بریده‌های کتاب آشنایی با قرآن (تفسیر سوره های طلاق، تحریم، ملک و قلم)

حامد

حامد

1404/5/26 - 05:44

بریدۀ کتاب

صفحۀ 50

شباهت و تفاوت دستورات خدا و دستورات طبیب‏ گفتیم که مرزهای الهی شبیه مرزهایی است که طبیب برای بیمار مشخص می‌کند. کار طبیب صرفاً جنبه ارشادی و راهنمایی دارد. اگر طبیب می‌گوید: تو به دلیل اینکه بیماری قند داری پس خربزه نخور، این به دلیل زیانی است که خربزه به حال تو دارد. اگربخوری به خود ستم کرده‌ای، والّا به حال طبیب هیچ فرق نمی‌کند که تو بخوری یا نخوری. اوامر الهی از یک نظر عیناً همین‌طور است. متکلمین اصطلاحی دارند، می‌گویند: «الْواجِباتُ الشَّرْعِیةُ ا لْطافٌ فِی الْواجِباتِ الْعَقْلِیة» یعنی چیزی را که شرع واجب کرده است یک لطف و یک راهنمایی است به چیزی که عقل آن را واجب می‌کند؛ یعنی چیزی است که اگر خود عقل انسان هم آن را کشف کند واجب می‌کند. شارع راهنمایی می‌کند به چیزی که اگر عقل به آن برسد خود عقل هم کافی است. اگر طبیب به انسان می‌گوید: تو بیماری قند داری خربزه نخور، این چیزی است که تو خودت هم اگر معلومات طبیب را می‌داشتی حکم می‌کردی، یعنی عقل خودت هم حکم می‌کرد که نباید بخوری. ولی یک تفاوت میان امر خدا و امر طبیب هست و آن این است که طبیب فقط راهنماست و بس؛ او دیگر مقام مُطاعیت ندارد؛ یعنی مریض مقامش نسبت به طبیب مقام عبد و مولی‏ نیست. [رابطه] عبد و مولی‏ حساب دیگری هم[ایجاد می‌کند. فرض کنیم دستوری از طرف خدا هست که‏] برای ما هیچ‏ گونه مصلحتی ندارد. البته چنین امری وجود ندارد، ولی اگر ما فرض کنیم که خدا به ما امر کرده به چیزی که هیچ‏ گونه مصلحتی برای ما ندارد، آیا باز عقل می‌گوید اطاعت امر خدا واجب است یا نه؟ اگر طبیب به ما دستوری می‌داد که ما یقین داشتیم این دستور هیچ فایده‌ای به حال ما ندارد ما نباید عمل کنیم، چون طبیب فقط راهنماست. اما اگر خدا امری کند و ما فرض کنیم- که فرض امرغیرواقع است- در آن هیچ‏گونه مصلحتی برای ما نیست، باز هم به حکم عقل واجب است، چرا؟ چون او خدای ماست و ما عبد هستیم. وظیفه عبد تسلیم در مقابل امر مولی‏ است. و حتی ما ضمن اینکه می‌دانیم که هیچ دستور خدا خالی از مصلحت نیست، اگر دستور را رفتار کنیم، از نظر حالت روحی خود ما دو حالت ممکن است داشته باشد: یکی اینکه ما به این دستور عمل می‌کنیم به حکم مصلحتی که در این دستور هست، و دیگر اینکه ما به این دستور عمل می‌کنیم به حکم اینکه خدا دستور داده است؛ درست است، مصلحت هم دارد ولی من از آن جهت انجام می‌دهم که خدا دستور داده است. مثلًا به ما گفته‌اند روزه بگیر، به ما گفته‌اند مشروب نخور. یقین دارم اینکه گفته‌اند مشروب نخور یا روزه بگیر، به خاطر مصلحت خودم بوده است، ولی من روزه می‌گیرم چون خدا امر کرده است؛ اگر مصلحت هم نمی‌داشت می‌‏گرفتم. مشروب