بریده کتابهای ته خیار (سی داستان) Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 137 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 201 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 220 1 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 197 1 0 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 141 1 7 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 140 1 0 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 143 1 0 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 93 1 6 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 148 خواب میخواهم چهکار. وقتی ستاره ها و ماه بیدارند. وقتی جیرجیرک تا صبح میخواند. وقتی صدای نوکزدن دارکوب میآید. چرا بخوابم. شعر میآید تو سرم. سرم لبریز میشود. بیرون میریزد، میآید روی لبهایم، یواشکی قلم و کاغذ را از زیرِ بالشم برمیدارم و مینویسم. 1 0 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 143 1 0 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 221 1 2 ابراهیم شجاعت 1403/7/4 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 193 توی کوه هیچ کس با هیچ کس دعوا نمیکند. هیچ کس به دیگری متلک نمیگوید. دعوا نمیشود. زن و مرد به هم احترام میگذارند. توی قهوه خانه به هم چای تعارف میکنند. به هم خرما و کشمش و شکلات میدهند. هیچ کس آرزو نمیکند دیگری بیفتند و او تنها از کوه بالا برود، مدال بگیرد. اگر کسی افتاد دهها نفر دستش را میگیرند. دست در جیب و کوله میکنند به او دارو میدهند. قرص زیر زبانی میدهند اگر پایی لغزید و پیچ خورد پا را میمالند. دکترهای کوه میآیند نبض طرف را میگیرند دست روی پیشانیاش میگذارند. اگر کسی قندیلی از شاخه های بید رودخانه بکند تا به خانه ببرد به او هشدار میدهند و از روی تجربه میگویند: آقا قندیل ات آب میشود! 0 0 حنانه علی پور 1402/8/24 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 16 - بگذار قصه ای برایت بگویم ، گوش کن: « یک روز مرد نابینایی کباب خرید.رفت توی مزرعه ای، نشست کنار جوی آبی ، بنا کرد به کباب خوردن . بوی پونه ، زمزمه ی جویبار ، آواز پرندگان ، نسیم نرم و خوش ، کباب داغ و نان نرم و گرم ، کیف داشت.مرد تکه ای از نان می کند و لقمه ای کباب می گذاشت لای نان ، تا می کرد و می گذاشت تو دهان ، می جوید و قورت می داد. یک بار که لقمه ای درست کرد و خواست به دهان بگذارد ، لقمه جنبید و قورقور صدا کرد. مرد نابینا گفت :« قورقورت را نمی شنوم . دارم کباب می خورم . همین.» لقمه ی جنبان را گذاشت توی دهانش و بنا کرد به جویدن . لقمه زیر دندان های مرد تسلیم شد و مرد به هیچ چیز جز کباب و نان تازه فکر نکرد. زندگی یعنی این .» استاد شربت سکنجبینش را تا ته خورد . حالش جا آمد . بلند شد رفت سر قلم و دواتش. روی صفحه بزرگ کاغذی درشت و زیبا نوشت: زندگی قورباغه ی زنده ای است که نابینایی آن را با اشتها می خورد . 0 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 139 1 0
بریده کتابهای ته خیار (سی داستان) Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 137 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 201 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 220 1 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 197 1 0 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 141 1 7 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 140 1 0 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 143 1 0 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 93 1 6 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 148 خواب میخواهم چهکار. وقتی ستاره ها و ماه بیدارند. وقتی جیرجیرک تا صبح میخواند. وقتی صدای نوکزدن دارکوب میآید. چرا بخوابم. شعر میآید تو سرم. سرم لبریز میشود. بیرون میریزد، میآید روی لبهایم، یواشکی قلم و کاغذ را از زیرِ بالشم برمیدارم و مینویسم. 1 0 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 143 1 0 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 221 1 2 ابراهیم شجاعت 1403/7/4 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 193 توی کوه هیچ کس با هیچ کس دعوا نمیکند. هیچ کس به دیگری متلک نمیگوید. دعوا نمیشود. زن و مرد به هم احترام میگذارند. توی قهوه خانه به هم چای تعارف میکنند. به هم خرما و کشمش و شکلات میدهند. هیچ کس آرزو نمیکند دیگری بیفتند و او تنها از کوه بالا برود، مدال بگیرد. اگر کسی افتاد دهها نفر دستش را میگیرند. دست در جیب و کوله میکنند به او دارو میدهند. قرص زیر زبانی میدهند اگر پایی لغزید و پیچ خورد پا را میمالند. دکترهای کوه میآیند نبض طرف را میگیرند دست روی پیشانیاش میگذارند. اگر کسی قندیلی از شاخه های بید رودخانه بکند تا به خانه ببرد به او هشدار میدهند و از روی تجربه میگویند: آقا قندیل ات آب میشود! 0 0 حنانه علی پور 1402/8/24 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 16 - بگذار قصه ای برایت بگویم ، گوش کن: « یک روز مرد نابینایی کباب خرید.رفت توی مزرعه ای، نشست کنار جوی آبی ، بنا کرد به کباب خوردن . بوی پونه ، زمزمه ی جویبار ، آواز پرندگان ، نسیم نرم و خوش ، کباب داغ و نان نرم و گرم ، کیف داشت.مرد تکه ای از نان می کند و لقمه ای کباب می گذاشت لای نان ، تا می کرد و می گذاشت تو دهان ، می جوید و قورت می داد. یک بار که لقمه ای درست کرد و خواست به دهان بگذارد ، لقمه جنبید و قورقور صدا کرد. مرد نابینا گفت :« قورقورت را نمی شنوم . دارم کباب می خورم . همین.» لقمه ی جنبان را گذاشت توی دهانش و بنا کرد به جویدن . لقمه زیر دندان های مرد تسلیم شد و مرد به هیچ چیز جز کباب و نان تازه فکر نکرد. زندگی یعنی این .» استاد شربت سکنجبینش را تا ته خورد . حالش جا آمد . بلند شد رفت سر قلم و دواتش. روی صفحه بزرگ کاغذی درشت و زیبا نوشت: زندگی قورباغه ی زنده ای است که نابینایی آن را با اشتها می خورد . 0 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 15 صفحۀ 139 1 0