یادداشتهای علی دارا (7)
1404/5/22
بسم الله الرحمن الرحیم کتاب برخلاف عنوان و شهرتش(که ظاهرا بسیار وامدار سریالی است که در دهه ۵۰ دیده شد) در مورد «دایی جان ناپلئون» نیست. بلکه در مورد عشق راوی و دخترداییش لیلی است. محوری بودن شخصیت دایی جان فقط به این خاطر است که پدر لیلی است و بزرگ خانواده است. وگرنه نویسنده میتوانست اسم کتاب را بگذارد «عمو اسدالله» و هیچ خللی به روایت و شخصیتها و ماجراها و استعارهها و کنایههای موجود در داستان وارد نشود. دایی جان ناپلئون رمانی است عاشقانه با رگههای قوی از کمدی سیاه، سیاست و تاریخ. داستان ماجراهای خانوادهای را در سالهای ۱۳۱۹ـ۱۳۲۱ روایت میکند که معتقدند جزو «آریستوکراسی» مملکتند و یک سر و گردن از واکسی و قصاب و مامور تامینات بالاترند. اما در واقع نه ربطی به قاجار دارند و نه ربطی به خوانین آن زمان و نه ربطی به پهلوی. و به قول اسدالله جد بزرگشان به صورت کاملا اتفاقی لقبی ( مانند ببرالدوله و پلنگالسلطنه) از ناصرالدینشاه گرفته. شاید به همین علت است که دایی جان، بزرگِ این خانواده، که علاقهی شدیدی به ناپلئون دارد و در میان فرزندان به دائی جان ناپلئون معروف است علاقمند است برای جبران جایگاه پایین خانواده به جعل تاریخ و شاخ و برگ دادن به حکایات حضورش در تیپ قزاق قشون قاجار. وی با درجهای پایین بازنشسته شده و اکنون کاری ندارد جز خیالبافی. قاعدتا این شبهتاریخهای شخصی که حقیقت و افسانه را در هم میآمیزد به منظور کسب ثروت و قدرت در ساحت اجتماعی ساخته نمیشوند. دایی جان نیازمند است که خود را در خانواده بزرگ نشان دهد. که بگوید ببینید من که بزرگ شما هستم کسی بودهام. ساخت روایت درون گروهی برای ایجاد محبوبیت و مقبولیت بیشتر. مخاطبین داستانهای دایی جان، یعنی همهی خانواده، میدانند که دایی جان قزاق سادهای بوده که فوقش چند راهزن را دستگیر کرده اما مطلقا در حضور او اعتراضی به روایتهای شاخدار وی که از مقابله با اشرار کازرون و ممسنی تبدیل به زد و خورد با نیروهای انگلیس شده نمیکنند. گاهی اعضای خانواده نیازمندند که داییجان آنها را تایید کند، نیازمندند که از این طریق اهداف مختلفشان تامین شود. گاهی نیز اسباب شوخی و خنده را با دایی جان پی گرفته و در میان جمع به سخنان او مهر تایید میزنند و گوشه چشمی به حضور در جمع خانوادگی دارند. و گاهی هم به سبب کینهتوزی یا خیرخواهی کاری میکنند که مالیخولیای انگلیسیستیزانهی داییجان تقویت شود. البته شخصیت داییجان نیز در سکوت افراد موثر است. دایی جان جدای از دروغگویی و افسانهپردازی بیحد و مرزش در محیط فاسد خانواده شخصیتی قابل احترام به نظر میآید. دروغهای دایی جان در نگاه اعضای خانواده ،که هر یک مانند اغلب انسانها رذائل اخلاقی به ظاهر بسیار مخربتری دارند، ضرری ایجاد نمیکند و دیگران هم مشکلی نمیبینند که وی خود را در گفتگوهای خانوادگی قهرمان دفاع از مشروطه و مبارزه با انگلیس بداند. در نهایت میبینم که این دروغها و افسانهپردازیها ابتدا برای خود دایی و بعد برای خواهرزادهاش ، راوی داستان، مشکلات بزرگی فراهم میکند. دایی با این رفتارهای افراد خانوادهاش کم کم به این باور میرسد که بسیاری از سیاستهای انگلیسیها برای حذف او طراحی شده و خود را مرکز سیاسی عالم تصور میکند. خانواده حتی در بسترمرگ دایی نیز گمان میکنند تایید داستانها و گمانهای او خدمت و محبتی به دایی جان است، آن جا که اسدالله به یک ارمنی پول میدهد تا با لباس نظامی بریتانیا و پرچم آن کشور نزد دایی بیاید و به او بگوید که برای دستگیری وی آمده. مهمترین شخصیت داستان پس از دایی جان نوکر او قاسم است. قاسم که اهل غیاثآباد قم (نفهمیدم آیا این روستا حقیقی است؟ ظاهرا اگر هم آبادی و دهی به این نام بوده امروزه از اهمیت چندانی برخودار نباشد) است از روی تملق، وابستگی اجتماعی ـ اقتصادی و محبت قلبی داستانهای دایی را تایید میکند. وی از تایید پا فراتر گذاشته و خود را نیز در داستانهای داییجان تصویر میکند. حتی این تصویرسازیها از تایید روایات دایی نیز فراتر میرود و به تصحیح آن روایات میپردازد. به گونهای که دایی نیز حضور قاسم را در جنگها میپذیرد و گاهی میگوید بله چیزی که قاسم میگوید درست است و روایت قاسم به راحتی بر روایت اصلی (!) غلبه میکند . چون کس دیگری به این اندازه با دایی در تایید داستانهایش همراهی نکرد قاسم نیز کم کم به رتبهی دایی میرسد. در موخره، راوی به صورت اتفاقی قاسم را پس از سالها میبیند که به مال و مکنتی رسیده و لباس خیال دایی را بر تن کرده و نزد جوانان از مبارزهاش با انگلیس و مشروطهخواهی میگوید. روایت دایی از طریق قاسم زنده است ولی اینبار دیگر فراتر از لبخند و تاییدی خانوادگی است و باعث تاثر و تشویق حقیقی نسل جدید میشود. من پیدیاف چاپ سوم کتاب در سال ۵۲(اگر اشتباه نکنم) را خواندم که انتشارات صفیعلیشاه چاپ کرده است. غلطهای املایی عجیب و غریبی مانند حیز به جای هیز به چشم میخورد. شوخیهای جنسی و برخی سوژههای کتاب حتی برای آن زمان هم تکراری و خستهکننده است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/1/7
بسم الله الرحمن الرحیم میتوان با اطمینان گفت که «کاندید یا خوشبینی» مهمترین و مشهورترین اثر ولتر است. کتاب طنزی سیاه است پیرامون نقد این عقیدهی لایبنیتس که (جهانِ موجود بهترین جهان ممکن است). ولتر تا حدی معتقد به این جمله بوده و در آثار دورهی جوانی خویش دفاع از این عقیده توسط او دیده میشود. اما حوادثی مانند زلزلهی لیسبون (۱۷۵۵) و جنگ هفتساله (۱۷۵۶ـ۱۷۶۳) وی را به این باور میرساند که این جهان پر از شر، بدی و ویرانی است که امکان اصلاح یا بهبود هم برای آن متصور نیست. کتاب شرح حوادثی است که بر سر «کاندید» خواهرزادهی نامشروع یکی از اشراف «وستفالی» آمده. وی به جهت نرد عشق باختن با «کونهگوند» دختر دایی خویش، از کاخ اخراج میشود و سفر پرماجرای خویش را برای بقا شروع میکند. کاندید به هر کجا که پا میگذارد، از آلمان و عثمانی بگیر تا پرو و آرژانتین، تنها بدی، ویرانی، ظلم و تعدی میبیند. خیانتها و تعدیها و جنایات بیشماری در کتاب ذکر شدند. ولتر در کاندید به تمام گروههای مذهبی و واحدهای سیاسی عصر خویش میتازد. وی اندکی خیر و خوبی نیز در جمعیتها و گروههای گوناگون نمیبیند و پیروان عقاید مختلف را جنایتکار و بیوجدان معرفی میکند. کسی را هم در این دنیا سعادتمند نمیانگارد. اما بیشترین انتقاد را متوجه این عقیده که (جهانِ موجود بهترین جهان ممکن است) میکند. نمایندهی این اعتقاد در کتاب «پانگلوس» استاد کاندید است. متاثر از استاد پیر، جوان داستان، کاندید، نیز تا حد زیادی وقایع فاجعهبار داستان را (بهترین اتفاق ممکن) تعبیر میکند. اما شخصیت های دیگر داستان با این تفسیر از جهان مخالفند و مدام از وضعیت شکایت دارند و جهان را جایی سراسر شوم و کسالتآور معرفی میکنند. هنگامی که قهرمان داستان معشوق خویش را در پرتغال، پس از زلزلهی لیسبون، مییابد مجبور میشود همراه با او و پیرزنی که نوکر اوست به «دنیای نو» سفر کند. در کشتی، ولتر از