شاید همین مرور گذشته مخاطب را از شناخت جهان غرب ( در واقع جهانی که شخصیت اصلی داستان در آن ساکن است.) دور می‌کند. این نوع از روایت در رمان «آینه‌های دردار» هوشنگ گلشیری نیز اتفاق می‌افتد و علیرغم تحسین‌هایی که رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» گرفته است، باید توجه کرد که این اتفاق پیش‌تر نیز در رمان بزرگان ادب فارسی افتاده است. 
و اما داستان حول محور ساکنین طبقه ششم ساختمان می‌گذرد. انسان‌هایی عجیب و مرموز که از یکدیگر خوف دارند و مدام فال گوش یکدیگر می‌ایستند. شخصیت‌های داستان، بعضی همین انسان‌های حقیقی اما مرموز هستند و بعضی مثل فاوست که در اتاق راوی در حال اعتراف‌گیری از اوست، از دل متون دینی بیرون آمده‌اند. و نکته بسیار بسیار مهم در مورد شخصیت‌ها این است که نباید آن‌ها را  تیپ دانست؛ مفهوم‌اند و با نظر به اینکه هر کدام از این آدم‌ها در تلاش برای رساندن چه مفهومی هستند، می‌توان معنای داستان را فهمید. در واقع همین برخورد‌ها و مواجه مفاهیمی که در قالب شخصیت‌ها در داستان حضور دارند، اثر را جذاب می‌کند.
به بیانی دیگر، می‌توان گفت تمام شخصیت‌های حاضر در داستان یکی از ابعاد هویتی و روحی راوی را نمایان می‌کنند و انگار همه یک نفر هستند. از این روست که در اول متن اشاره شد که قاسمی خود را در این اثر عریان کرده است. در واقع او خود را تکه تکه کرده و به مخاطب عرضه کرده تا فهم دقیق‌تری از او دست بدهد. رمان یک شخصیت اصلی دارد و باقی شخصیت‌ها در واقع خرده شخصیت‌هایی هستند که شخصیت اصلی رمان را کامل می‌کنند و او را جز به جز به مخاطب می‌شناسانند. همان طور که قاسمی خود از بیان راوی (شخصیت اصلی داستان) بیان می‌کند که : « تعداد شخصیت‌های من بی‌نهایت بود. من سایه‌ای بودم که نمی‌توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم می‌شدم. دامنه انتخاب هم بی‌نهایت بود. » 
ما می‌بینیم که راوی داستان به بیماری‌های روحی روانی متعددی از جمله پارانویا دچار است و با توجه به افکار او و غوطه‌ور بودنش در گذشته، در می‌یابیم که او از قشر روشنفکر بوده است. چرا که روشنفکران هستند که با زیست در جهان سوم بسیار محتمل‌تر است که دچار چنین بیماری‌های روحی روانی بشوند. چرا که روشنفکران همیشه در تلاطم میان آموزه‌های سنتی و ایدئولوژی‌های مدرن هستند و ذهنشان مستعد پذیرفتن چنین بیماری‌هایی هست. 
آنچه در رمان قاسمی، درباره شخصیت اصلی قابل توجه است این است که او  نگاهی به راوی رمان «بوف کور» اثر صادق هدایت نیز داشته است و مخاطب شباهت‌ها میان‌ آن‌ها را متوجه می‌شود. چرا که راوی این رمان نیز مانند شخصیت اصلی بوف کور فردی غمگین است که به فلسفه زندگی بدبین است و باز مانند راوی بوف کور که به زن اثیری (معشوقه‌اش) نمی‌رسد. می‌بیینم که راوی «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» نیز عاشق رعنا است و به او نمی‌رسد. 
قاسمی حتی تا حدی تحت تاثیر صادق چوبک نیز بوده است و هر چند تلاش کرده تا فضای شهری_ساختمانی را به تصویر بکشد اما شاید چندان خوب عمل نکرده است و مخاطب با فضای غرب آشنا نمی‌شود و داستان فقط در ساختمانی شش طبقه‌ای شکل می‌گیرد و این ابدا ایراد به حساب نمی‌آید. کاری که چوبک در «سنگ صبور» انجام داد و مخاطب را به خانه‌ای با اتاق‌های اجاره‌ای می‌برد.
قاسمی به بسیار از بزرگان رمان‌نویسی از جمله گلشیری و چوبک و هدایت برای به نگارش درآوردن این داستان نظر داشته است، پس چندان دور از انتظار نیست که رمان بسیار خوبی از آب دربیاید.


