اشک از چشمهایم جاری شد و حس کردم که هرگز بند نمیآید ، اما هر چقدر هم که گریه میکردم ، به نظر نمیرسید بتوانم خودم را جمع و جور کنم . حتی چراغ را هم روشن نکرده بودم . فقط وسط اتاق روی زمین افتاده بودم و زار میزدم. این فکر احمقانه به ذهنم رسید که ای کاش اشکهایم نفت بودند؛ چون در این صورت پولدار میشدم ، اما چنان فکر احمقانه ای بود که اشکم را بیشتر درآورد .