یادداشت‌های منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پاییز🍁🖤 (53)

«آنه در ای
          «آنه در اینگل‌ساید»: وقتی آنه شرلی مامان میشه و خونه میشه سیرک!😳😅 

تصور کنین آنه شرلی، همون دختر مو قرمزی که عاشق کلمات قلمبه سلمبه و رویاپردازی بود، حالا مامان شیش تا بچه قد و نیم قده! بله، درست شنیدین، شیش تا! اونم چه بچه‌هایی: جیم (که انگار یه مینی گیلبرته)، والتر (شاعر درونم!)، نن (شیطون و بلا)، دای (با نمک و شیرین)، شرلی (که از الان داره آتیش می‌سوزونه) و آخریش، ریلا (که هنوز معلوم نیست چی ازش در میاد!).😶😂 

خونه‌ی آنه و گیلبرت دیگه اون خونه‌ی آروم و رمانتیکی که فکرشو می‌کردین نیست؛ تبدیل شده به یه سیرک تمام عیار! هر روز یه ماجرا، هر دقیقه یه اتفاق. تصور کنین آنه داره سعی می‌کنه یه شعر بنویسه، یهو جیم با یه قورباغه میاد وسط، والتر داره بلند بلند شعرای خودشو میخونه، نن داره همه‌ی گلدون‌ها رو آب میده (البته با مقدار زیادی گل‌ولای اضافه!)، دای داره لباسای عروسکی‌شو پاره می‌کنه، شرلی داره سعی می‌کنه آتیش روشن کنه (خدا رحم کنه!) و ریلا هم داره همه‌ی اینا رو تماشا می‌کنه و یه چیزایی زیر لب می‌گه که معلوم نیست چیه!😊💕 

گیلبرت بیچاره هم که دکتره، شب میاد خونه میبینه انگار نه انگار اینجا خونه‌ست، بیشتر شبیه میدون جنگه! ولی خب، ته دلش خیلی هم بدش نمیاد. آخه کیه که از یه زندگی پر از هیجان و خنده بدش بیاد؟🥲😄🤔 

«آنه در اینگل‌ساید» نشون میده که زندگی با بچه ها چقدر میتونه هم شیرین باشه هم دیوونه کننده. آنه با همه‌ی اون تصورات رمانتیکی که از زندگی داشت، حالا فهمیده که عشق واقعی یعنی همین: همین شلوغی‌ها، همین خنده‌ها، همین گریه‌ها، همین خرابکاری‌ها!🫀❤ 

اگه دنبال یه کتابی هستین که هم بخندین، هم یه کم اشک بریزین، هم یاد بگیرین که چطور میشه یه زندگی پر از عشق و شادی رو با وجود همه‌ی سختی‌ها ساخت، این کتابو از دست ندین. فقط قبلش، یه کم خودتونو برای یه انفجار اطلاعات و ماجراهای غیرقابل پیش بینی آماده کنین! چون آنه شرلی، حتی وقتی مامان شده، بازم همون آنه‌ی دیوونه و دوست داشتنیه!✨🌸💖 

پ.ن: این اتفاقا توی کتاب نمی افته، اما اگه بانو مونتگمری می خواست جلد ششم رو بلند تر کنه، قطعا انتظار می رفت 😁 حالا من براتون نوشتم دیگه. 
        

62

می‌دونی، ب
          می‌دونی، بعضی وقتا یه قصه‌هایی رو می‌شنوی یا می‌خونی که تا تهِ عمرت باهات می‌مونن. “خطای ستارگان بخت ما” واسه من از همون‌ قصه‌هاست. انگار یه زخمِ کهنه‌ست که هروقت یادش می‌افتم، دوباره تازه می‌شه.
یه قصه‌ای هست، یه داستانی هست که آروم آروم وارد قلبت می‌شه و دیگه نمی‌تونی بیرونش کنی. یه جورایی مثل یه آهنگ غمگینه که بارها و بارها گوشش می‌دی، با اینکه می‌دونی آخرش اشکتو درمیاره.

هیزل و آگوستوس… دو تا جوونِ پر از امید و آرزو، که مریضی لعنتی سرطان، سرنوشتشونو به هم گره زد. یه جورایی سرنوشتِ خودشون نبود، “خطای ستارگان بختشون” بود که اونا رو توی یه مسیرِ پر از درد و رنج قرار داد.

هیزل… یه دختری که با یه نگاه عمیق و یه ذهن پُر از سوال، سعی می‌کنه دنیای اطرافشو بفهمه. اون مجبور شده خیلی زودتر از بقیه بزرگ بشه، خیلی زودتر از بقیه بفهمه زندگی همیشه اون‌جوری که ما می‌خوایم پیش نمیره.
و آگوستوس… یه پسری که با یه لبخند جذاب و یه قلب مهربون، سعی می‌کنه به همه نشون بده میشه توی سخت‌ترین شرایط هم قوی بود و امید داشت. اون یاد گرفته چجوری با ترس‌هاش روبرو بشه و چجوری از لحظه‌های کوچیک زندگی لذت ببره.

اونا همدیگه رو توی یه گروه حمایتی پیدا کردن. یه گروه که پر بود از آدمای مریض و ناامید. ولی هیزل و گاس، یه جورِ دیگه‌ای بودن. اونا نمی‌خواستن تسلیم بشن. می‌خواستن زندگی کنن، حتی اگه بدونن که زمان زیادی واسه‌شون نمونده.

یادمه اون صحنه‌ای که هیزل و گاس رفتن آمستردام… انگار یه تیکه از قلبِ منم با خودشون بردن. یه سفرِ رویایی، برای دیدنِ نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی هیزل. یه سفرِ پُر از امید و عشق، که یهو با یه واقعیتِ تلخ روبرو شد.اون واقعیت این بود که.... 