نمی‌خورم چون خدا گفته نخور؛ اگر مفسده هم برایم نمی‌داشت نمی‌خوردم. این خیلی بالاتر از آن است. حضرت امیر می‌فرمود: اگر خدا به من دستور بدهد، چنانچه بهشت و جهنمی هم نمی‌داشت من عمل می‌کردم؛ چون خداست. (وقتی می‌گوید بهشت و جهنم، دیگر مصالح دنیا [به طریق اولی‏ مطرح نیست‏].) اگر خدا به من امر کند و دستوری بدهد، نه به دنبال آن دنیا باشد و نه آخرت، برای من فرق نمی‌کند، [عمل می‌کنم،] چون او خداست و من بنده هستم؛ و لهذا ما یک سلسله دستورها داریم که مصلحت این دستورها تا حدودی مخفی است، و شاید هم تعمّد بوده است در اینکه مخفی نگه داشته شود. این برای آن است که ما به هر دستوری که رسیدیم نگوییم: فلسفه‌اش چیست؟ من اول فلسفه‌اش راباید بفهمم بعد عمل کنم. تو اگر بخواهی اول فلسفه‌اش را بفهمی بعد عمل کنی، پس تو خدا را بندگی نمی‌کنی. طبیب هم وقتی چیزی بگوید و مصلحتش را بدانی عمل می‌کنی. بندگی آن وقت است که در عین اینکه من یقین دارم و می‌دانم خدا برای خودش دستور نمی‌دهد برای من دستور می‌دهد، ولی اطاعت من به خاطر آن مصلحت نیست. آن وقت خودپرستی می‌شود، اگر به خاطر امر او باشد می‌شود خداپرستی. سعی بین صفا و مروه چه فلسفه‌ای دارد؟ ما می‌دانیم خدا چون بدون فلسفه امر نمی‌کند فلسفه‌ای دارد، اما من این کار را انجام می‌دهم فقط چون خدا گفته است. از نظر عبودیت، این [عمل،] کامل است؛ یعنی انسان امر خدا را از آن جهت اطاعت کند که امر اوست: من عبدم و او ربّ؛ عبد وظیفه‌اش این است (نه وظیفه به معنی تکلیف) یعنی دستور عقل و وجدانش این است که عبدی که همه چیز را از مولای خود دارد، هستی و سلامتش از اوست، همه وسایل زندگی‌اش از اوست، از آن هوایی که در آن نفس می‌کشد[تا سایر نعمتها، بدون چون و چرا دستور مولا را عمل کند.] حال اگر انسان امر طبیب را مخالفت کند، فقط همان یک ضرر را متحمل شده که آن مصلحت را از دست داده، اما اگر امر خدا را مخالفت کند دو چیز را از دست داده است: یکی اینکه آن مصلحت را از دست داده، و دیگر اینکه تمرّد کرده است در مقابل حقیقتی که او استحقاق اطاعت دارد؛ به اصطلاح عبدی است که بر ضد فرمان مولای خودش طغیان کرده است. یک قسمت از عذابهای اخروی معلول حالت طغیان عبد است در مقابل مولای خودش. این است که قرآن می‌گوید: در این گونه موارد، هم عذاب دنیاست و هم عذاب آخرت؛ عذاب دنیاست بهحکم آنکه شما به مصالح و مفاسد خودتان راهنمایی شدید و عمل نکردید، این عکس ‏العمل طبیعی است و لایتخلّف، و عذاب آخرت است به حکم اینکه شما به وظیفه عبودیت خودتان عمل نکردید. این است که بعد از عذاب دنیا که در دو سه آیه فرمود، می‌فرماید: أعَدَّ اللهُ لَهُمْ عَذاباً شَدیداً. «فَذاقَتْ» را به صورت ماضی گفت که گذشته‌‏ها را چشیدند و واقع شد؛ علاوه بر این، عذاب دردناکی هم در آینده برای آنها مهیاست

