بریده‌ای از کتاب بادبادک باز اثر خالد حسینی

آیدا

آیدا

1403/11/30

بریدۀ کتاب

صفحۀ 76

با چکمه هایِ لاستیکی اش بر رویِ برف می کوبید و می رفت. به نبش خیابان رسیده بود که ایستاد و برگشت. دست هایش را دورِ دهانش گرفت و فریاد زد : " هزار بار جانم به فدایت! "

با چکمه هایِ لاستیکی اش بر رویِ برف می کوبید و می رفت. به نبش خیابان رسیده بود که ایستاد و برگشت. دست هایش را دورِ دهانش گرفت و فریاد زد : " هزار بار جانم به فدایت! "

95

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.