لحظه‌های آخرِ کتاب… خدا می‌دونه چقدر دلم می‌خواست اونجا بودم و می‌تونستم دستاشونو بگیرم. اون لبخندِ همیشگیشون درسته کم‌رنگ شده بود، ولی هنوزم سعی می‌کردن واسه هم یه قهرمان باشن. 
کتاب تموم شد… رفت و من رو با یه دنیا خاطره تنها گذاشت. خاطره‌هایی که هم شیرین بودن و هم دردناک.

“خطای ستارگان بخت ما” فقط یه داستانِ عاشقانه نیست. یه جورایی یه آیینه‌ست… یه آینه که بهت نشون می‌ده زندگی چقدر می‌تونه بی‌رحم باشه. یه آینه که بهت یادآوری می‌کنه قدرِ لحظه‌هاتو بدونی و قدرِ آدمایی که دوستشون داری رو بدونی.
بعد از خوندنِ این کتاب، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی اون آدمِ سابق بشی. یه چیزی توی قلبت تغییر می‌کنه. یه دردی رو حس می‌کنی که تا حالا تجربه‌ش نکرده بودی. یه دردِ شیرین… یه درد که بهت یاد می‌ده چجوری زندگی کنی و چجوری عاشق بشی.
        

49

آخ گفتی! ا
          آخ گفتی! اصلاً همینه که زندگی رو قشنگ می‌کنه، همین اتفاق‌های ساده و قشنگ! 🤩
وای، اصلاً نمی‌دونی ! وقتی آدم کتاب‌های "ال. ام. مونتگمری" رو می‌خونه، انگار یه سفر جادویی می‌کنه به یه دنیای دیگه. دنیایی که رنگ‌هاش زنده‌ترن، احساساتش عمیق‌تر و حتی خنده‌هاش دلنشین‌تر. من که عاشقشم! 💖
حالا بذار برات بگم چقدر حس خوبیه وقتی می‌خونی که آنه و گیلبرت، اون دو تا عشق قدیمی که سال‌ها با هم لجبازی کردن و دل همدیگه رو لرزوندن، بالاخره به هم می‌رسن. اصلاً یه جورایی انگار خودت هم داری اون خوشبختی رو با تمام وجودت حس می‌کنی! 🥰
**اون لحظه‌هایی که آنه و گیلبرت بالاخره اون دیوار لجبازی رو می‌شکونن و لبخند به لب هم می‌آرن... اووووف! اصلاً آدم قند تو دلش آب می‌شه!** 😍 چقدر قشنگه که می‌بینی دو نفر که عاشق همدیگه هستن، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودشون و دنیا، بالاخره همدیگه رو پیدا می‌کنن و می‌فهمن که سرنوشتشون به هم گره خورده.
فکر کن، آنه، اون دختر خیال‌باف و پر از رؤیا، حالا دیگه فقط یه دانش‌آموز نیست. یه زن جوونه که داره تلاش می‌کنه دنیای خودش رو بسازه. و گیلبرت، اون پزشک باهوش و مهربون، که همیشه یه گوشه چشمش به آنه بوده و منتظر یه فرصت! وقتی بالاخره دست همو می‌گیرن و تصمیم می‌گیرن یه زندگی رو با هم شروع کنن... **وای، انگار خودِ خوشبختی داره لبخند می‌زنه!** 🌟
من وقتی این قسمت‌ها رو می‌خونم، حس می‌کنم یه عالمه انرژی مثبت بهم تزریق می‌شه. انگار خودِ مونتگمری داره با یه لبخند مهربون بهم می‌گه: "ببین، عشق واقعی اینه! صبر داشته باش، خودتو دوست داشته باش."
**چه حس خوبی داره وقتی می‌بینی آنه، با اون همه شور و شوق و رویا، بالاخره داره یه خونه‌ی واقعی رو می‌سازه. خونه‌ای که پر از عشق گیلبرت، خنده‌های بچه‌هاشون (که بعداً توی کتاب‌های دیگه می‌بینیمشون!) و خاطرات خوشگلشونه.** 🏡❤️
اینکه مونتگمری تونسته همچین شخصیت‌های زنده‌ای رو خلق کنه که بعد از این همه سال هنوزم دل‌ها رو می‌برن، واقعاً تحسین‌برانگیزه. انگار با خوندن کتاب‌هاش، نه تنها آنه رو می‌شناسیم، بلکه یه جورایی بخشی از خودمون رو هم در اون پیدا می‌کنیم. این حس خوبِ زندگی، همین اتفاق‌های ساده ولی عمیق، همین عشق‌های پایدار... همه‌ی این‌ها رو مدیون قلم جادویی مونتگمری هستیم. ✨
خلاصه که خوندن قصه‌ی آنه و گیلبرت، خصوصاً این قسمت‌های نزدیک شدن و رسیدنشون به هم، یه جورایی مثل خوردن یه عالمه شکلات داغه تو یه روز سرد! هم شیرینه، هم گرمت می‌کنه، هم یه حس خوبِ عمیق بهت می‌ده که تا مدت‌ها باهاته. 🍫😊
پ.ن: بالاخره این عکس رو گذاشتم😁یه سوال، گیلبرت شما هم این شکلیه؟ (البته این عکس تصورات هوش مصنوعیه)  
        