زبان شخصیت پیرزن چنین میگوید که :(از مسافرین کشتی بپرسید و اگر آنها از زندگی خود نفرت نداشتند مرا با سر به دریا بیندازید) تنها مکانی در این جهان که از نظر ولتر انسان در آن سعادتمند است «الدورادو» است. سرزمینی افسانهای در قلب جنگلهای آمازون که کاندید بیشترین احساس نیکبختی را در آن جا میکند اما به جهت وصال با کونهگوند عزیزش مجبور میشود آنجا را ترک گوید. الدورادو استعاره از مکانی است که انسان به آن راه پیدا نمیکند و مردم آن دیار نیز که به جمیع سعادات دست یافتهاند مایل نیستند به جای دیگری سفر کنند. حتی کاندید و نوکرش را نیز با ماشینی مخصوص از کوههایی که الدورادو را احاطه کرده روانهی سفرشان میکنند. در ادامهی سفر کاندید با دانشمندی به نام مارتن همراه میشود. ظاهرا مارتن تا حد زیادی نمایندهی خود ولتر است. وی به کاندید میگوید به کیش مانی است که با تعجب کاندید مواجه میشود چون وی کسی را نمیشناسد که در روزگارش مانوی باشد. مارتن میگوید تمام این جهان شر است و برای آزار ما سخته شده و موجودی شرور ادارهی آن را در دست دارد. در پایان داستان کاندید همراه با کونهگوند و دیگر شخصیتهای داستان یعنی استاد پانگلوس، پیرزن، مارتن و کاکامبو، نوکر کاندید، به صورت معجزهآسایی در مملکت ترکان (عثمانی) گرد هم میآیند و با پولهای باقیمانده از سفر الدورادو زندگی میکنند اما تلخی ماجراهایی که بر سرشان گذشته همچنان آزارشان میدهد. در همین هنگام با باغداری مسلمان آشنا میشوند که به آنها میگوید:( کار سه بلای بزرگ را از ما دور میکند: کسالت، هوس و احتیاج) و این طور میشود که هر کس به کاری مشغول میشود تا خود را سرگرم نگه دارد. به نظر مردمان این روزگار بسیار به عقیدهی نویسندهی کاندید نزدیکند. در عین حال که این جهان را جای بسیار بسیار بدی میبینند، چنان که کاندید در پایان داستان میگوید معتقدند که «بایستی باغمان را بکاریم و آباد کنیم» این عقیدهی ولتر به نظر بیمعنی است، در جهانی که اکثرا یا حتی مطلقا شر است و غایتی جز فلاکت و زوال ندارد چطور میتوان به کار مشغول بود و چرا میبایست عملی انجام داد؟ ولتر مانند بسیاری از فلاسفه به نقد جهان، جامعه و مردم پرداخته اما از این که (چه) کار باید انجام داد صحبتی به میان نمیآرد. آیا شخصیتهای ظالم که در داستان کاندید یا خوشبینی توصیف شدند مشغول به آباد کردن باغ خود نبودند؟ولتر در جایی از کتاب پیش از سفر کاندید به الدورادو دو زن بومی آمریکایی را وصف میکند که معشوقشان دو میمون هستند و از زبان کاکامبو چنین میگوید :«خودتان میبینید که کسانی که دارای (تربیت مخصوص) نیستند چطور به این جفتگیریها تن میدهند» ولتر در این کتاب بیان نمیکند که تربیت مخصوص چیست.آیا فقط عشق نورزیدن به میمون تربیت مخصوص شمرده میشود؟ چه باید کرد؟ باغ را چگونه باید آباد کرد؟.پیروان و ستایندگان ولتر نیز (که میتوان آنها را حاصل این تربیت مخصوص نامید) در دهههای بعد از نگاشتن این کتاب دست به جنایاتی عجیب و باورنکردنی زدند که کم از عشقبازی با میمونها و دیگر جنایات اشاره شده در کتاب نیست. شخصیت مورد علاقهی من در داستان درویشی است که کاندید و همراهانش در فصل پایانی کتاب در پی فلسفهبافیهای فراوان میان خود برای قضاوت پیش او رفتند. کاندید به درویش گفت:« ای پدر بزرگوار، روی زمین یکسره شر است و فساد.» درویش گفت:« چه خیر باشد چه شر، چه اهمیتی دارد؟آنجا که اراده ی مبارکش بر آن تعلق گیرد که یک کشتی به سوی مصر روانه کند، آیا نگران آن خواهد بود که موشهای در کشتی راحتند یا نه؟» پس از این که استاد کاندید، پانگلوس، سعی میکند با وی بر سر مبانی فلسفی بحث کند، درویش در را به روی گروه میبندد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/1/5