      

10

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1400/10/13

        

اگر بخواهیم کلیتی از داستان اثر ارائه دهیم، توصیفی که گلشیری، خود بیان کرده، گویای تمام داستان است. گلشیری درباره رمان شازده احتجاب می‌گوید که: « تحریر اول شازده احتجاب چند صفحه بیشتر نبود. آدمی که نشسته بود و سرفه می‌کرد و خاطراتی یادش می‌آمد و دست آخر آن شب باید می‌مرد. این  میان باید پر می‌شد.» تمام داستان هم چیزی جز همین چند جمله نیست؛ اما همان طور که می‌دانید، همین چند جمله تبدیل به یکی از شاهکارهای ادب فارسی معاصر شد. تبدیل به رمانی که جوایز متعددی دریافت کرد و تشویق و تحسین و البته نقدهای بسیاری نیز دریافت کرد؛ اما از نظر من، آنچه شازده احتجاب را به اثری فاخر بدل کرد، همان نقدها بود. چرا که این رمان با سنگ بنای نقد پیش رفت! به این شکل که گلشیری داستان را به شکلی سریالی در جلسات جنگ اصفهان می‌خواند و حاضرین آن را مورد اصلاح قرار می‌دادند تا اینکه به نقطه پایان رسید. شاید برایتان جالب باشد که بدانید گلشیری و مخاطبینش و به صورت کلی، ادبیات معاصر ایران، این شاهکار را مدیون ابوالحسن نجفی است! چرا که گلشیری ابتدا در قالب داستان کوتاه پنج صفحه‌ای این رمان را به رشته تحریر درآورد و نجفی بود که بیان کرد این داستان، داستانی کوتاه نیست و بلکه طرحی داستانی برای نوشتن یک رمان است.
هر چند، کلیت داستان چیزی جز همان چند جمله‌ای که خود گلشیری گفته بود نیست، اما باید دید که چرا این رمان، تا این اندازه دیده شد و از شاهکارهای ادبی معاصر به شمار می‌‌آید. داستان در واقع زوال استبداد و حکومت قاجار را روایت می‌کند و شازده که شخصیت اصلی داستان است، در اوهام و ارجاعاتش به گذشته خود و خاندانش، ظلم و استبدادی را که قاجار در آن دوره روا داشته بود را بیان می‌کند و مخاطب زوال یک شخصیت را نمی‌خواند، بلکه گویی که شخصیت اصلی داستان که شازده باشد، نماینده قاجار است و مخاطب به واسطه او به تماشای زوال و از هم گسیختگی حکومت قاجار می‌شود. 
اما این زوال به شکلی شاعرانه روایت شده است (هرچند که گلشیری، خود گفته بود که استعدادی در شعر گفتن ندارد) و در آن از تکنیک جریان سیال ذهن استفاده شده است؛ شازده روی صندلی نشسته و مدام در خاطرات خود غوطه‌ور است، اما آنچه شازده کم‌جان و بی رمق داستان را تا خاطرات سالیان گذشته با خود می‌کشاند «فخرالنسا» است. اما چرا شازده تا این اندازه دلبسته فخرالنسا بوده و او در داستان گلشیری همانند زن اثیری رمان بوف‌کور دست نیافتنی بوده است به دلیل تفاوت و دغدغه‌مندی فخرالنسا است. ما فخرالنسا را بیشتر در حال خواندن و تورق خاطرات گذشتگان می‌بینیم، چرا که انگار پرسشی که در دل داستان جریان دارد، مسئله فخر النسا نیز بوده است؛ پیدا کردن پاسخی برای اینکه «چه شد که اینچنین شد؟» 
در واقع شازده که در عالم واقع به فخرالنسا دست پیدا نکرده است، می‌خواهد تا فخرالنسا را در قامت فخری تجسم کند تا بتواند بر او چیره شود. بر جسمش دست پیدا کند و روحش را بشناسد. همین حسرت شازده است شاید، که او را مدارم راهی گذشته می‌کند؛ گذشته‌ای که تمام شخصیت‌هایش مرده اند و در آخر غلام، خبر مرگ شازده را نیز به خود او می‌دهد. 
اما همانطور که گلشیری خود بیان می‌کند، تنها دغدغه او تنها به تصویر کشیدن زوال استبداد و قاجار در این اثر نبوده است، بلکه تمرکز گلشیری بیش از هر مسئله دیگری در این رمان «مسخ شدن» بوده است. خود اینطور می‌گوید که : « مسئله اساسی برای من مسخ آدم‌ها بود. فخری را مسخش کنیم که بشود فخرالنسا یا فخرالنسا را بگذاریم در محدوده زندان خانواده و ارتباطش را با کل جهان قطع کنیم تا ببینیم ذره ذره چه اتفاقی می‌افتد. خواستم نشان بدهم که انسان‌ها اگر مسخ بشوند، اگر محدود بشوند، چه از آن‌ها ساخته است.»
گلشیری شخصیت‌های داستانش را طوری در هم ادغام می‌کند که شخصیت‌ها در هم گم می‌شوند و به بیانی دیگر مسخ می‌شوند. فخری در فخر النسا گم می‌شود که همیشه دوست داشته مثل خانم باشد نتوانسته و سبب اصلی این مسخ شدگی در نگاه شازده است که نتوانسته به فخرالنسا دست پیدا کند و او را در فخری مسخ کرده تا در دسترسش باشد. فخرالنسا تنها شخصیت روشنفکر داستان است که در مقابل شازده ایستاده است و تنها شخصیتی است که کتاب می‌خواند و اهل مطالعه است و زودتر به پرسش «چه شد که اینطور شد؟» رسیده است؛ حال آنکه شازده نه به واسطه مطالعه، بلکه وقتی که روی صندلی نشسته و سرفه می‌کند و نفس‌های آخرش را می‌کشد، با مرور خاطرات خود به این سوال می‌رسد که البته دیگر برای طرح این سوال گویی خیلی دیر است.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1400/9/29