18

آخ آخ آخ..
          آخ آخ آخ... "شازده کوچولو"! 💔
اگه بخوایم فقط در مورد یه کتاب حرف بزنیم، "شازده کوچولو" یه دنیا حرفه. انگار اگزوپری نشسته پای درد دل یه آدم فضایی که از سیاره‌ش اومده تا بهمون یادآوری کنه چی رو یادمون رفته. یه کتاب کوچیک، با یه عالم حرف بزرگ.
🔸از دید احساسی (یا همون حس و حال خودمونی):
"شازده کوچولو" قلب آدمو قلقلک میده، یه جورایی می‌فهمی که تو این دنیای شلوغ و پلوغ، چقدر چیزای ساده و کوچیک هستن که واقعاً مهمن ولی ما نادیده‌شون می‌گیریم. چقدر از آدما دور شدیم، چقدر دیگه "با چشم دل" نمی‌بینیم. آدم دلش می‌خواد شازده کوچولو رو بغل کنه و بگه "مرسی که اومدی و یادآوری کردی زندگی هنوز قشنگیاشو داره، حتی اگه ما کور شده باشیم." وقتی می‌خونیش، یه حس غربت و دلتنگی عجیبی می‌اد سراغت، دلت می‌خواد برگردی به دوران بچگی، به اون سادگی و بی‌غل و غشی. 😔
🔸از دید منطقی (یه کم جدی‌تر):
"شازده کوچولو" یه تلنگره، یه جورایی داره بهمون میگه "آهای آدم بزرگا! بیاین یه لحظه وایسین، به کارهای بی‌دلیل و چرندتون نگاه کنین." منطقی که فکر کنی، کاراکترهای بزرگسال کتاب، همونایی که فقط درگیر اعداد و ارقام و منافع شخصی‌ان، چقدر پوچ و بی‌معنا زندگی می‌کنن. در مقابل، شازده کوچولو با همون سادگیش، عمیق‌ترین مفاهیم رو بهمون یاد میده: مسئولیت‌پذیری، عشق، دوست داشتن، و اینکه "مهم‌ترین چیزها با چشم دیده نمی‌شوند." یه جوری داره بهمون می‌گه، بابا این قواعد مسخره‌ای که ساختین و الکی بهش چسبیدین، هیچ‌کدوم منطقی نیستن! 🧐
🔸از دید فلسفی (واسه اونایی که عمیق فکر می‌کنن):
این کتاب یه اقیانوس از فلسفه است که تو یه فنجون جا شده! 🤔 شازده کوچولو مدام سوال می‌پرسه، سوالایی که شاید تو بچگی می‌پرسیدیم ولی بزرگ شدیم و یادمون رفت جوابشو پیدا کنیم. مفهوم "اهلی کردن"، رابطه بین عشق و مسئولیت، تنهایی آدم‌ها تو دنیای خودشون، و اینکه هر کدوم از ما ممکنه تو یه سیاره کوچیک تنهای خودمون زندگی کنیم، همه اینا سوالای فلسفی عمیقین. داره بهمون میگه ماهیت وجودی ما چیه؟ دنبال چی هستیم؟ آیا چیزی که ارزش داره رو داریم می‌بینیم یا نه؟ 🌌
🔸از دید کمی طنز (که از خنده نمیرین!):
با اینکه کتاب پر از مفاهیم عمیقه، ولی پر از طنز ظریفه. 😂 شخصیت‌های بزرگسالی که شازده کوچولو باهاشون ملاقات می‌کنه، هر کدوم نمادی از حماقت‌های ما آدما هستن. پادشاهی که فکر می‌کنه به همه دستور میده ولی هیچ‌کس دور و برش نیست، مرد خودستایی که فقط دنبال تحسینه، یا اون مرد تاجر که فقط درگیر شمردن ستاره‌هاست بدون اینکه بدونه چرا! اینا همشون یه طنز تلخ دارن که آدمو به فکر فرو میبره، ولی خب خنده‌دار هم هستن! 😅
🔸از دید اجتماعی (چرا باید همه بخوننش؟):
"شازده کوچولو" یه آینه است که جامعه رو نشون میده. 🌍 نشون میده چقدر تو روابط اجتماعیمون سطحی شدیم، چقدر دیگه برای همدیگه وقت نمی‌ذاریم، چقدر به ظواهر اهمیت میدیم و باطن آدما رو نمی‌بینیم. مفهوم "اهلی کردن" یه درس بزرگ اجتماعیه: اینکه برای اینکه یه رابطه واقعی بسازی، باید برای همدیگه وقت بذاری، باید مسئولیت‌پذیر باشی، باید برای همدیگه خاص بشین. اگه همه "شازده کوچولو" رو می‌خوندن و بهش عمل می‌کردن، شاید دنیامون جای قشنگ‌تری می‌شد. 🤝
🔸در کل، چرا جذابه؟ و چرا باید بخونیش؟
چون "شازده کوچولو" یه کتابیه که برای تمام سنین نوشته شده. بچه‌ها داستانشو دوست دارن، بزرگسالان از فلسفه و عمقش لذت می‌برن. یه جورایی مثل یه سفر جادوییه به درون خودت. هر بار که می‌خونیش، یه چیز جدید کشف می‌کنی، یه زاویه جدید از زندگی رو می‌بینی. 💫 این کتاب یه دعوت‌نامه است برای اینکه دوباره بچگی کنیم، دوباره با چشم دل ببینیم، دوباره عاشق بشیم و مسئولیت عشق‌هامونو قبول کنیم. اگه هنوز نخوندیش، داری یه تکه از وجودتو از دست میدی! اگه خوندی، وقتشه دوباره غرق شی تو دنیای قشنگش. 🚀
بهت قول میدم بعد از خوندنش، دیگه به گل رز تو گلدون، به روباه توی باغ، و حتی به اون ستاره‌های چشمک‌زن تو آسمون، با همون چشمای قبلی نگاه نمی‌کنی. ✨
فقط همین! 🌹
        

