بریدههای کتاب ته خیار (سی داستان) حنانه علی پور 1402/8/24 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 16 - بگذار قصه ای برایت بگویم ، گوش کن: « یک روز مرد نابینایی کباب خرید.رفت توی مزرعه ای، نشست کنار جوی آبی ، بنا کرد به کباب خوردن . بوی پونه ، زمزمه ی جویبار ، آواز پرندگان ، نسیم نرم و خوش ، کباب داغ و نان نرم و گرم ، کیف داشت.مرد تکه ای از نان می کند و لقمه ای کباب می گذاشت لای نان ، تا می کرد و می گذاشت تو دهان ، می جوید و قورت می داد. یک بار که لقمه ای درست کرد و خواست به دهان بگذارد ، لقمه جنبید و قورقور صدا کرد. مرد نابینا گفت :« قورقورت را نمی شنوم . دارم کباب می خورم . همین.» لقمه ی جنبان را گذاشت توی دهانش و بنا کرد به جویدن . لقمه زیر دندان های مرد تسلیم شد و مرد به هیچ چیز جز کباب و نان تازه فکر نکرد. زندگی یعنی این .» استاد شربت سکنجبینش را تا ته خورد . حالش جا آمد . بلند شد رفت سر قلم و دواتش. روی صفحه بزرگ کاغذی درشت و زیبا نوشت: زندگی قورباغه ی زنده ای است که نابینایی آن را با اشتها می خورد . 0 2 Hani 1403/11/13 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 92 اقدس تنها دختری نبود که خواستگارش را این جوری امتحان میکرد. بیشتر دختران آبادی زن کسانی میشدند که شب در تاریکی بروند قبرستان و سر خاک تازهترین عزیز درگذشتهشان میخ بکوبند و برگردند. 0 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 139 1 1 Hani 1403/11/13 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 84 آدم وقتی خودش صدایی درمیآورد، هر جور صدایی باشد، کیف میکند. اما از صداهای دیگران خوشش نمیآید و فحش میدهد. 0 4 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 137 1 2 Hani 1403/11/13 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 52 0 2 Hani 1403/11/27 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 142 روی شاخهی درخت توت کلاغی نشسته و با خود فکر میکند که: "این مردُم چرا میدوند، کجا میخواهند بروند؟." کلاغ آدم نیست که بداند، صبح تا شب باید بدود. 0 8 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 201 1 3 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 220 1 4 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 197 1 3 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 141 1 8 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 9 + زندگی به خیار میماند، تهاش تلخ است. - از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه میکنند. سروته خیار را اشتباه میگیرند. سر خیار آن جایی است که زندگیِ خیار آغاز میشود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا میآید و لبخند نمیزند. رشد میکند پیش میرود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. میایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایانِ زندگی خیار. 0 5 Hani 1403/11/27 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 139 حرف من، این است. انسان به دنیا آمدم، و شما جناب استاد فرمودید در وجود هر انسانی شاعری پنهان شده. سرچشمهی شعر در وجود همه هست. فقط باید بجوشد. شاعر بخروشد و شعر خود را در جویبار زندگی رها کند. 1 30 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 16 0 3 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 140 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 143 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 93 1 8 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 148 خواب میخواهم چهکار. وقتی ستاره ها و ماه بیدارند. وقتی جیرجیرک تا صبح میخواند. وقتی صدای نوکزدن دارکوب میآید. چرا بخوابم. شعر میآید تو سرم. سرم لبریز میشود. بیرون میریزد، میآید روی لبهایم، یواشکی قلم و کاغذ را از زیرِ بالشم برمیدارم و مینویسم. 1 2 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 29 + کی گفته به جای از بین بردن دردها به آنها بخندیم؟ _ دردها که تمام شدنی نیستند، یکی دو تا نیستند. 0 3 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 143 1 1
بریدههای کتاب ته خیار (سی داستان) حنانه علی پور 1402/8/24 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 16 - بگذار قصه ای برایت بگویم ، گوش کن: « یک روز مرد نابینایی کباب خرید.رفت توی مزرعه ای، نشست کنار جوی آبی ، بنا کرد به کباب خوردن . بوی پونه ، زمزمه ی جویبار ، آواز پرندگان ، نسیم نرم و خوش ، کباب داغ و نان نرم و گرم ، کیف داشت.مرد تکه ای از نان می کند و لقمه ای کباب می گذاشت لای نان ، تا می کرد و می گذاشت تو دهان ، می جوید و قورت می داد. یک بار که لقمه ای درست کرد و خواست به دهان بگذارد ، لقمه جنبید و قورقور صدا کرد. مرد نابینا گفت :« قورقورت را نمی شنوم . دارم کباب می خورم . همین.» لقمه ی جنبان را گذاشت توی دهانش و بنا کرد به جویدن . لقمه زیر دندان های مرد تسلیم شد و مرد به هیچ چیز جز کباب و نان تازه فکر نکرد. زندگی یعنی این .» استاد شربت سکنجبینش را تا ته خورد . حالش جا آمد . بلند شد رفت سر قلم و دواتش. روی صفحه بزرگ کاغذی درشت و زیبا نوشت: زندگی قورباغه ی زنده ای است که نابینایی آن را با اشتها می خورد . 0 2 Hani 1403/11/13 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 92 اقدس تنها دختری نبود که خواستگارش را این جوری امتحان میکرد. بیشتر دختران آبادی زن کسانی میشدند که شب در تاریکی بروند قبرستان و سر خاک تازهترین عزیز درگذشتهشان میخ بکوبند و برگردند. 0 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 139 1 1 Hani 1403/11/13 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 84 آدم وقتی خودش صدایی درمیآورد، هر جور صدایی باشد، کیف میکند. اما از صداهای دیگران خوشش نمیآید و فحش میدهد. 0 4 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 137 1 2 Hani 1403/11/13 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 52 0 2 Hani 1403/11/27 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 142 روی شاخهی درخت توت کلاغی نشسته و با خود فکر میکند که: "این مردُم چرا میدوند، کجا میخواهند بروند؟." کلاغ آدم نیست که بداند، صبح تا شب باید بدود. 0 8 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 201 1 3 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 220 1 4 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 197 1 3 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 141 1 8 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 9 + زندگی به خیار میماند، تهاش تلخ است. - از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه میکنند. سروته خیار را اشتباه میگیرند. سر خیار آن جایی است که زندگیِ خیار آغاز میشود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا میآید و لبخند نمیزند. رشد میکند پیش میرود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. میایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایانِ زندگی خیار. 0 5 Hani 1403/11/27 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 139 حرف من، این است. انسان به دنیا آمدم، و شما جناب استاد فرمودید در وجود هر انسانی شاعری پنهان شده. سرچشمهی شعر در وجود همه هست. فقط باید بجوشد. شاعر بخروشد و شعر خود را در جویبار زندگی رها کند. 1 30 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 16 0 3 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 140 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 143 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 93 1 8 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 148 خواب میخواهم چهکار. وقتی ستاره ها و ماه بیدارند. وقتی جیرجیرک تا صبح میخواند. وقتی صدای نوکزدن دارکوب میآید. چرا بخوابم. شعر میآید تو سرم. سرم لبریز میشود. بیرون میریزد، میآید روی لبهایم، یواشکی قلم و کاغذ را از زیرِ بالشم برمیدارم و مینویسم. 1 2 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 29 + کی گفته به جای از بین بردن دردها به آنها بخندیم؟ _ دردها که تمام شدنی نیستند، یکی دو تا نیستند. 0 3 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.4 28 صفحۀ 143 1 1