        «پیکر فرهاد» رمانی است که از همان خط اول فضای داستانی رمان «بوف کور» اثر صادق هدایت را برای ذهن نویسنده یادآور می‌شود؛ نوع قلم و نحوه روایت معروفی در این اثر، قلم معمول معروفی که در سمفونی مردگان یا سال بلوا با آن مواجه می‌شویم نیست و بیش از آنکه یادآور قلم معروفی باشد، یادآور قلم هدایت است که دقیقا همین موضوع از جمله نقدهای وارد شده به این اثر است. این مسئله ما را به یاد حرف سوزان سانتاگ درباره صدای نویسنده می‌اندازد، آنجا که از کامو می‌نویسد که:« کامو زمانی در بهترین حالتش قرار دارد که خود را از بار فرهنگ اگزیستانسیالیستی رها می‌کند و با صدای خودش سخن می‌گوید.» این «با صدای خود سخن گفتن» در هنر نویسندگی بسیار ارزشمند است. حال آنکه مخاطب در پیکر فرهاد که اثر معروفی است، صدای او را نمی‌شنود و به نوعی تقلید صدای هدایت را می‌شنود(هرچند «تقلید» واژه خوبی برای بیان این امر نیست.) 
چراکه معروفی به گفته خودش سعی داشته است تا با به تحریر درآوردن این کتاب ادای دینی به صادق هدایت و بوف کور داشته باشد. و بنا به این امر است که فضا، شخصیت‌ها و حتی تکرار جملاتی از قبیل «من سردم است.» برای مخاطب یادآور بوف کور است.
اما جدا از تمام این مسائل اگر بخواهیم اثر را به صورت مستقل بررسی کنیم شاید در اولین نگاه و اولین خوانش گمان کنیم که نویسنده از سبک جریان سیال ذهن استفاده کرده است، اما با ریزبینی بیشتر متوجه می‌شویم که اینطور نیست. چرا که ما در این سبک (جریان سیال ذهن) با ذهن پریشان یک راوی مواجه هستیم که میان گذشته و آینده پرسه می‌زند؛ حال آنکه در پیکر فرهاد، تنها با یک راوی مواجه نیستیم و داستان چندین راوی دارد که همه آن‌ها زن هستند. دختر مدل، زن ساسانی، دختر روی قلمدان و...
و فعلی که در زبان تمام این راوی‌ها جریان دارد، فعل «نرسیدن» است. هر کدام از خواسته‌های خود در عصری که زیست می‌کرده‌اند سخن می‌گویند و اینکه هرگز به این آمال دست پیدا نمی‌کنند. 
از همین رو داستان بعد فمنیستی پیدا می‌کند که زن را در ( تا حدودی در دوره‌های مختلف تاریخی) مورد مطالعه قرار می‌دهد و از خواسته‌هایی که هرگز به ان‌ها دست پیدا نکرده و اینکه چطور در طول تاریخ نادیده گرفته شده است، سخن رانده می‌شود.
با تمام این اوصاف، شاید بتوان گفت که معروفی زن را به عنوان شخصیتی واحد در طول تاریخ مورد توجه قرار داده است و  ما با ذهن پریشان زن مواجه هستیم که نام این سبک را جریان سیال ذهن گذاشته‌اند.