1

حامد

حامد

1404/5/28 - 16:11

1

حامد

حامد

1404/5/28 - 16:12

بریدۀ کتاب

صفحۀ 148

میرزای شیرازی و تأیید افراد داستانی را من خیلی سابق از یکی از علمای قم شنیدم. در میان علما و مراجع گذشته در این صد سال اخیر، مرحوم میرزای شیرازی (میرزای بزرگ، مرحوم حاج میرزا محمدحسن، همانکه تنباکو را تحریم کرد) از کسانی است که در علم و در عقل و در تقوا تقریباً در طراز اول است، و مخصوصاً در صفا و معنویت شاید در طبقه مراجعکسی به حد او نرسیده یا کمتر رسیده است، و ظاهرش هم هیچ نشان نمی‌داد، خیلی مرد عجیبی بوده است. در یکی از شهرستانها یک ملایی بوده است، بعضی از دوستان میرزا گفته بودند ما نامه‌ای خدمت ایشان نوشتیم و از ایشان تأیید خواستیم که این آقا در این شهرستان هست؛ مرتب نامه به ایشان نوشتیم که فلان شخص در این شهر مردی است خیلی عالم، در این حد عالم است، مجتهد است و خیلی هم باتقوا، شما ایشان را تأیید کنید، مثلًا اجازه به ایشان بدهید. می‌گوید: ما نامه نوشتیم، میرزا جواب نداد. بار دیگر نامه می‏نویسد، باز تعریف می‌کند که این مردی است بسیار عالم و باتقوا، هم علمش را تأیید می‌کند و هم تقوایش را. باز میرزا جواب نداد. تا بالاخره آن کسی که این همه او را تأیید می‌کرده بلند می‌شود می‌رود سامره که چرا میرزا جواب نداد، آیا به حرف ما اعتماد نکرد؟ رفت و گفت: آقا! چرا ما هر چه برای این آقا تأیید خواستیم شما تأیید نکردید، چرا نامه‌های ما را جواب ندادید، آیا حرف ما را قبول ندارید که او مرد عالم و باتقوایی است؟ فرمود: چرا، همه حرفهای شما را قبول کردم. پس چرا شما تأیید نکردید؟ فرمود: تو همواره در نامه‌هایت نوشتی که این چقدر عالم است و چقدر باتقواست، در یک نامه‌‏ات ننوشتی که عقلش در چه حدی است؟ برای ملّا علم و تقوا کافی نیست، عقل و فکر و دوراندیشی و هوشیاری و ادراک شرایط زمانِ خودش و شناختن مردم، اینها خودش رکن اساسی است. خیلی هم عالم و باتقوا باشد اما یک آدم ساده‌‏دل، نتیجه چیست؟ ابزاردست شیادها می‌شود، یعنی ابزاری از اسلام در دست ضداسلامها، ابزاری از علم و تقوا در دست فاسق و فاجرها؛ فایده‌اش چیست؟ تو هیچ اسمی از آن مسئله‌ عمده نبردهبودی. من نمی‌توانم کسی را فقط به دلیل علم و تقوا تأیید کنم درصورتیکه برای من محرز نیست که از نظر عقل و تدبیر و هوشیاری و درک شرایط زمان و درک و شناخت مردم در چه حدی است. بسیار خوب، آدم عالم و باتقوا برای خودش آدم خوبی است، اما من نمی‌توانم مقدّرات اسلامی مردم را در دست کسی بدهم که عقلش برای من محرز نیست