21

          ببینید، یه وقتایی آدم دلش می‌خواد یه کم شیطونی کنه، تاریخ رو زیر و رو کنه و ببینه اگه شخصیت‌های مهم گذشته یهویی سر از دنیای مدرن درمی‌آوردن، چه اتفاقی می‌افتاد. خب، ویه ایده‌ی خفن افتاده در ذهن آقای امیرعلی نبویان برای یه همچین کتابی:
تصور کن یه دیگِ آشِ شله‌قلمکارِ تاریخ رو برداشتن، همه شخصیت‌های معروفش رو (از پادشاها و عاشقا بگیر تا شاعرها و آهنگ‌سازها) قاطی کردن، بعد یه مشت تکنولوژی مدرن و شبکه‌های اجتماعی ریختن توش، بعد هم یه قاشق طنز برداشتن و حسابی همش زدن! چی ازش درمیاد؟ یه بمب خنده! 💣😂
این کتاب دقیقا همونه! یه جورایی تاریخ رو برداشته، گذاشته تو میکسر و دکمه "پوره" رو زده! 🤪
اصلاً نمی‌دونم چجوری تعریفش کنم. یه جاهایی از خنده روده بر می‌شی، یه جاهایی دهنت باز می‌مونه که "اینا دیگه چی بودن؟!"، یه جاهایی هم یه حس نوستالژی عجیب میاد سراغت. 🥲
ولی یه چیزی رو مطمئنم: اگه دنبال یه کتاب متفاوت و باحال می‌گردی که حسابی سرگرمت کنه و یه لبخند گنده بیاره رو لبت، این کتاب رو از دست نده! 😉 فقط قول بده قبل از خوندنش یه چکاپ کامل بدی، چون ممکنه از شدت خنده فشار خونت بره بالا! 😂🩺
خلاصه که، این کتاب یه جوریه که انگار تاریخ اومده باهات سلفی بگیره، اونم با فیلترای اینستاگرامی! 😎📸
        

35

یادته چه ط
          یادته چه طور توی “آنه شرلی در جزیره” می‌گفتی که گیلبرت اونقدر عصبی‌ت می‌کنه که هنوز هم نمی‌تونی اسمشو با یه لبخند بگی؟! حالا ببین! همین گیلبرت عزیزم شده! 😂
قطعا اون روزها می‌گفتی “هیچ‌وقت با این پسر نمیام توی یک جزیره، کاش یه کشتی غرق بشه و این توی اون کشتی باشه!” 
حالا همون گیلبرت شده همون مردی که روز به روز توی نامه‌هات “عزیزم” صداش می‌زنی! خب، لابد گیلبرت دیگه برای آنه مثل همون دیگه عزیزترین عزیز‌ها شده که روزهای گذشته نمی‌تونست حتی در خوابش ببینه.
مطمئنم که گیلبرت الان اونقدر خوشحاله که انگار اینجا توی ویندی پاپلرز، تنها دلیلی که برای لبخند زدن داره همون “گیلبرت عزیزم” هست! 🌸
به عنوان کسی که از این تغییرات شاهد بود، باید بگم که نه تنها این رشد برای آنه قابل توجهه، بلکه نشون‌دهنده‌یه که توی رابطه‌ها چیزی که مهمه، همون رشد و تغییرات مستمر است. چیزی که یه رابطه رو عالی می‌کنه هم همینه: یاد گرفتن، رشد کردن و بهترین نسخه از خودتو توی رابطه پیاده کردن.
خلاصه که این نامه‌های پر از “عزیزم” نه تنها عاطفی و شیرین‌اند، بلکه نشون‌دهنده‌یه که آنه هم از نظر احساسی بالغ شده و می‌دونه که گیلبرت همزمان با اون، مثل همیشه با وفاداری کنارشه. یه چیزی که باید توی این رابطه مهم باشه اینه که هر دو طرف بتونن یک رابطه سالم، پر از احترام و درک داشته باشن و در نهایت هر دو به بهترین شکل خودشان در کنار هم رشد کنند.
حالا، توی این مسیر، آرزو می‌کنم که زندگی مشترک آنه و گیلبرت همیشه پر از لحظات شیرین و ماجراهای جذاب باشه. که همشون در کنار هم، با لبخند و عشق، زندگی رو به بهترین شکل ممکن بسازند! ✨
با این حال، من امیدوارم که این زندگی جدیدت با گیلبرت، پر از خوشبختی و ماجراهای عالی باشه! آرزوی بهترین‌ها رو دارم برای تو و گیلبرت عزیزم! 😘
        

76

        🔸"نازنینِ" داستایفسکی، داستانی کوتاه اما عمیقاً تکان‌دهنده از انزوا، ناامیدی و عشقِ ناکام است. راوی، یک مرد چهل است، با سوز و گداز از زندگی مشترک کوتاهش با همسر جوانش، نازنین، می‌گوید.
🔸نازنین دختری است جوان، زیبا و درمانده که برای رهایی از فقر و بدبختی، تن به ازدواج با این مرد مسن و گوشه‌گیر می‌دهد. او در ابتدا سعی می‌کند با شوهرش مهربان باشد و به زندگی مشترکشان رنگی ببخشد، اما مرد، اسیر غرور و سوءظن خود، نمی‌تواند عشق و محبت او را بپذیرد.
🔸راوی، در تلاش برای حفظ سلطه و کنترل بر نازنین، او را از دنیای بیرون منزوی می‌کند و به تدریج، امید و شادابی را از او می‌گیرد. نازنین، که روحش در این قفس طلایی پژمرده می‌شود، به سکوت و انفعال پناه می‌برد.
🔸راوی، پس از مرگ نازنین، درحالی‌که پیکر بی‌جان او را در مقابل خود دارد، به اشتباهات خود پی می‌برد و با عذاب وجدان، سعی می‌کند تکه‌های پازل زندگی مشترکشان را کنار هم بگذارد. او در می‌یابد که چگونه با بی‌توجهی و خودخواهی، نازنین را به سوی مرگ سوق داده است.
🔸"نازنین"، قصه‌ی یک عشق گمشده است، قصه‌ی فرصت‌هایی که هرگز قدرشان دانسته نشد. داستایفسکی با مهارت تمام، تصویری دردناک از تنهایی، یأس و عواقب وخیم سوءتفاهم و عدم ارتباط انسانی ارائه می‌دهد.
🔸مرگ نازنین، نه فقط پایان زندگی او، بلکه نابودی امید و رستگاری برای راوی نیز هست. او در تنهایی و عذاب وجدان خود رها می‌شود و تا ابد با سنگینی بار اشتباهاتش دست‌وپنجه نرم می‌کند.
🔸این داستان کوتاه، اثری عمیقاً تأمل‌برانگیز است که خواننده را به فکر فرو می‌برد و تا مدت‌ها در ذهن او باقی می‌ماند. "نازنین"، یادآوری تلخی است از اینکه چگونه بی‌توجهی و خودخواهی می‌تواند به نابودی روح و روان انسان‌ها منجر شود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

