بریدهای از کتاب بادبادک باز اثر خالد حسینی
1403/11/30
صفحۀ 76
با چکمه هایِ لاستیکی اش بر رویِ برف می کوبید و می رفت. به نبش خیابان رسیده بود که ایستاد و برگشت. دست هایش را دورِ دهانش گرفت و فریاد زد : " هزار بار جانم به فدایت! "
با چکمه هایِ لاستیکی اش بر رویِ برف می کوبید و می رفت. به نبش خیابان رسیده بود که ایستاد و برگشت. دست هایش را دورِ دهانش گرفت و فریاد زد : " هزار بار جانم به فدایت! "
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.