بریده کتابهای مرگ به وقت بهار Taraneh 1403/6/11 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 77 0 2 زهرا صیدی 1403/5/7 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 72 بچه که بودم حتی با اینکه از شب میترسیدم، بیشتر از روز دوستش داشتم چون در روشنایی روز همه چیز زیادی واضح بود و زشتیِ مطلق و لاعلاج بعضی چیزها بیش از حد به چشم میآمد. 0 25 باران نویریان 1403/4/2 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 77 آدمها حصاری به دور خود کشیدهاند، اما نزدیکشان که بشوی سفرهی دلشان را برایت باز میکنند. 0 35 Mehrbod 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 162 آدم یک روز از خواب بیدار میشود و خیال میکند هر چه در وجودش داشته مرده و از بین رفته است ، ولی درست نیست ؛ وقتی چنین فکری به سر آدم بزند یعنی خود اوست که تا حدی مرده. آن چیزها نمیمیرند. باقی میمانند. از آدمی به آدم دیگر میرسند ، همیشه همینطور است ، از آدمی به آدم دیگر. 0 2 محمد سعید میرابیان 1403/4/23 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 136 تمام رنجی که در زندگی میکشیم به این خاطر است که نیمی از وجودمان برآمده از زمین است و نیمی از آن زاییده هواست. 0 19 Mehrbod 1403/4/14 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 132 تمام ارواح خوباند، کار های بد را دست ها و چشم ها میکنند ، روح ها هم که نه دست دارند و نه چشم ، فقط یک کار بلدند ، آنها روحاند و باد میسازند. 0 1 s. khalili 1403/4/12 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 120 0 6 محمد سعید میرابیان 1403/4/23 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 137 رودخانه به انسان میماند. همواره در راهی است که برایش مقرر شده، و اگر هر از گاهی طغیان میکند، مانند دل انسان که تاب نمیآورد و سرریز میشود، قاعدهای او را به مسیرش باز میگرداند. 0 2 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 162 آدم یک روز از خواب بیدار می شود و خیال می کند هرچه در وجودش داشته مرده و از بین رفته است، ولی درست نیست، وقتی چنین فکری به سر آدم بزند یعنی خود اوست که تا حدی مرده. آن چیزها نمی میرند، باقی می مانند. از آدمی به آدم دیگر می رسند، همیشه همینطور است، از آدمی به آدم دیگر 0 15 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 137 هیچچیز برایش مهم نبود، چه میماند پشت میلهها چه نمیماند. خودش زندان خودش بود. هرکسی زندان خودش است، چیزی عوض نمیشود فقط عادتهای ما هستند که عوض میشوند. 0 5 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 188 تنها حقیقت زندگی این است: لبخند زدن به وصال مرگ. 0 29 سیده هدی پورمانی 1403/4/13 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 160 حالا که طریقه ی زندگی کردنت را خودت انتخاب نکردی, لااقل نحوه ی مرگت را خودت انتخاب کن, و تا ته خط برو.... .......................................................... همیشه نفس می کشید اما هرگز زندگی نکرد. 0 5 سیدحسین موسوی 1403/4/9 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 33 0 13 باران نویریان 1403/4/17 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 141 دهکده پر بود از آدمهایی که شور[زندگی]شان کشته شده بود، و همه به کسی که شورش کشته میشد با نگاهی ترحمآمیز و رضایتمند نگاه میکردند، انگار دیگر طرف حسابشان کودکی بیش نیست. 0 8 پریا 1403/6/14 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 82 ...شب خودش را دار زد، با طنابی آویخته از شاخه اقاقیا. اولین چیزی که صبح روز بعد وقتی به حیاط رفت دید پاهای آویزان مادرش بوده اما هیچ نترسید. نمی دانست آدم اگر خودش را دار بزند چه میشود و نمیدانست آن وضعیتی که مادرش داشت یعنی که او مرده. 0 10 s. khalili 1403/4/12 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 110 0 8 Mehrbod 1403/4/14 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 77 آدم ها حصاری به دور خود کشیدهاند، اما نزدیکشان که بشوی سفره دلشان را برایت باز میکنند. بی اختیار دهانم را باز کردم اما بعد آرام بستمش، چون دهان باز پذیرای ترس است. 0 4 яσвεят 1403/4/1 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 10 در سلاخخانه، حرف اول و آخر را خونکارِ سلاخخانه میزد، باقی آنقدر پیر بودند که جز سلاخی اسبها کاری ازشان برنمیآمد، آنطوری هم که آن پیرمردها حیـوان را میکشـتند، گـوشتـش بیمـزه میشـد، مـزۀ چـوب میگـرفـت. 0 10 زینب 1403/4/13 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 77 در روشناییِ روز همه چیز زیادی واضح بود و زشتیِ مطلق و لاعلاجِ بعضی چیزها بیش از حد به چشم میآمد. 0 15 яσвεят 1403/4/4 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 31 بوی مرگ به وقت بهار. خودم را انداختم روی زمین، روی سنگریزهها، قلبم داشت از جا کنده میشد، دستهایم یخ زده بود. چهاردهساله بودم و آن مرد که پا به درخت گذاشت تا بمیرد پدرم بود. 0 16
