بریدههای کتاب آیدا آیدا 1404/4/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 175 صفحۀ 10 گفت : " مرا یادت هست؟ " دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم ، چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است ؟ و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یادِ هیچ کس نیستم ؟ 0 45 آیدا 1404/2/27 موش ها و آدم ها جان اشتاین بک 4.0 170 صفحۀ 143 جورج اندکی ساکت ماند. بعد گفت : " آره ، ما دوتا فرق داریم...ما دوتا غیر از همه ایم. " " چون که... " " برا اینکه من تو رو دارم..." 0 8 آیدا 1404/2/25 بعد از ابر بابک زمانی 3.4 4 صفحۀ 183 نفس هایت را با باز کردنِ کدام پنجره می شود از یاد بُرد؟ 0 9 آیدا 1404/2/2 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 43 صفحۀ 160 هَمیشه نفس می کشید اما هرگز زندگی نکرد. 0 4 آیدا 1403/11/30 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 242 صفحۀ 76 با چکمه هایِ لاستیکی اش بر رویِ برف می کوبید و می رفت. به نبش خیابان رسیده بود که ایستاد و برگشت. دست هایش را دورِ دهانش گرفت و فریاد زد : " هزار بار جانم به فدایت! " 0 18 آیدا 1403/11/10 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 400 صفحۀ 75 او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش می خواست که کسی برایش مثل طفل بیماری غم خواری کند. دلش می خواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می کنند رویش را ببوسند و یا برایش اشک بریزند و دل داری اش بدهند. او می دانست که شخص مهمی است و ریشش رو به سفیدی است و به همین علت چنین آرزویی بی جاست. با این همه این خواهشِ دلش بود. 0 12 آیدا 1403/10/24 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 230 صفحۀ 95 0 2
بریدههای کتاب آیدا آیدا 1404/4/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 175 صفحۀ 10 گفت : " مرا یادت هست؟ " دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم ، چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است ؟ و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یادِ هیچ کس نیستم ؟ 0 45 آیدا 1404/2/27 موش ها و آدم ها جان اشتاین بک 4.0 170 صفحۀ 143 جورج اندکی ساکت ماند. بعد گفت : " آره ، ما دوتا فرق داریم...ما دوتا غیر از همه ایم. " " چون که... " " برا اینکه من تو رو دارم..." 0 8 آیدا 1404/2/25 بعد از ابر بابک زمانی 3.4 4 صفحۀ 183 نفس هایت را با باز کردنِ کدام پنجره می شود از یاد بُرد؟ 0 9 آیدا 1404/2/2 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 43 صفحۀ 160 هَمیشه نفس می کشید اما هرگز زندگی نکرد. 0 4 آیدا 1403/11/30 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 242 صفحۀ 76 با چکمه هایِ لاستیکی اش بر رویِ برف می کوبید و می رفت. به نبش خیابان رسیده بود که ایستاد و برگشت. دست هایش را دورِ دهانش گرفت و فریاد زد : " هزار بار جانم به فدایت! " 0 18 آیدا 1403/11/10 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 400 صفحۀ 75 او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه چیز دلش می خواست که کسی برایش مثل طفل بیماری غم خواری کند. دلش می خواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می کنند رویش را ببوسند و یا برایش اشک بریزند و دل داری اش بدهند. او می دانست که شخص مهمی است و ریشش رو به سفیدی است و به همین علت چنین آرزویی بی جاست. با این همه این خواهشِ دلش بود. 0 12 آیدا 1403/10/24 نازنین فیودور داستایفسکی 4.1 230 صفحۀ 95 0 2