15

🔸"پاندای
          🔸"پاندای بزرگ و اژدهای کوچک"، داستانی ساده در ظاهر، اما عمیق در معنا، همچون یک تابلوی نقاشی ظریف، هستی و جستجوی معنا را به تصویر می‌کشد. این کتاب، سفری است درونی، یک سیر و سلوک عرفانی در دل طبیعت، با دو همراه دوست‌داشتنی: پاندا، نماد سکون و پذیرش، و اژدها، نماد حرکت و اشتیاق.
🔸در این سفر، پاندا و اژدها، نه فقط دو موجود متفاوت، بلکه دو وجه از وجود انسانی را نمایندگی می‌کنند. پاندا، با آرامش و خونسردی‌اش، به ما یادآوری می‌کند که گاهی باید ایستاد، سکوت کرد و به صدای درون گوش سپرد. او پذیرای لحظه‌هاست، چه شادی و چه غم، و در هر تجربه، درسی برای آموختن می‌یابد. اژدها، اما، همواره در جستجوست. او تشنه‌ی دانستن و تجربه کردن است، و با شور و حرارتش، ما را به سوی ناشناخته‌ها سوق می‌دهد.
🔸این دوگانگی، در واقع، انعکاسی از تضادهای درونی ماست. ما نیز مانند پاندا، نیازمند آرامش و سکون هستیم، تا بتوانیم با خودمان خلوت کنیم و به معنای زندگی‌مان پی ببریم. و هم‌زمان، مانند اژدها، باید به دنبال رشد و تعالی باشیم، از چالش‌ها نهراسیم و با اشتیاق به سوی آینده گام برداریم.
🔸"پاندای بزرگ و اژدهای کوچک"، به ما می‌آموزد که تعادل، کلید خوشبختی است. نه می‌توان تمام عمر را در سکون گذراند و نه می‌توان همواره در تکاپو بود. باید آموخت که چگونه بین این دو حالت، تعادل برقرار کرد و از هر دو جنبه‌ی وجودی خود بهره برد.
🔸این کتاب، همچنین، یادآوری می‌کند که زیبایی، در سادگی نهفته است. پاندا و اژدها، در دل طبیعت، بدون هیچ زرق و برقی، با تجربه‌ی لحظه‌ها و درک ارتباط خود با جهان هستی، به آرامش و سعادت می‌رسند. آن‌ها به ما نشان می‌دهند که برای خوشبخت بودن، نیازی به چیزهای پیچیده و دست‌نیافتنی نیست. کافی است به اطراف خود نگاه کنیم، به صدای طبیعت گوش دهیم و از زیبایی‌های کوچک زندگی لذت ببریم.
🔸"پاندای بزرگ و اژدهای کوچک"، نه فقط یک داستان، بلکه یک راهنماست. راهنمایی برای زندگی بهتر، برای یافتن معنا و برای رسیدن به آرامش درونی. این کتاب، همچون یک دوست دانا، همواره در کنار ماست، تا در مسیر پر فراز و نشیب زندگی، یاری‌مان کند و به ما یادآوری کند که خوشبختی، در درون خود ماست.

        

5

زیبا صدایم
          زیبا صدایم کن”، قصه‌ی دختری به اسم زیباست، دختری با قلبی بزرگ و روحی سرشار از امید. داستانش، قصه‌ی پیوند عمیق یه دختر و پدره، حتی وقتی فاصله‌ها، نامرئی و سنگین، بین‌شون قد کشیدن.🖤
زیبا، با وجود سن کمش، قهرمان زندگی پدرشه. پدری که اسیر آسایشگاه روانی شده، جایی که خاطراتش کم‌رنگ و روزهاش یکنواخت می‌گذرن. 
پدر زیبا، نمی‌تونه این وضعیت رو بپذیره. اون می‌خواد خودش رو نجات بده، نه فقط از اون آسایشگاه، بلکه از سیاهی و سکوتی که روحش رو فرا گرفته.
تصمیم پدر زیبا، یه تصمیم جسورانه‌ست، البته با کمک زیبا، فرار از دنیایی که برای دخترش و خودش ساخته شده، و سفر به دنیایی که خودش می‌خواد براش بسازه.🫀
و چه روزی بهتر از روز تولد زیبا برای این رهایی؟! روزی که قرار بود روز تولد دخترش باشه، حالا تبدیل میشه به روز تولد به یاد ماندنی . 🎂
این کتاب، یه دعوت‌نامه است، دعوتی به دیدن زیبایی‌های پنهان زندگی، به شنیدن صدای قلب‌هایی که در سکوت فریاد می‌زنن و به لمس مهربانی‌هایی که دنیا رو زیباتر می‌کنن. زیبا صدایم کن، و اجازه بده این داستان، برای همیشه در ذهنت ماندگار بشه.✨
        