      

5

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1400/9/11

        سمفونی مردگان، سمفونی دائما در حال اجرا در متن زندگی‌هایمان!
«سمفونی مردگان» از محبوب‌ترین رمان‌هایی بود که خواندم و خواندنش را هر چندگاهی برای خودم نسخه نوشتم. اما چرا؟چرا تا این اندازه مجذوب این کتاب شدم! با خواندن سطر به سطر و کلمه به کلمه داستان که مثل جاده‌ای سنگلاخ پیش می‌رود، انگار که خودمان را زندگی می‌کنیم ، خود فراموش شده‌مان، خودی که زیر سنگینی چرک این زندگی‌های بی‌معنی مدفون شده است را با نام «آیدین» پیدا می‌کنیم. شاید چند سطری که پشت جلد کتاب نوشته شده، خود گویای همه چیز باشد: « کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته است، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانه‌اش درآورده‌ایم. به قتلگاهش برده‌ایم و با این همه او را جسته‌ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده‌ایم. کدام یک از ما؟» 
معروفی برای فصل‌بندی کتاب از کلمه«موومان» استفاده کرده است که با توجه به نام کتاب، جالب توجه است و به نوعی مخاطب را دعوت به گوش سپاردن به این سمفونی غمگین می‌کند. موومان اصطلاحی در موسیقی است که در طول اجرای سمفونی بعد از اتمام یک بخش و قبل از شروع اجرای بعدی، مدتی سکوت مسحور شدگی برای مخاطبان به ارمغان می‌آورد؛ همانطورکه ما با گوش سپاردن به سمفونی مردگان، پس از هر موومان چاره‌ای جز سکوت نداریم.
داستان شامل چهار موومان است و هر موومان از زاویه دید یکی از شخصیت‌ها روایت می‌شود و همین سبب شده تا این موضوع از جانب منتقدان و مخاطبان عنوان شود که معروفی، به تقلید یا الهام از «خشم و هیاهو»ی فاکنر از این سبک استفاده کرده است که بررسی این مسئله در این مقال نمی‌گنجد. همچنین معروفی از تکنیک جریان سیال ذهن و بازگشت‌های مدام به گذشته شخصیت‌ها استفاده کرده که فضای داستان را رازگونه‌تر می‌کند.
اما داستان، داستان در اردبیل سال‌های 1313 تا 1355 یعنی مصادف با جنگ جهانی دوم شکل می‌گیرد که در آن زمان اردبیل به لحاظ سیاسی بسیار حائز اهمیت بود. از کارخانه پنکه سازی لرد که نماد حضور انگلیس و پس از مرگ لرد و تبلیغ شرکت بایکوت که نماد ورود آمریکایی‌ها است تا خود اردبیل که به نوعی نماد تمام ایران است، مخاطب از اهمیت فضا مطلع می‌شود. 
اما علیرغم توجه معروفی به زمینه‌های سیاسی برای طرح داستان، اصل داستان مسئله‌ای بسیار مهم‌تر است. آیدین که معنای روشنایی می‌دهد و به واسطه شخصیتی که نویسنده برایمان از او تعریف می‌کند که آدمی اهل مطالعه و دغدغه‌مند است، درمی‌یابیم که او نماد روشنفکری است و در مقابل پدر که به هر طریق به مقابله با او می‌پردازد، نماد سنت است و تقابل این دو با هم که سنت چطور همیشه ناجوانمردانه مچ روشنفکری را می‌خواباند و پرسشگری را سرکوب می‌کند، به خوبی در رابطه این پدر و پسر تصویر شده است. معروفی به زیبایی اسیر سنت بودن و تلاش برای فهم، رسوخ روح شیطان قلمداد شدن را بیان کرده است.
سمفونی مردگان داستان ظلمی است که همه ما به آیدین‌هایمان می‌کنیم. ما که اورهان هستیم و تماما پدر را تکرار می‌کنیم؛ بدون قطره‌ای سوال اسیر سنت هستیم و آیدین‌هایمان را زیر دریای ندانستن‌هایمان غرق می‌کنیم. سمفونی مردگان یعنی ما اروهان‌ها و پدرها که روح آیدین‌هایمان را می‌سوزانیم و سپس باز ما مادرها که از پشت شیشه پنجره عزاداریشان را می‌کنیم. بله، سمفونی مردگان کتابی است که تمام شخصیت‌هایش را در درون خودمان می‌توانیم پیدا کنیم. بعضی اورهان‌هایمان پررنگ‌تر است و بعضی آیدین‌ها که خوش به حال دسته دوم!
«جلوی خانه خدا بوسیدمت.» سورملینا به آیدین گفته بود و با عشق سنت‌شکنی کرده بود. این رمان شاید یک یادآوری باشد که چه بلایی بر سر آیدین‌هایمان آوردیم؛ اگر نه چطور پس از تمام شدنش، دلمان برای خودمان تنگ می‌شود؟
      

