بریده‌ای از کتاب داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) اثر آنتون چخوف

مهران م

مهران م

1403/8/16

بریدۀ کتاب

صفحۀ 51

معمولا وقتی تنها یا در جمعی هستم که دوستشان دارم،هیچگاه به یاد شایستگی ها و افتخاراتم نمی افتم،و اگر هم بیفتم،آن قدر به نظرم ناچیز می‌رسند که انگار همین دیروز اهل علم شده ام.در عوض،در حضور اشخاصی مانند گِنکِر افتخاراتم همچون کوه سر به فلک کشیده ای به نظرم می‌رسند که قله ی آن در میان ابرها پنهان است و گِنکِرهایی که به زحمت به چشم می آیند ،در پای آن در جنب و جوش هستند.

معمولا وقتی تنها یا در جمعی هستم که دوستشان دارم،هیچگاه به یاد شایستگی ها و افتخاراتم نمی افتم،و اگر هم بیفتم،آن قدر به نظرم ناچیز می‌رسند که انگار همین دیروز اهل علم شده ام.در عوض،در حضور اشخاصی مانند گِنکِر افتخاراتم همچون کوه سر به فلک کشیده ای به نظرم می‌رسند که قله ی آن در میان ابرها پنهان است و گِنکِرهایی که به زحمت به چشم می آیند ،در پای آن در جنب و جوش هستند.

16

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.