12

جناب آقای…
          جناب آقای… اممم… هنوز هم نتوانستم اسم بهتری برایتان پیدا کنم.بابالنگ‌دراز” که اصلا برازندهٔ شما نیست!  “سایه‌ی خیال‌انگیز من” خوب است، اما انگار کافی نیست. شاید “مرد رؤیاهای قدبلند من”؟ نه، خیلی لوس شد. “آقای مرموز و دست‌نیافتنی”؟ باز هم نه. بگذارید حال سایه‌ی خیال‌انگیز باشید تا یک اسم درست و حسابی پیدا کنم.😊
از این به بعد شما را “سایهٔ خیال‌انگیز من” صدا خواهم کرد. چطوره؟ خیلی رمانتیک‌تر است، نه؟
سایهٔ خیال‌انگیز عزیزم،🥰
امیدوارم حالتان مثل حساب بانکی من پر از صفر و رقم‌های درشت باشد! می‌دانید، داشتم فکر می‌کردم که این رسمش نیست. یعنی چه که همه‌اش جودی ابوت برای شما نامه بنویسه؟ کمرش درد گرفت از بس نوشت!من هم دلم می‌خواهد برای شما نامه بنویسم. تازه، اگر شما برایم نامه بنویسید، من هم یک بهانهٔ دیگر برای جواب دادن پیدا می‌کنم! اینطوری نامه‌نگاری‌هایمان تا ابد ادامه خواهد داشت. چه ایده‌ جذابی!😍
راستی، یادم رفت بگویم که چقدر… خب، چطور بگویم… شما را “تحسین” می‌کنم! بله، تحسین. خیلی کلمهٔ بی‌طرفانه‌ای است، نه؟ اما باور کنید که منظورم خیلی بیشتر از تحسین ساده است. شما مثل یک شکلات تلخ و شیرین هستید؛ هم جذاب و مرموز، هم دوست‌داشتنی و دست‌نیافتنی.🍫
دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که اگر شما یک کتاب بودید، چه نوع کتابی می‌شدید؟ یک رمان کلاسیک؟ یک کتاب شعر عرفانی؟ یک کتاب علمی-تخیلی؟ یا شاید یک کتاب آشپزی با دستور غذاهای عجیب و غریب؟ راستش را بخواهید، نمی‌دانم. شما مثل یک جعبه‌ی پاندورا هستید؛ هر بار که درش را باز می‌کنم، یک چیز جدید و غیرمنتظره پیدا می‌کنم.🎁
درباره‌ی دخترها… خب، من نمی‌دانم چرا شما اینقدر از آن‌ها بدتان می‌آید. شاید تجربه‌های بدی داشته‌اید؟ شاید باورتان نمی‌شود که یک دختر هم می‌تواند قوی، مستقل و باهوش باشد؟
من نمی‌خواهم بگویم که همه‌ی دخترها بی‌نقص هستند. ما هم مثل همه‌ی انسان‌ها، اشتباه می‌کنیم، ضعف داریم و گاهی احمقانه رفتار می‌کنیم. اما این دلیل نمی‌شود که همه‌ی ما را با یک چوب برانید.
پس لطفاً، خواهشاً، تمنا می‌کنم که کمی دیدتان را نسبت به دخترها تغییر دهید. به ما فرصت بدهید تا خودمان را ثابت کنیم. به ما اعتماد کنید و ببینید که چه کارهایی می‌توانیم انجام دهیم.🌷
و درباره‌ی قدتان… راستش را بخواهید، اوایل فکر می کردم کنار شما قدم زدن مثل این بود که یک بچه گربه کنار یک درخت سرو قدم می‌زند!🌲 اما بعد فهمیدم که قد بلندتان یک مزیت بزرگ است. مثلاً وقتی می‌خواهیم چیزی را از قفسه‌های بالایی برداریم، دیگر نیازی نیست روی نوک انگشتانم بایستم! یا وقتی در کنسرت هستیم، دیگر نیازی نیست گردنم را بشکنم تا صحنه را ببینم! شما مثل یک سکوی تماشاچی متحرک هستید!😅
اما جدا از شوخی‌هایم، می‌خواستم اعتراف کنم که شما تأثیر عمیقی روی من گذاشته‌اید. شما به من یاد دادید که دنیا فقط سیاه و سفید نیست، بلکه پر از رنگ‌های خاکستری و سایه‌های مبهم است. شما به من یاد دادید که می‌شود متفاوت بود و باز هم دوست‌داشتنی بود. شما به من یاد دادید که می‌شود رؤیا داشت و برای رسیدن به آن‌ها جنگید🫀
و مهم‌تر از همه، شما به من یاد دادید که عشق فقط یک کلمه‌ی بی‌معنی نیست، 💞بلکه یک تجربه‌ی عمیق و متحول‌کننده است. البته من نمی‌گویم که عاشقتان هستم (هنوز نه!). اما اعتراف می‌کنم که شما جایگاه ویژه‌ای در قلب من دارید. یک جایگاه خیلی بزرگ و خیلی گرم و خیلی… خب، بگذارید دیگر زیادی احساساتی نشوم!
پس لطفاً، خواهشاً، تمنا می‌کنم که شما هم برای من نامه بنویسید. بگذارید این رابطه‌ی یک‌طرفه کمی متعادل شود! بگذارید من هم شما را بهتر بشناسم. بگذارید من هم به شما بگویم که چقدر سایه‌ی خیال‌انگیزتان را دوست دارم.🙏🏻❤
با احترام منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پائیز🍁🖤
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ. ن1: "منتظرت میمانم روی همان نیمکت چوبی پائیز🍁🖤"خیلی به جودی ابوت حسودی میکند ولی می خواست این موضوع را از بابا لنگ دراز پنهان کند اما نتوانست و همچنین او عشقش را مخفی کرد ولی عاشقانه به بابا لنگ دراز عشق می ورزد. 😁 
پ.ن ۲:اوبه دلیل حسادت به جودی ابوت، نام بابا لنگ دراز را عوض کرد. 😐
        

