یادداشت محمدرضا زائری

        تصویرسازی عالی‌ای دارد و داستان جالبی هم.

بگذارید یک خاطره برایتان تعریف کنم: یک شب آن قدیم‌ها (غول بودم، مثل تو خنگول بودم. نه! ببخشید اشتباه شد!😉😁) رفته بودیم درمانگاه محله‌مان چون خواهرم گوشش عفونت کرده بود و فکر می‌کنید آن‌جا در اتاق انتظار چی دیدم؟
جهان را دیدم!🌏🌍🌎
جهان را دیدم!🌏🌍🌎
جهان را دیدم!🌏🌍🌎
(بر وزن «هست زیبا! هست زیبا! هست زیبا!» ی آخر شعر باز باران با ترانه!)

هیچی دیگر! کاشف به عمل آمد که خانم آقای دکترِ متخصص گوش و حلق و بینی همان مجسمه‌سازی است که جهان و دوستانش را ساخته!😁
      
253

23

(0/1000)

نظرات

خیلی بامزه تعریف می کنی😁😍😂

0

شعر باز باران ترانه رو یادم رفته بودا😁

چه دنیای کوچکی داریم‌ها

0

دیگه فقط «پسری که دور دنیا را رکاب زد» مونده 😈

1

وای محمدرضا :))) 

0