1

حامد

حامد

1404/5/27 - 05:48

بریدۀ کتاب

صفحۀ 59

راز دل‌زدگی‏ راز دل‌زدگی چیست؟ و حال اینکه [آن نعمت جاویدان] یک امر غیرعادی و غیرطبیعی نیست. اگر چیزی مقتضای طبیعت انسان است، وقتی به آن رسید، چنانچه تا ابد هم آنجا باشد، نسبت به چیزی که مطابق اقتضای طبیعت است نباید تنفر پیدا شود. چرا یک چیزی که مطابق اقتضای طبیعت است، طبیعت بعد از اینکه به او می‌رسد پس از مدتی حالت انزجار پیدا می‌کند؛ یعنی یک امری که جاذبه دارد، بعد از رسیدن، مدتی که ادامه پیدا می‌کند تدریجاً جاذبه تبدیل به دافعه می‌شود. این برخلاف قانون طبیعت است. قانون طبیعت این است که آنچه نسبت به چیزی جاذبه دارد همیشه جاذبه دارد، و اگر دافعه دارد همیشه دافعه دارد؛ ولی اینکه یک شئ چیزی را جذب کند، بعد همان چیز مایه دفع شود [غیرطبیعیبه نظر می‌رسد.] می‌گویند: سرّش آن فطرت عجیب انسان است. انسان در عمق فطرت خودش لایتناهی‏ را می‌خواهد، خدا را می‌خواهد و با هر چیزی که انسان ابتدا عشق می‌‏ورزد خیال می‌کند آن معشوق حقیقی خودش را پیدا کرده است ولی مدتی که با او سرگرم می‌شود و یک تجربه واقعی روحی روی او انجام می‌دهد، خود روح به او می‌گوید: این او نیست. «این او نیست» همان است که ما بیزاری، خستگی، کسالت‌‏آوری می‏‌نامیم. وقتی ما می‌بینیم چیزی که این همه آرزویش را داریم به آن می‌رسیم بعد تدریجاً خستگی و کسالت پیدا می‌کنیم و بعد یک وقت می‌بینیم به تنفر کشید، این در اثر تجربه‌‏ای است که فطرت ما روی آن شئ انجام می‌دهد، بعد از مدتی او به زبان بی‏‌زبانی به ما می‌گوید: بلند شویم برویم، این او نیست؛ باید برویم جای دیگر تا خودش را پیدا کنیم.

2

حامد

حامد

1404/5/27 - 06:01

بریدۀ کتاب

صفحۀ 102

سخن مرحوم شاه‏ آبادی‏ می‌گویند مرحوم شاه ‏آبادی می‌گفته طبیعت دزد است، یعنی انسان با انسان بد بنشیند، خودش نمی‌فهمد، یک وقت می‌بیند خصلت او در وی آمده، یعنی طبیعتش دزدکی از او گرفته است. «دزد است» یعنی طبیعتْ مخفی از شعور انسان می‌گیرد. مولوی این نکته را به این صورت می‌گوید: می‌رود از سینه‌‏ها در سینه‌‏ها از ره پنهان صلاح و کینه‌‏ها یعنی تو با دیگری داری حرف می‏‌زنی، [بدون آنکه خودت بفهمی صفات او را می‌گیری.] برخی اشخاص گاهی از این غرورها دارند، به او می‌گویند با فلان کس ننشین، می‌گوید من مواظب خودم هستم. می‌گوییم تو مواظب هستی یعنی آگاهانه نمی‌گیری، ولی نمی‌فهمی، می‌بینی ناآگاهانه طبیعتت گرفته، و خودت نفهمیده‌‏ای. حال وقتی که انسان از مُعاشر خودش ناآگاهانه بگیرد، اولاد از پدر و مادر ناآگاهانه نمی‌گیرد؟ پس این باوری نیست که انسان خودش را حفظ نکند و بتواند خاندانش را حفظ کند. مرحوم شیخ غلامرضا یزدی رضوان الله علیه که مرد بسیار بزرگی بود (دو سال به قم آمد، علمای قم خیلی اصرار کردند که او را نگه دارند، جریان مفصلی دارد، پسرش هم همان جا فوت کرد، برای درس تفسیری که داشت) یک وقتی در یکمنبر مطلبی آورد، گفت که یک دهاتی اسهال داشت، یک کسی برایش فرنی آورد. گفت من نمی‌خورم. گفتند چرا؟ گفت این خودش را نمی‌تواند نگه دارد، شکم مرا می‌تواند نگه دارد؟ حال، آدمی که خودش خودش را نمی‌تواند نگه دارد، می‌تواند مردم را نگه دارد؟ پدری که خودش را نتواند نگه دارد، بچه‌هایش را می‌تواند نگه دارد؟ این است که قرآن می‌گوید: «قوا انْفُسَکمْ وَ اهْلیکمْ» اول خودت را نگه دار، بعد برو سراغ زن و بچه. تو که خودت را نمی‌توانی نگه داری چطور زن و بچه‌ات را می‌توانی نگه داری؟ اول خود نگهداری، بعد غیر نگهداری. مطلقِ کسانی که می‌خواهند نگهدارنده اخلاقی جامعه باشند، اگر خودشان را نتوانند نگه دارند [جامعه را نمی‌توانند نگه دارند.] امکان ندارد که انسان خودش را نتواند نگه دارد، بعد بگوید من جامعه را می‌خواهم نگه دارم.

