بریدههای کتاب داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) نعیمه خانی 1403/11/16 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 1 "به زندگی انسانها نگاه میکنم و به نظر میرسد که همه در حال تلاش برای چیزی هستند که هیچگاه نمیتوانند به آن برسند." 0 2 مهران م 1403/8/16 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 51 معمولا وقتی تنها یا در جمعی هستم که دوستشان دارم،هیچگاه به یاد شایستگی ها و افتخاراتم نمی افتم،و اگر هم بیفتم،آن قدر به نظرم ناچیز میرسند که انگار همین دیروز اهل علم شده ام.در عوض،در حضور اشخاصی مانند گِنکِر افتخاراتم همچون کوه سر به فلک کشیده ای به نظرم میرسند که قله ی آن در میان ابرها پنهان است و گِنکِرهایی که به زحمت به چشم می آیند ،در پای آن در جنب و جوش هستند. 0 4 کوثر محمودی 1403/5/5 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 19 جنم حتی یک کشف انقلابی را هم نخواهد داشت. [این] به تخیل نیاز دارد و ابتکار و حدس و گمان. ایگناتویچ هیچ کدام را ندارد. او در قلمرو علم، کارگر است نه صاحبخانه. 0 2 سیدسجادحسینی 1403/6/19 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 50 هر قدر هم مرد موقر و کارمند عالی رتبهای باشید، باز اگر دختر دم بختی دارید، از آن ابتذال بازاری که دلبری و خواستگاری و ازدواج به خانهتان میآورد، در امان نیستید. مثلا من به هیچوجه نمیتوانم با این حالت پیروزمندانهای کنار بیایم که هربار گنِکِر مهمانمان میشود بر چهره زنم نقش میبند؛ همچنین نمیتوانم با این بتریهای لافیت و پورتوین و خِرِسی کنار بیایم که فقط برای این روی میز گذاشته میشوند که گنِکِر با چشمان خودش ببیند که ما چقدر دست و دلبازانه و مرفه زندگی میکنیم. تحمل خنده منقطع لیزا را هم، که آن را هم در کنسرواتوار یادگرفته است، ندارم، همچنین تحمل پشت چشم نازک کردنهایش را در حضور مهمانان مرد. مهمتر از همه، به هیچوجه نمیتوانم این را درک کنم که چرا موجودی هر روز به خانه من میآید و هر روز با من غذا میخورد که کاملا با عادتهای من، با علم من، و با شیوه زندگی من بیگانه است؛ موجودی که کوچکترین شباهتی به افرادی که من آنها را دوست دارم ندارد. زن من و خدمتکاران مرتب با حالتی مرموز پچپچ میکنند که«خواستگار است»، ولی با این حال نمیتوانم حضور او را درک کنم. حضور او نوعی سردرگمی در وجود من پدید میآرود، انگار کسی از قبیلهی زولوها در کنار من سر یک میز نشسته باشد. همینطور عجیب به نظر میآید که دخترم، که عادت کردهام همیشه به چشم او نگاه کنم، عاشق این کراوات و این چشمها و این گونههای نرم شده باشد... قبلا ناهار را دوست داشتم یا دستکم نسبت به آن بیتفاوت بودم، ولی حالا ناهار جز بیحوصلگی و غیظ احساس دیگری در من بیدار نمیکند. از زمانی که عالیجناب و عضو هیئت رئیسه دانشکده شدهام، خانوادهام به علت نامعلومی لازم دیده است که صورت غذا و برنامهی ناهارمان کلا عوض شود. به جای آن غذاها سادهای که در زمان دانشجویی و اوایل حرفهی پزشکی به آنها عادت کرده بودم، حالا مرا با قلوهی خوابانده در شراب مادیرا و سوپ پورهای سیر میکنند که قندیلهای سفیدی در آن شناور است. درجه ژنرالی و شهرت موجب شده است که من تا ابد از آش کلم، پیراشکیهای خوشمزه، غاز و سیبزمینی پخته، و ماهی سیم با کته محروم شوم. همچنین از آگاشای پیشخدمت، که پیرزن پرحرف و خندهرویی بود، هم محروم شدهام. حالا به جای او یگور غذا را سرو میکند، جوانک ابله و مغروری که دستکش سفیدی هم به دست راستش دارد. فاصلهی بین سرو غذاها کم است، ولی به اندازه طولانی به نظر میرسد، چون به هیچشکل نمیتوان این فاصلهها را پر کرد. دیگر از آن شادمانی خبری