16

آنه، آنه ش
          آنه، آنه شرلی عزیز! چه کتابی، چه دنیای رویایی‌ای! 😍 وقتی کتاب “آنه شرلی در جزیره” رو شروع کردم، اصلاً فکر نمی‌کردم این همه قلبم به هیجان بیفته و دلم پر بشه از رنگ و نور. تو که همیشه با اون تخیلات بی‌پایانت، همه‌چیز رو برای ما جادویی می‌کنی، راستش برای من یکی از بزرگ‌ترین لذت‌ها همین بود که تو رو در هر فصل، بیشتر بشناسم و باهات همراه بشم.
الان که می‌خوام از این داستان بگم، به هیچ وجه نمی‌تونم از احساسات شاد و دلنشینی که داشت، چشم بپوشم. 😌 این کتاب توی قلب آدم‌ها جا باز می‌کنه، مثل همون جزیره‌ای که تو و گیلبرت توش زندگی می‌کنید، پر از رنگ‌های زیبا و فضاهای پر از آرامش. اما تو که توی دنیای خودت غرق شده‌ای و گیلبرت هم به‌طور خاص، یک معماست! 😅
یادش بخیر اونجایی که گیلبرت دست به کار شد و شروع کرد به عشق‌ورزی با تو، چقدر قلب من پر از احساسات شد! دلم می‌خواست همش بگم: “آنه، حواست باشه، گیلبرت خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی بهت می‌خوره!” 😅 ولی تو با همه‌ی کمالات و زیباییت، همچنان یک غم کوچک توی دلت داری و همین تو رو تبدیل به یک شخصیت پیچیده می‌کنه.
، عزیز دل من! چطور می‌تونم به زبان بیارم که وقتی تو گیلبرت رو رد کردی، من چطور قلبم از جا کنده شد؟! 😱 اصلاً باورم نمی‌شد! آخه گیلبرت، همین گیلبرتِ عزیز، با تمام وفاداری و محبت‌هایی که همیشه بهت داشت، حالا چرا؟! چرا؟! چرا این کار رو کردی؟! 😢
اون لحظه‌ای که تو با آرامش به گیلبرت گفتی که نه، گیلبرت نمی‌تونه به تو دل ببنده، یک ثانیه داشتم فکر می‌کردم شاید اشتباهی اتفاق افتاده! انگار جهان به طور ناگهانی از حرکت ایستاد و قلب من رو توی یک دنیای عذاب‌آور و غمگین انداخت! 😂 واقعاً برای چند دقیقه تمام وجودم داشت می‌سوخت. مثل یک فیلمی که تا آخر نمی‌فهمی، بلکه فقط می‌خوری زمین و بلند نمی‌شی! 😅
چطور تونستی گیلبرت رو رد کنی؟! اون پسر با آن چشمان پر از عشق، با قلبی که همیشه برای تو می‌تپید، حالا نه فقط رد شده، بلکه به نوعی یه ضربه‌ی سنگین به قلب من زده. 😩
ولی خب، بیا کمی منصف باشیم، آنه! 🧐 می‌دونم که تو همیشه از قلبت تبعیت می‌کنی، ولی این رو هم بگو که اون انتخاب چقدر دراماتیک و پر از استرس بود! هر دلیلی که داشتی، می‌فهمم، چون تو همیشه خودت هستی و دنبال رضایت خودت می‌گردی. اما من فقط یه سوال داشتم: وقتی اون لحظه گیلبرت به تو گفت: “آنه، من همش به فکر توام، می‌خوام با تو زندگی کنم”، چطور می‌تونستی بهش جواب منفی بدی؟! فکر می‌کنم که اگر من جای تو بودم، احتمالاً بهش می‌گفتم: “بیاید با هم زندگی کنیم، چون من دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم!” 😅 
در این میان، کتاب “آنه شرلی در جزیره” به ما یادآوری می‌کند که در میان تمام لحظات زندگی، آنچه که باعث می‌شود تا همه چیز روشن‌تر به نظر برسد، این است که با چه کسانی کنار هستیم. و حتی اگر گاهی دلمان در شرایطی شبیه به طوفان، نیاز به آرامش داشت، باید یادمان باشد که هیچ چیزی مهم‌تر از انتخاب‌های درست نیست. (حتی اگر این انتخاب‌ها ما رو کمی اذیت کنه!) 😂
پس گیلبرت جان! من با تمام وجود از آنه خواستم که هیچ‌وقت دست از عشق شما برندارد، اما در نهایت باید بگویم که این انتخابِ سخت برای آنه، ارزشش را داشت! 😏
یاد بگیریم از این کتاب که حتی وقتی همه چیز پیچیده به نظر می‌رسد، باید با یک لبخند، دل به زندگی داد و با تمام وجود انتخاب کرد.

آنه، تو معجزه‌ای! گیلبرت هم همینطور! تو و گیلبرت در این جزیره جادویی، جایی برای همه‌ی خوانندگان که قلب‌هایشان پر از امید است، هستید! ✨
        