3

حامد

حامد

1404/5/31 - 16:48

بریدۀ کتاب

صفحۀ 266

عبدالله بن سعد بن ابی سعد به پیغمبر اکرم فوق‌العاده آزار رسانده بود و از کسانی بود که پیغمبر اکرم خون او را هدر کرده بود. او کارهای بسیار بدی نسبت به پیامبر اکرم مرتکب شده بود؛ عیب‏جویی‏ها کرده بود، هجوها کرده بود، دروغها بسته بود که پیامبر فرموده بود او را در هر جا گیر آوردید ولو اینکه به پرده‌های کعبه چسبیده باشد بکشید، خون او هدر است. او پسرخاله یا برادر رضاعی عثمان بود. بعدها که دید کار اسلام پیش می‌رود و بعلاوه عرصه بر او تنگ شده و باید از اینجا به آنجا فرار کند، مخفیانه خودش را به عثمان رساند و از عثمان جوار خواست که عثمان او را نزد پیغمبر اکرم بیاورد و پیغمبر اکرم او را ببخشد. یک وقت که پیغمبر اکرم نشسته بودند همراه عثمان به حضور ایشان آمد و عثمان گفت: یا رسولَ الله! این عبدالله بن سعد بن ابی ‏سعد است و اظهار ندامت و پشیمانی می‌کند، می‌خواهد مسلمان شود (یا مسلمان شده)، از او بپذیرید و او را ببخشید (گویا خودش هم اظهار پشیمانی و طلب بخشش کرد). پیغمبر اکرم سکوت کرد. بار دوم حرفهایش را تکرار کرد. باز پیغمبر اکرم سکوت کرد. چند بار که تکرار کرد آن وقت پیغمبر اکرم فرمود: بسیار خوب، گذشتم. قضیه گذشت و پیغمبر اکرم به اصحاب فرمود چرا یک نفر بلند نشد که گردن او را همین جا بزند؟ گفتند: یا رسول الله! می‌خواستید آهسته اشاره کنید. فرمود شأن یک پیغمبر نیست که آهسته اشاره کند. اصحاب دلشانمی‌خواست [با اشاره پیغمبر این کار را بکنند،] گو اینکه یک امر صددرصد مشروعی بود. پیغمبر می‌خواست عطف به گذشته کرده باشد، چون فرمان خود را نسخ نکرده بود. فرموده بود او را هر جا پیدا کردید بدون استثنا بکشید. این فرمان به اعتبار خودش باقی است تا آن لحظه‌ای که پیغمبر اکرم از او بگذرد. وقتی که سکوت می‌کند اصحاب هشیار نبودند که علامت این است که نمی‌خواهد و راضی نیست که به او امان بدهد. اینها غفلت کردند، منتظر بودند که پیغمبر آهسته با گوشه چشم اشاره کند، یعنی من که نمی‌گویم ولی شما این کار را بکنید. فرمود شأن یک پیغمبر نیست که با همز و اشاره مطلبی را بفهماند. بنابراین، این کار، با ابرو و چشم و لب حرف زدن و اشاره کردن، مطلوب اسلام نیست، منفور است، حتی در یک کار راست و درست، تا چه رسد که زمینه‌‏اش هم زمینه عیب‏‌جویی باشد. ... ***!

0