21

        مرشد و  مارگریتا، داستان عاشقانه‌ای که در دل ادبیات سوررئالی که بولگاکف خلق کرده است جریان دارد؛ اما بولگاکف شرح این عاشقی را داستان نکرده است. قبل از هر چیزی برای حرف زدن از جهان داستانی خلق شده، باید تاریخی که مسکو را در قلم بولگاکف، زیر سلطه شیطان در آورده است را خوب بدانیم.
این رمان در زمانی نوشته شد که در روسیه، حکومت کمونیستی بر سر کار آمده بود و از این رو فشار زیادی بر اهل قلم وجود داشت؛ چرا که قلم محکم‌ترین سد بود و پر خشاب‌ترین اسلحه! کلمه به کلمه‌ای که به رشته تحریر نویسنده‌ای چون بولگاکف در می‌آمد، می‌توانست گلوله گلوله باشد، بر تن حکومت کمونیست! از این رو، نوشتن، تاوان داشت. نویسنده یا باید خشابش را خالی می‌کرد و در جهت اهداف حزب کمونیست تحریر می‌کرد و یا اینکه تاوان گلوله به گلوله‌ای که روی کاغذ می‌آورد را با شکنجه و زندان و تبعید، پس می‌داد.
اما داستان، روایت عاشقانه محض نیست، داستان ورود ولند به مسکو و آنچه از حضور او در آنجا رخ می‌دهد را بازگو می‌کند. ولند همان نیروی اهریمنی، شیطان است که در داستان بولگاکف به همراه سه دستیار خود به نام‌های عزازیل، بهیموت و کروویف، وارد مسکو می‌شود و آشوبی که از حضور ولند و دستیارهایش در مسکو برپا می‌شود، در واقع تلاشی برای کنار زدن نقاب دروغینی است که تمام مسکو را پوشانده و پشت آن «حقیقت» محبوس مانده است. حکومت شوروی این باور را اشاعه می‌داد که تنها راه درست، راهی است که حکومت آن را بیان می‌کند و باقی راه‌ها مسیری سنگلاخ و اشتباه هستند، بولگاکف با وارد کردن ولند به مسکو که نماد شوروی است، سعی در نمایان کردن چهره عریان حقیقت دارد. اما شروع داستان از اینجا نیست، شروع داستان از خیابان‌های مسکوست که میزبان قدم‌های برلیوز و بزدمنی است؛ برلیوز نویسنده‌ای مشهور است که سردبیری یکی از مجلات مهم ادبی و مدیریت یکی از محافل ادبی را بر عهده دارد و هم‌قدم او جوان شاعری به نام بزدومنی است. بزدومنی که سفارش شعری ضد مذهب از برلیوز گرفته است، خیابان‌های مسکو را قدم در کنار برلیوز قدم می‌زند و صحبت از ماجرای به صلیب کشیدن مسیح است که برلیوز به کل منکر آن است. ورود ولند به داستان از همین جاست که آن‌ها با ولند که در لباس پروفسوری ظاهر می‌شود برمی‌خورند؛ ولند که جذب ماجرای بحث این دو شده صحبت را پیش می‌گیرد و در خلال صحبت‌هایش مخاطب با «مرشد» که در فصول بعدی داستان  وارد می‌شود، آشنا می‌شود. ولند مرگ زودهنگام برلیوز را چنان دقیق پیش‌گویی می‌کند که هر چند برلیوز تلاش به فرار از این پیش‌گویی می‌کند، در آخر دقیقا به همان شکلی که ولند بیان کرده بود، می‌میرد.