46

          کتاب "پیش از آنکه قهوه‌ات سرد شود" نوشته‌ی توشیکازو کاواگوچی، اثری که با ایده‌ای منحصربه‌فرد و فضایی دلنشین، خواننده رو به سفری در زمان و قلب می‌بره.❤ این کتاب با محوریت یک کافه‌ی خاص که افسانه‌هایی درباره‌ی اون وجود داره، داستان‌هایی از عشق، پشیمانی، و فرصت‌های از دست‌رفته رو روایت می‌کنه. 
در یک کافه‌ی کوچک و دنج در توکیو، مشتریا می‌تونن به گذشته سفر کنن، البته با یک شرط مهم: اون‌ها باید قبل از سرد شدن قهوه‌شکن به زمان حال برگردند.☕🍰
 داستان از چهار زن تشکیل شده که هر کدام به دلیلی خاص به این کافه می‌آیند تا فرصتی دوباره برای دیدار با گذشته و تغییر سرنوشت خود داشته باشن.📖
هر کدام از این داستان‌ها با جزئیات دقیق و احساسات عمیق، خواننده رو درگیر می کنن. نویسنده با مهارت، به توصیف احساسات و روابط انسانی می‌پردازه و ما رو دعوت می‌کنه تا خودمون رو در موقعیت‌های شخصیت‌ها تجسم کنیم. 🌈
یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی این کتاب، سادگی و عمق اونه. نویسنده با زبون ساده و روون، مفاهیم پیچیده‌ای مانند عشق، پشیمانی، مرگ، و ارتباطات انسانی رو مورد بررسی قرار می‌ده. این سادگی باعث می‌شه که خواننده به راحتی با داستان ارتباط برقرار کنن و از آن لذت ببرن.
داستان به زیبایی نشون می‌ده که زمان چقدر ارزشمنده و ما چگونه می‌توانیم از اون به بهترین شکل استفاده کنیم. هر لحظه فرصتی است برای گفتن حرف‌های نگفته، جبران اشتباهات، و ساختن آینده‌ای بهتر.✨
        

7

کتاب "من ل
          کتاب "من لیاقتم خداحافظی بهتری بود" واقعا یه سفر احساسی و عمیق رو به من هدیه داد. 📚❤️ نویسنده توی این کتاب به طرز فوق‌العاده‌ای مفاهیم عمیق و پیچیده رو به زبون ساده و خودمونی منتقل کرده. هر صفحه‌اش مثل یه دمنوش گرم می‌مونه که دلت رو نوازش می‌کنه. ☕️✨
سبک نویسندگی، به خصوص ژورنال‌نویسی، واقعا جذابیت خاصی داره. حس می‌کنم وقتی می‌نویسم، انگار دارم با خودم یه گفت‌وگوی صمیمی و دوستانه می‌کنم. 📖🖋️ خواندن این کتاب هم دقیقاً همون حس رو به من انتقال داد. هر جمله‌ای که می‌خوندم، مثل این بود که نویسنده داره داستان خودش رو با تمام حس و حالش برای من تعریف می‌کنه. 
در واقع، این کتاب یادآوری بود برای همه ما که باید یاد بگیریم با خودمونو احساساتمون صادق باشیم🌈
نمی‌دونم چرا، ولی هر بار که این کتاب رو ورق می‌زدم، حس می‌کردم یه دوستی کنارم نشسته و داره به من می‌گه: "نگران نباش، تو همیشه شایسته‌ی بهترین‌ها هستی." 🤗💖 واقعاً دوست داشتم که این سفر رو با دوستانم به اشتراک بذارم و مطمئنم هر کسی که به دنبال یه دلسردی خوب و انرژی مثبت باشه، از این کتاب لذت می‌بره.
خلاصه‌اش اینه که اگر به ژورنال‌نویسی علاقه دارید و می‌خواید به عمق احساسات خودتون و دیگران پی ببرید، حتماً این کتاب رو تو لیست خوندنتون البته به عنوان تفریح داشته باشید. ارزشش یک بار خوندن رو داره و نیم ساعته تمومه ! 📚💕 
        

6

          ساعت ۵:۳۷ صبح در تاریخ ۱۳ فروردین. 
من تمومش کردم. 
الان ۵:۳۸ صبحه که دارم حسم رو مینویسم. 
صورتم به دلیل قطره های اشکم خیس شده. 
من با والنتینو زندگی کردم با اوریون و اسکارلت گریه کردم. 
از «هردو در نهایت میمیرند» هم دردناک تر بود. 
داستان برمی گرده به ۱۰ جولای ۲۰۱۰،دقیقا هفت سال قبل از اینکه گوشی متیو و روفوس برای ساخت آخرین روز زندگی شون به صدا در بیاد. 
سال ۲۰۱۰ بود که شرکت پیشگویی مرگ تاسیس شد. 
و در همون روز اول آدم های زیاد بودن که قرار به مردن شون بود. 
این کتاب: 
قصه ای از عشق، دوستی، جدایی، لبخند، فداکاری. شجاعت و مرگ بود. 
کتابی که از شروعش گریه کردم، تعجب کردم و با خنده هاشون، خندیدم.«به زبان ساده کتاب رو زندگی کردم.»
احساسی که در سومین کتابی که در عمرم خوندم(هر دو در نهایت میمرند) بعد از شش ماه در سی و چهارمین کتابم(اولین نفری که در نهایت میمرد) به من برگشت. 
سخنی با نویسنده: 
آقای سیلورا، نمیدونم چه جوری این ایده به ذهنون رسیده و به این نتیجه رسیدید که روی کاغذ پیاده کنیدش. 
اشک خیلی ها رو جاری کنید. 
من و خیلی های دیگه کتاب هاتون رو به عنوان خواننده میخونیم و باز هم لمس میکنیم. 
اما شما خالق: 
🔸متیو
🔸روفوس
🔸والتینو
🔸اوریون
🔸گلوریا
🔸پلوتونی ها
🔸لیدیا
🔸دالما
🔸اسکارلت
🔸خواکین رزا
🔸فرانکی
🔸پاز
🔸و.... 
بودید. شب ها و روز هایی رو با این کتاب گذروندید.
و به طور واقعی زندگی کردید.... 
------------------
من به این کتاب ⭐⭐⭐⭐⭐
البته منهای یک⭐
یعنی⭐⭐⭐⭐
و تنها به دلیل ترجمه ای بود که دوست نداشتم، پس درباره علاقه من به کتاب نیست. 
------------------
ساعت ۵:۵۶
و من ۱۹ دقیقه ست که کتاب رو کنار گذاشتم. 
و هنوز... 
غرق در کتابم😢
        

12