بریده کتابهای مرگ به وقت بهار Taraneh 1403/6/11 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 77 0 2 زهرا صیدی 1403/5/7 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 72 بچه که بودم حتی با اینکه از شب میترسیدم، بیشتر از روز دوستش داشتم چون در روشنایی روز همه چیز زیادی واضح بود و زشتیِ مطلق و لاعلاج بعضی چیزها بیش از حد به چشم میآمد. 0 25 باران نویریان 1403/4/2 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 77 آدمها حصاری به دور خود کشیدهاند، اما نزدیکشان که بشوی سفرهی دلشان را برایت باز میکنند. 0 35 Mehrbod 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 162 آدم یک روز از خواب بیدار میشود و خیال میکند هر چه در وجودش داشته مرده و از بین رفته است ، ولی درست نیست ؛ وقتی چنین فکری به سر آدم بزند یعنی خود اوست که تا حدی مرده. آن چیزها نمیمیرند. باقی میمانند. از آدمی به آدم دیگر میرسند ، همیشه همینطور است ، از آدمی به آدم دیگر. 0 2 محمد سعید میرابیان 1403/4/23 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 136 تمام رنجی که در زندگی میکشیم به این خاطر است که نیمی از وجودمان برآمده از زمین است و نیمی از آن زاییده هواست. 0 19 Mehrbod 1403/4/14 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 132 تمام ارواح خوباند، کار های بد را دست ها و چشم ها میکنند ، روح ها هم که نه دست دارند و نه چشم ، فقط یک کار بلدند ، آنها روحاند و باد میسازند. 0 1 s. khalili 1403/4/12 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 120 0 6 محمد سعید میرابیان 1403/4/23 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 137 رودخانه به انسان میماند. همواره در راهی است که برایش مقرر شده، و اگر هر از گاهی طغیان میکند، مانند دل انسان که تاب نمیآورد و سرریز میشود، قاعدهای او را به مسیرش باز میگرداند. 0 2 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 162 آدم یک روز از خواب بیدار می شود و خیال می کند هرچه در وجودش داشته مرده و از بین رفته است، ولی درست نیست، وقتی چنین فکری به سر آدم بزند یعنی خود اوست که تا حدی مرده. آن چیزها نمی میرند، باقی می مانند. از آدمی به آدم دیگر می رسند، همیشه همینطور است، از آدمی به آدم دیگر 0 15 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 137 هیچچیز برایش مهم نبود، چه میماند پشت میلهها چه نمیماند. خودش زندان خودش بود. هرکسی زندان خودش است، چیزی عوض نمیشود فقط عادتهای ما هستند که عوض میشوند. 0 5 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 188 تنها حقیقت زندگی این است: لبخند زدن به وصال مرگ. 0 29 سیده هدی پورمانی 1403/4/13 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 160 حالا که طریقه ی زندگی کردنت را خودت انتخاب نکردی, لااقل نحوه ی مرگت را خودت انتخاب کن, و تا ته خط برو.... .......................................................... همیشه نفس می کشید اما هرگز زندگی نکرد. 0 5 سیدحسین موسوی 1403/4/9 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 33 0 13 باران نویریان 1403/4/17 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 141 دهکده پر بود از آدمهایی که شور[زندگی]شان کشته شده بود، و همه به کسی که شورش کشته میشد با نگاهی ترحمآمیز و رضایتمند نگاه میکردند، انگار دیگر طرف حسابشان کودکی بیش نیست. 0 8 پریا 1403/6/14 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 82 ...شب خودش را دار زد، با طنابی آویخته از شاخه اقاقیا. اولین چیزی که صبح روز بعد وقتی به حیاط رفت دید پاهای آویزان مادرش بوده اما هیچ نترسید. نمی دانست آدم اگر خودش را دار بزند چه میشود و نمیدانست آن وضعیتی که مادرش داشت یعنی که او مرده. 0 10 s. khalili 1403/4/12 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 110 0 8 Mehrbod 1403/4/14 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 77 آدم ها حصاری به دور خود کشیدهاند، اما نزدیکشان که بشوی سفره دلشان را برایت باز میکنند. بی اختیار دهانم را باز کردم اما بعد آرام بستمش، چون دهان باز پذیرای ترس است. 0 4 яσвεят 1403/4/1 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 10 در سلاخخانه، حرف اول و آخر را خونکارِ سلاخخانه میزد، باقی آنقدر پیر بودند که جز سلاخی اسبها کاری ازشان برنمیآمد، آنطوری هم که آن پیرمردها حیـوان را میکشـتند، گـوشتـش بیمـزه میشـد، مـزۀ چـوب میگـرفـت. 0 10 زینب 1403/4/13 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 77 در روشناییِ روز همه چیز زیادی واضح بود و زشتیِ مطلق و لاعلاجِ بعضی چیزها بیش از حد به چشم میآمد. 0 15 яσвεят 1403/4/4 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.6 15 صفحۀ 31 بوی مرگ به وقت بهار. خودم را انداختم روی زمین، روی سنگریزهها، قلبم داشت از جا کنده میشد، دستهایم یخ زده بود. چهاردهساله بودم و آن مرد که پا به درخت گذاشت تا بمیرد پدرم بود. 0 16