یادداشت علی دارا
1404/1/10
بسم الله الرحمن الرحیم نمیدانم چه کسی اولین بار چنین سبکی را پایه گذاشته. جریان سیال ذهن میگویند. اندکی جالب است ولی بسیار اعصاب خرد کن. فکر میکنم کسی بوده که نمیتوانسته به صورت معمول داستانی بنویسد و نوآوریها در اغلب موارد از همین نتوانستنها حاصل میشود. خسروخان، شخصیت اصلی داستان، نوهی شازدهی بزرگ است که خاطرات گذشته را زندگی میکند. همسرش، دخترعمهش فخرالنساء، هم علاقمند به خواندن خاطرات جد والاتبارشان است. خسرو و دیگران خاطراتی از شازدهی بزرگ هم میگویند. یادآوریهای خسرو از جنس گناه و حسرت است. همان نوستالژی قاجاری که در محتواهای گوناگون میبینیم. گناه به خاطر این که قاجار و (اجداد والاتبارِ) خسرو خان به عنوان شر مجسم و تک دلیل بدبختی ترسیم میشوند و حسرت به خاطر از دست رفتن چیزی، دورهای که، خوب یا بد، در یک گردهمایی مجلس موسسان از دست رفت و بازنگشت و منقرض شد و رسوم اشرافی آن هم پیش از آن به تدریج منقرض شده بود. خسروخان تنهاست، کسانی که میشناسد یکی یکی میمیرند و فرزندی هم ندارد که یادگار اجدادش را برایش باقی بگذارد. به قمار معتاد است و چوب حراج به اسباب و اثاث خانه زده، خاطرهفروشی میکند. خانهی کهنهای که زنش فخرالنساء میگوید کاش شازده میفروخت و جایی نو میخرید. خسرو میداند «که فایدهای ندارد، که نمیتواند، که پدربزرگ همیشه مثل همان عکس سیاه و سفیدش خواهد ماند، مثل پوستی که توی آن کاه کرده باشند» نوستالژی و خاطره غالبا همین است، پوستی که توی آن کاه کرده باشند. در عین حال که خسرو در خاطرات خودش و زندگی اجدادش و رسومی که هیچ کس نمیداند چرا برقرار بودهاند غرق است چندان مایل نیست که به تاریخ رجوع کند. دوست دارد گذشته در همان شکل نوستالژی بماند.علاوه بر خاطرهفروشی، کتابها را همراه با مرگ نزدیکان و فامیل آتش میزند و فخرالنساء را به خاطر مطالعهی گذشته دست میاندازد «شما، شما این چیزها را میخوانید که چی؟» بیماری فخرالنساء که علامت آن سرفه است و خندهی نوکرش فخری استعاره از گذشته و امروز است. خسرو به فخری میگوید بلند بخند تا سرفهی فخرالنساء که پدربزرگش،شازدهی بزرگ، هم به آن مبتلا بود را نشنود. جنایاتی که گلشیری به آن اشاره کرده بسیار اغراقآمیز است. شاید اغراق به اقتضای ادبیات یا اغراق به اقتضای آن که در روزگار نگاشتن کتاب سرتاپای خاطرهی سلسلهی پیشین شر بود. ذکر شده که جد کبیر خسرو ، مادر خودش را کشته بوده و اجداد والاتبار اگر حیوانی پیدا نمیکردند برای تفریح بچهها را هدف قرار میدادند! کتاب به جز این جمله هیچ اشارهی آشکار و واضحی به ایران و قاجاریه نمیکند :«جد کبیرت فقط دلش به این خوش بود که هر روز صبح میتوان استخوانهای دشمن اجدادی را لگدکوب کند، عظام رمیمهی نادر و زندیه را.» در جایی از کتاب (چاپ۱۳۷۰) اشتباهی تایپی به چشمم خورد که به علت خیالات وسواسگونه خواستم اصلاح کنم که نکردم. چون دیدم بر خلاف شازده احتجاب علاقهای به نوستالژی ندارم. بگذار آیندگان تاریخ بخوانند. نه تصورات ما از تاریخ را.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.