نیست، از آن گفتوگوهای بیتکلف، شوخیها، خندهها، از آن ناز و نوازشهای متقابل و ان شادی که وقتی من و زن و بچههایم در اتاق ناهار خوری جمع میشدیم، به ما دست میداد. ناهار برای من که آدم پرمشغلهای بودم، زمان استراحت و دیدار با خانواده بود و برای زن و بچههایم یک جشن کوتاه، ولی زیبا و شادیبخش، زیرا میدانستند که من برای نیمساعت فقط به آنان تعلق دارم و نه به هیچکس دیگر، نه به علم و نه به دانشجویان. دیگر نمیشود با نوشیدن فقط یک پیاله مست شد، دیگر از آگاشا خبری نیست، از ماهی سیم و کته خبری نیست، خبری نیست از آن سروصدا و جار و جنجال های کوچک سر میز غذا از آن لگد پرانیهای زیر میزی یا افتادن چسب زخم از گونه کاتیا به درون بشقاب سوپ... 0 2 WHO? 1403/3/29 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 9 شب نخوابیدن یعنی اینکه هر لحظه به غیرطبیعی بودنت اعتراف کنی، به همین دلیل بی صبرانه منتظر فرا رسیدن صبح و روز روشن میمانم، یعنی زمانی که حق دارم نخوابم. 0 2 کمال عزیزی 1402/3/25 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 100 آخرین ماههای زندگیام، که به انتظار مرگ میگذرد، به نظرم بسیار طولانیتر از تمام عمرم میرسد. قبلاً هیچگاه نمیتوانستم مثل حالا با گذشت آهستهی زمان کنار بیایم. پیش از این وقتی انتظار قطار را میکشیدم یا سر جلسهی امتحان بودم، یک ربع ساعت برایم در حکم ابدیت بود، ولی حالا میتوانم تمام شب بیحرکت روی تخت دراز بکشم و با بیاعتنایی کامل به این فکر کنم که فردا هم شبی به همین درازی و بیفروغی خواهم داشت و پسفردا هم... 0 7 نعیمه خانی 1403/11/16 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 1 "حس میکنم که هرچه بیشتر به زندگی نگاه میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که هیچچیز واقعی نیست." 0 6
بریدههای کتاب داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) نعیمه خانی 1403/11/16 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 1 "به زندگی انسانها نگاه میکنم و به نظر میرسد که همه در حال تلاش برای چیزی هستند که هیچگاه نمیتوانند به آن برسند." 0 2 مهران م 1403/8/16 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 51 معمولا وقتی تنها یا در جمعی هستم که دوستشان دارم،هیچگاه به یاد شایستگی ها و افتخاراتم نمی افتم،و اگر هم بیفتم،آن قدر به نظرم ناچیز میرسند که انگار همین دیروز اهل علم شده ام.در عوض،در حضور اشخاصی مانند گِنکِر افتخاراتم همچون کوه سر به فلک کشیده ای به نظرم میرسند که قله ی آن در میان ابرها پنهان است و گِنکِرهایی که به زحمت به چشم می آیند ،در پای آن در جنب و جوش هستند. 0 4 کوثر محمودی 1403/5/5 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 19 جنم حتی یک کشف انقلابی را هم نخواهد داشت. [این] به تخیل نیاز دارد و ابتکار و حدس و گمان. ایگناتویچ هیچ کدام را ندارد. او در قلمرو علم، کارگر است نه صاحبخانه. 0 2 سیدسجادحسینی 1403/6/19 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 50 هر قدر هم مرد موقر و کارمند عالی رتبهای باشید، باز اگر دختر دم بختی دارید، از آن ابتذال بازاری که دلبری و خواستگاری و ازدواج به خانهتان میآورد، در امان نیستید. مثلا من به هیچوجه نمیتوانم با این حالت پیروزمندانهای کنار بیایم که هربار گنِکِر مهمانمان میشود بر چهره زنم نقش میبند؛ همچنین نمیتوانم با این بتریهای لافیت و پورتوین و خِرِسی کنار بیایم که فقط برای این روی میز گذاشته میشوند که گنِکِر با چشمان خودش ببیند که ما چقدر دست و دلبازانه و مرفه زندگی میکنیم. تحمل خنده منقطع لیزا را هم، که آن را هم در کنسرواتوار یادگرفته