بریده‌ کتاب‌های فاطمه ثانی

حوض شربت
بریدۀ کتاب

صفحۀ 220

اسماعیل گفت: 《دیشب آقا مصطفی(خمینی) مهمان داشتند، صبح حالشان بد شده و بردندشان مستشفی، برو ببین چخبر شده》 دیشب آقا از آلمان مهمان داشتند، شیرینی و تنقلات هم بعنوان سوغات آورده بودند ، آقا هم که از آن شیرینی ها خورده بودند، نصف شب حالشان بد شد. اما نرسیده به بیمارستان تمام کرده اند. ساعت درس مکاسب آقا بود. ظاهرا از رحلت فرزند ارشدشان خبر نداشتند. فقط می‌دانستند که حال آقا مصطفی خوب نیست. از منزل به سمت مسجدِ تُرک می‌رفتند. در همین لحظه احمدآقا رسید. آقا پرسیدند: 《احمد! از مصطفی چخبر؟ 》احمدآقا با هق هق گریه اش، خبر این مصیبت را به پدر داد. آقا که گریه ی احمد را دید، چشم ها را بست و پس از کمی مکث گفت : 《 انّا للّه و انّا الیه راجعون... برویم درس 》 آقا را می‌دید، کوه باصلابتی که حتی چشم هایش تر نشد. اقیانوس آرامی که از تلاطم این طوفان حتی یک تکان هم نخورد. پیکر آقا مصطفی خمینی بعد از طواف کربلا، در ایوان طلای حرم امام علی(ع) به خاک سپرده شد. برای مردمانی که در فقدان فرزند پسر مدتها عزا میگیرند، این صبوری آقا باعث تعجب بود‌. عرب ها مرگ پسر را سنگین و شدید می‌دانند.

4

حوض شربت
بریدۀ کتاب

صفحۀ 14

● اسماعیل همه ی راه مسجد تا خانه را به این فکر می‌کرد که مادرش را چگونه راضی کند. خودش طلبه شدن و لباس روحانیت را دوست داشت، اما دیگران او را برای طلبه شدن حیف می‌دانستند!‌ این پسرک زیرک و با استعداد باید مهندس یا دکتر میشد، تا مقام و منصبی بگیرد و حقوقی دریافت کند و از رنج فقر خانواده اش بکاهد. ● فاطمه با شنیدن این خواسته ی اسماعیل، رو ترش کرد : 《من یک عمر برای تو زحمت کشیدم. از نان شب و چاشت روزمان زدم تا تو به مدرسه بروی، درس بخوانی و حقوق بگیر شوی و به زندگی ما کمک کنی. حالا می‌خواهی طلبه شوی؟! 》 صحبت با مادر فایده ای نداشت. اسماعیل بغض کرده و ناامید، افطار نکرده و دل شکسته خوابید. خوابی با قطره های اشک... . ● فاطمه دلش نمی آمد پسرش سحری نخورده روزه بگیرد. بیدارش کرد تا کنار او و خواهرش شهربانو لقمه ای بخورد و روزه را تاب بیاورد. هرچند هنوز روزه به اسماعیل تکلیف نشده بود اما او روزه میگرفت. ● لحن و نگاه مادر فرق کرده بود. قبل از اذان رو به اسماعیل گفت: 《 برو خدمت حاج شیخ و بگو مادرم راضی است. برو طلبه بشو 》 فاطمه نگفت آن شب خواب عجیبی دیده است. در خواب، بانویی بلند بالا لباسی به او داد و گفت این عبا مال اسماعیل است، بدهید بپوشد. فاطمه قبول نکرد : 《 اسماعیلِ ما چنین لباسی ندارد 》. بانو دوباره تکرار کرد : 《 نه! این لباس اوست، بدهید بپوشد 》 { صفحه ۱۴ و ۱۵ کتاب }

3