بریدههای کتاب مرگ به وقت بهار محمد سعید میرابیان 1403/4/23 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 137 رودخانه به انسان میماند. همواره در راهی است که برایش مقرر شده، و اگر هر از گاهی طغیان میکند، مانند دل انسان که تاب نمیآورد و سرریز میشود، قاعدهای او را به مسیرش باز میگرداند. 0 3 سایهبان! 1404/2/29 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 137 چه میماند پشت میله ها چه نمیماند. خودش زندان خودش بود. هرکسی زندان خودش است، چیزی عوض نمیشود، فقط عادت های ما هستند که عوض میشوند. 0 4 آزیتا رحیمی 1403/7/29 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 197 زندگی از آن همه زنده ماندن بود که زشت شده بود. 0 4 مبین محمدی 1404/3/30 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 55 همه چیز مثله قبل بود: نه برگ ها تغییری کرده بودند، نه درختان و نه پروانه ها و نه این حس که زمان درون سایه ها مرده. ولی دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود. 2 6 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 162 آدم یک روز از خواب بیدار می شود و خیال می کند هرچه در وجودش داشته مرده و از بین رفته است، ولی درست نیست، وقتی چنین فکری به سر آدم بزند یعنی خود اوست که تا حدی مرده. آن چیزها نمی میرند، باقی می مانند. از آدمی به آدم دیگر می رسند، همیشه همینطور است، از آدمی به آدم دیگر 0 17 زینب 1404/2/21 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 25 میگفتند روزی که مردی موفق شود از خودش جلو بزند، زندگیاش روی غلتک میافتد، یا دستکم کمابیش روی غلتک میافتد. 0 19 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 137 هیچچیز برایش مهم نبود، چه میماند پشت میلهها چه نمیماند. خودش زندان خودش بود. هرکسی زندان خودش است، چیزی عوض نمیشود فقط عادتهای ما هستند که عوض میشوند. 0 8 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 188 تنها حقیقت زندگی این است: لبخند زدن به وصال مرگ. 0 36 سیده هدی پورمانی 1403/4/13 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 160 حالا که طریقه ی زندگی کردنت را خودت انتخاب نکردی, لااقل نحوه ی مرگت را خودت انتخاب کن, و تا ته خط برو.... .......................................................... همیشه نفس می کشید اما هرگز زندگی نکرد. 0 6 gharneshin 1403/12/28 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 188 جوری که میخواست قانعم کند هرچیزی که باور کرده بودم دروغ محض بوده، تا باورم شود تنها حقیقت زندگی این است: لبخند زدن به وصال مرگ. 0 1 سیدحسین موسوی 1403/4/9 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 33 0 13 باران 1403/4/17 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 141 دهکده پر بود از آدمهایی که شور[زندگی]شان کشته شده بود، و همه به کسی که شورش کشته میشد با نگاهی ترحمآمیز و رضایتمند نگاه میکردند، انگار دیگر طرف حسابشان کودکی بیش نیست. 0 8 gharneshin 1403/12/28 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 139 شور است که آدم را زنده نگه میدارد. 0 2 پریا 1403/6/14 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 82 ...شب خودش را دار زد، با طنابی آویخته از شاخه اقاقیا. اولین چیزی که صبح روز بعد وقتی به حیاط رفت دید پاهای آویزان مادرش بوده اما هیچ نترسید. نمی دانست آدم اگر خودش را دار بزند چه میشود و نمیدانست آن وضعیتی که مادرش داشت یعنی که او مرده. 0 15 فاطیما بهزادی 1404/1/11 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 136 باید در زندگی چنان وانمود کنی که هر حرفی را باور میکنی. 0 7 سیدحسین موسوی 1403/9/25 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 160 0 7 فاطیما بهزادی 1404/1/12 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 234 هرچه را بخواهی به آن میرسی، اما این رسیدن با درد و رنج همراه است، تا آنجا که دیگر پشت دستت را داغ میکنی که چیزی نخواهی. 0 8 gharneshin 1403/12/28 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 164 مردانی که عطش کشتن دارند خودشان مردهاند. 0 0 gharneshin 1403/12/28 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 117 همهچیز تکرار میشود، همیشه تکرار میشود، نه آغازی دارد نه پایانی، و نه خستگی سرش میشود. من و تو خسته میشویم. 0 1 Mehrbod 1403/4/14 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 77 آدم ها حصاری به دور خود کشیدهاند، اما نزدیکشان که بشوی سفره دلشان را برایت باز میکنند. بی اختیار دهانم را باز کردم اما بعد آرام بستمش، چون دهان باز پذیرای ترس است. 0 4