است، ندارم، همچنین تحمل پشت چشم نازک کردنهایش را در حضور مهمانان مرد. مهمتر از همه، به هیچوجه نمیتوانم این را درک کنم که چرا موجودی هر روز به خانه من میآید و هر روز با من غذا میخورد که کاملا با عادتهای من، با علم من، و با شیوه زندگی من بیگانه است؛ موجودی که کوچکترین شباهتی به افرادی که من آنها را دوست دارم ندارد. زن من و خدمتکاران مرتب با حالتی مرموز پچپچ میکنند که«خواستگار است»، ولی با این حال نمیتوانم حضور او را درک کنم. حضور او نوعی سردرگمی در وجود من پدید میآرود، انگار کسی از قبیلهی زولوها در کنار من سر یک میز نشسته باشد. همینطور عجیب به نظر میآید که دخترم، که عادت کردهام همیشه به چشم او نگاه کنم، عاشق این کراوات و این چشمها و این گونههای نرم شده باشد... قبلا ناهار را دوست داشتم یا دستکم نسبت به آن بیتفاوت بودم، ولی حالا ناهار جز بیحوصلگی و غیظ احساس دیگری در من بیدار نمیکند. از زمانی که عالیجناب و عضو هیئت رئیسه دانشکده شدهام، خانوادهام به علت نامعلومی لازم دیده است که صورت غذا و برنامهی ناهارمان کلا عوض شود. به جای آن غذاها سادهای که در زمان دانشجویی و اوایل حرفهی پزشکی به آنها عادت کرده بودم، حالا مرا با قلوهی خوابانده در شراب مادیرا و سوپ پورهای سیر میکنند که قندیلهای سفیدی در آن شناور است. درجه ژنرالی و شهرت موجب شده است که من تا ابد از آش کلم، پیراشکیهای خوشمزه، غاز و سیبزمینی پخته، و ماهی سیم با کته محروم شوم. همچنین از آگاشای پیشخدمت، که پیرزن پرحرف و خندهرویی بود، هم محروم شدهام. حالا به جای او یگور غذا را سرو میکند، جوانک ابله و مغروری که دستکش سفیدی هم به دست راستش دارد. فاصلهی بین سرو غذاها کم است، ولی به اندازه طولانی به نظر میرسد، چون به هیچشکل نمیتوان این فاصلهها را پر کرد. دیگر از آن شادمانی خبری نیست، از آن گفتوگوهای بیتکلف، شوخیها، خندهها، از آن ناز و نوازشهای متقابل و ان شادی که وقتی من و زن و بچههایم در اتاق ناهار خوری جمع میشدیم، به ما دست میداد. ناهار برای من که آدم پرمشغلهای بودم، زمان استراحت و دیدار با خانواده بود و برای زن و بچههایم یک جشن کوتاه، ولی زیبا و شادیبخش، زیرا میدانستند که من برای نیمساعت فقط به آنان تعلق دارم و نه به هیچکس دیگر، نه به علم و نه به دانشجویان. دیگر نمیشود با نوشیدن فقط یک پیاله مست شد، دیگر از آگاشا خبری نیست، از ماهی سیم و کته خبری نیست، خبری نیست از آن سروصدا و جار و جنجال های کوچک سر میز غذا از آن لگد پرانیهای زیر میزی یا افتادن چسب زخم از گونه کاتیا به درون بشقاب سوپ... 0 2 WHO? 1403/3/29 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 9 شب نخوابیدن یعنی اینکه هر لحظه به غیرطبیعی بودنت اعتراف کنی، به همین دلیل بی صبرانه منتظر فرا رسیدن صبح و روز روشن میمانم، یعنی زمانی که حق دارم نخوابم. 0 2 کمال عزیزی 1402/3/25 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 100 آخرین ماههای زندگیام، که به انتظار مرگ میگذرد، به نظرم بسیار طولانیتر از تمام عمرم میرسد. قبلاً هیچگاه نمیتوانستم مثل حالا با گذشت آهستهی زمان کنار بیایم. پیش از این وقتی انتظار قطار را میکشیدم یا سر جلسهی امتحان بودم، یک ربع ساعت برایم در حکم ابدیت بود، ولی حالا میتوانم تمام شب بیحرکت روی تخت دراز بکشم و با بیاعتنایی کامل به این فکر کنم که فردا هم شبی به همین درازی و بیفروغی خواهم داشت و پسفردا هم... 0 7 نعیمه خانی 1403/11/16 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.6 29 صفحۀ 1 "حس میکنم که هرچه بیشتر به زندگی نگاه میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که هیچچیز واقعی نیست." 0 6