بسم الله الرحمن الرحیم داستان روایت زندگی پزشکی به نام پرویز (علی) بکتاش است که در سال ۵۳ همراه با زن انگلیسیش، مارگارت، به وطنش بازگشته و قصد دارد مطبی بازکند. پدر دکتر هم از آن حکیمباشیهای قدیمی در مشهد بوده که در ابتدای داستان شرحی از او به نقل از یکی از همسایگان قدیمیشان داده میشود. بکتاش شخصی است که میان سنت و مدرنیته پا در هواست یا بهتر بگویم میان معنویتی عامیانه و علمی که در دانشگاه آموخته. با این که دکتر ارتوپد است دوست دارد تحلیلهای (حکیمانه) از وضعیت روانی بیمارانش ارائه دهد و بدش نمیآید یک خوابگزارـ پزشک باشد که یک کاناپه به شیوهی فروید و انصارش هم در مطب بگذارد و بگوید از وضعیت کودکیت برای من بگو. اما خب مانند همهی پزشکان روزگار نظام پزشکی دست و پایش را بسته بوده. بکتاش علاوه بر ارجاع به دانته و اساطیر یونانی میکوشد به تبعیت از (یا به یاد او؟) پدری که در کودکی از دست داده معنویت عامیانهش را حفظ کند و بچههایش که هیچ فارسی و عربی نمیدانند را صبح هنگام با الفاظی (شبیه به اذان و اقامه!) بیدار کند. وی با منشیش، مهناز، صمیمی است و با زنش مارگارت بسیار رسمی. ولی عجیبترین رابطه را با گیتی دارد. زنی متمول که در هنگام حیات شوهرش از جانب دکتر رد میشود و پس از درگذشت شوهرش دیگر چندان تمایلی به رابطه با دکتر ندارد. در نهایت نیز رابطهی عجیبش با او به متارکهی مارگارت با دکتر میانجامد. دوگانگی دکتر در آخرین صفحات کتاب به شکلی عجیب در بطن حوادث پایانی منجر به سقوط رژیم شاه به نمایش درمیآید. هنگامی که دکتر در آذرماه از بیمارستان طلب دستمزدش برای عمل مجروحین ۱۷ شهریور را میکند و در همان حال شعارگویان همراه با مهناز به سوی بیمارستان برای مداوای معترضین میرود. مهناز همان معنویت عامیانهای است که دکتر نمیتواند آن را رها کند. زن هموطن جوان و مطلقهای که دکتر با ستودن او برای داشتن «خوی دست نخوردهی شهرستانی»، به او ابراز علاقه میکند. مارگارت همان حرفهی دکتر است، پرستاری فرنگی که در پایان نیز مشخص نیست دکتر بتواند به طور کامل او را فراموش بکند. و گیتی به نظر همان عشق و شوری است که دکتر با همان دو دوتای دکترمآبانهی خویش و زهد معنویتگرایش وی را نادیده میگیرد. کتاب اولین بار در سال ۱۳۶۴ چاپ شده و حکایت سالهای ۱۳۵۳ تا ۵۷ را بازگو میکند. در نیمهی اول کتاب اثری از مسائل اجتماعی نیست. تنها چیز چشمگیر این است که نامهای خیابانها و جایها همان صورت کهن خود را دارند و گاهی در پاورقی به نامهای پس از انقلابیشان اشاره میشود. اما در نیمهی دوم ناگهان متن کتاب پر میشود از اشارات به سیاست، جامعه، و دیگر چیزهای مربوط به فضای انقلابی. در سراسر کتاب مطالبی به خصوص در مورد اشاره به جنگ است که تاریخ نوشتن کتاب را لو میدهد. مانند اصطلاحات مربوط به جنگ که در فضای جنگ ایران و عراق وارد ادبیات و ذهن مردم شد. مانند این جمله «به قول سربازان جبهه چیزی نیست گلوله است». افغانی در توصیف صحنهها نویسندهای حرفهای است. فضاسازی را بلد است و دقیقا مخاطب را در میان شخصیتهای رمانش جا میدهد. اما اصلیترین شخصیتهای کتاب نیز از عمق و back story کافی برای فهم انگیزه و چگونگی تفکرشان توسط مخاطب برخوردار نیستند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.