بریدههای کتاب مرگ به وقت بهار محمد سعید میرابیان 1403/4/23 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 137 رودخانه به انسان میماند. همواره در راهی است که برایش مقرر شده، و اگر هر از گاهی طغیان میکند، مانند دل انسان که تاب نمیآورد و سرریز میشود، قاعدهای او را به مسیرش باز میگرداند. 0 3 سایهبان! 1404/2/29 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 137 چه میماند پشت میله ها چه نمیماند. خودش زندان خودش بود. هرکسی زندان خودش است، چیزی عوض نمیشود، فقط عادت های ما هستند که عوض میشوند. 0 4 آزیتا رحیمی 1403/7/29 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 197 زندگی از آن همه زنده ماندن بود که زشت شده بود. 0 4 مبین محمدی 1404/3/30 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 55 همه چیز مثله قبل بود: نه برگ ها تغییری کرده بودند، نه درختان و نه پروانه ها و نه این حس که زمان درون سایه ها مرده. ولی دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود. 2 6 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 162 آدم یک روز از خواب بیدار می شود و خیال می کند هرچه در وجودش داشته مرده و از بین رفته است، ولی درست نیست، وقتی چنین فکری به سر آدم بزند یعنی خود اوست که تا حدی مرده. آن چیزها نمی میرند، باقی می مانند. از آدمی به آدم دیگر می رسند، همیشه همینطور است، از آدمی به آدم دیگر 0 17 زینب 1404/2/21 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 25 میگفتند روزی که مردی موفق شود از خودش جلو بزند، زندگیاش روی غلتک میافتد، یا دستکم کمابیش روی غلتک میافتد. 0 19 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 137 هیچچیز برایش مهم نبود، چه میماند پشت میلهها چه نمیماند. خودش زندان خودش بود. هرکسی زندان خودش است، چیزی عوض نمیشود فقط عادتهای ما هستند که عوض میشوند. 0 8 سارا هوشمند 1403/4/15 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 188 تنها حقیقت زندگی این است: لبخند زدن به وصال مرگ. 0 36 سیده هدی پورمانی 1403/4/13 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 160 حالا که طریقه ی زندگی کردنت را خودت انتخاب نکردی, لااقل نحوه ی مرگت را خودت انتخاب کن, و تا ته خط برو.... .......................................................... همیشه نفس می کشید اما هرگز زندگی نکرد. 0 6 gharneshin 1403/12/28 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 188 جوری که میخواست قانعم کند هرچیزی که باور کرده بودم دروغ محض بوده، تا باورم شود تنها حقیقت زندگی این است: لبخند زدن به وصال مرگ. 0 1 سیدحسین موسوی 1403/4/9 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 33 0 13 باران 1403/4/17 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 141 دهکده پر بود از آدمهایی که شور[زندگی]شان کشته شده بود، و همه به کسی که شورش کشته میشد با نگاهی ترحمآمیز و رضایتمند نگاه میکردند، انگار دیگر طرف حسابشان کودکی بیش نیست. 0 8 gharneshin 1403/12/28 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 139 شور است که آدم را زنده نگه میدارد. 0 2 پریا 1403/6/14 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 82 ...شب خودش را دار زد، با طنابی آویخته از شاخه اقاقیا. اولین چیزی که صبح روز بعد وقتی به حیاط رفت دید پاهای آویزان مادرش بوده اما هیچ نترسید. نمی دانست آدم اگر خودش را دار بزند چه میشود و نمیدانست آن وضعیتی که مادرش داشت یعنی که او مرده. 0 15 فاطیما بهزادی 1404/1/11 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 136 باید در زندگی چنان وانمود کنی که هر حرفی را باور میکنی. 0 7 سیدحسین موسوی 1403/9/25 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 160 0 7 فاطیما بهزادی 1404/1/12 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 234 هرچه را بخواهی به آن میرسی، اما این رسیدن با درد و رنج همراه است، تا آنجا که دیگر پشت دستت را داغ میکنی که چیزی نخواهی. 0 8 gharneshin 1403/12/28 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 164 مردانی که عطش کشتن دارند خودشان مردهاند. 0 0 gharneshin 1403/12/28 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 117 همهچیز تکرار میشود، همیشه تکرار میشود، نه آغازی دارد نه پایانی، و نه خستگی سرش میشود. من و تو خسته میشویم. 0 1 Mehrbod 1403/4/14 مرگ به وقت بهار مرسه رودوردا 3.4 46 صفحۀ 77 آدم ها حصاری به دور خود کشیدهاند، اما نزدیکشان که بشوی سفره دلشان را برایت باز میکنند. بی اختیار دهانم را باز کردم اما بعد آرام بستمش، چون دهان باز پذیرای ترس است. 0 4