شبی در خیابان‌های مه‌آلود مسکو مشغول قدم زدنی و ناگهان مرگ یقه‌ات را می‌گیرد، درست وقتی انتظارش را نداری و آماده استقبال از او نیستی؛ چون مهمانی سرزده وارد زندگی‌ات شده و آن را در چشم به هم زدنی ویران می‌کند. این ماجرا، چنان بزدومنی را به وحشت می‌اندازد که رهسپار راه جنون می‌شود، شهر را می‌دود تا به همگان بگوید که شیطان در مسکو رخنه کرده و در این مسیر به رودخانه مسکو افتاده و حال هر چه فریاد زند که شیطان در خانه گریبایدوف (محل تجمع شاعران روسی) است، کیست که حرف مجنونی را باور کند؟! ولند، برلیوز را راهی مرگ می‌کند و بزدونی، شاعر جوان بیچاره را، راهی جنون! 
اما تمام کتاب شرح ورود ولند و آشوب‌هایش به مسکو نیست؛ در واقع بولگاکف سه داستان را به صورت موازی باهم پیش می‌برد تا جایی که شخصیت‌های قصه‌ها به یکدیگر می‌رسند. بزدومنی در آسایشگاه روانی متوجه کسی می‌شود که در اتاق کناری او ساکن است و شخصی نحیف و بیچاره می‌نماید؛ ما به عنوان مخاطب همراه کنجکاوی‌های بزدومنی می‌شویم و این شخص را باز می‌شناسیم؛ مرشد نیز اسیر ولند شده و همچون بزدمنی در آخر گرفتار جنون گشته است؛ مجنونی که هر چه فریاد زده مجنون نبودنش کسی نشنیده است. 
داستان مرشد در دل دو داستان دیگر جاریست و یکی از این دو همان ماجرای مصلوب شدن مسیح است. اما بولگاکف ماجرا را کاملا متفاوت از آنچه در انجیل آمده است، روایت می‌کند؛ در این داستان، پیلاطس از بی‌گناهی مسیح آگاه است، اما با این حال حکم به تصلیب او می‌دهد. در واقع این پیلاطس نیست که حکم را صادر می‌کند، بلکه قدرت حکم می‌کند که صلاح چیست و همین قدرت است که چنان دست و پای پیلاطس را بسته که چاره‌ای جز حکم دادن به تصلیب مسیح ندارد. شوروی نیز در این دوره چنان دست و پای مردم را با مادیات بسته است که انسان‌ها را از اصل معنا دورتر و دورتر می‌کند.
عاشقانه مرشد و مارگریتا از دل همین ماجراها پیدا می‌شود. در پایان رمان، ولند با کمکی که به مرشد و مارگریتا برای به هم رسیدن می‌کند، مخاطب را به این نتیجه می‌رساند که اگرچه در آغاز ولند نماینده شر بوده است، اما مخاطب از کارهای او از جمله کمک او به مرشد و مارگریتا درمیابد که در واقع ولند، نماینده خیر بوده است. 
بولگاکف بیان می‌کند که حکومت شوروی خود شیطانی است که مردم را زیر گام‌های لجن قدرت له می‌کند و آنها را از معنای زندگی دورتر و دورتر می‌کند. در این بین باید ولندی باشد تا سایه قدرت را کنار بزند و آن را به سخره بگیرد. بولگاکف همچنین شاعران روسی این دوره را، نگهبانان حکومت شوروی معرفی می‌کند؛ چرا که می‌بینیم بزدومنی با افتادن در رودخانه مسکو از گذشته خود پاک شده و فریاد می‌زند که شیطان در خانه گریبایدوف ساکن است. 
در واقع بولگاکف به خوبی دنیای قدرت را تصویر می‌کند که در آن مسیح، بی‌گناه به صلیب کشیده می‌شود و مرشد که در مقابل فساد حکومت ایستاده، در آخر مجنون شده و راهی تیمارستان شده و همان جا این دنیای کثیف قدرت را وداع گفته است. اما در دنیای حقیقت ولند پرده سیاه و چرک قدرت را کنار می‌زند و با کمک او، مرشد به همراه معشوق خود، مارگریتا به پایانی که لایق آن بود، می‌رسد.
      

25

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.