بریدههای کتاب ته خیار (سی داستان) Hani 1403/11/13 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 84 آدم وقتی خودش صدایی درمیآورد، هر جور صدایی باشد، کیف میکند. اما از صداهای دیگران خوشش نمیآید و فحش میدهد. 0 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 137 1 2 Hani 1403/11/13 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 52 0 1 Hani 1403/11/27 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 142 روی شاخهی درخت توت کلاغی نشسته و با خود فکر میکند که: "این مردُم چرا میدوند، کجا میخواهند بروند؟." کلاغ آدم نیست که بداند، صبح تا شب باید بدود. 0 6 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 201 1 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 220 1 3 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 197 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 141 1 8 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 9 + زندگی به خیار میماند، تهاش تلخ است. - از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه میکنند. سروته خیار را اشتباه میگیرند. سر خیار آن جایی است که زندگیِ خیار آغاز میشود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا میآید و لبخند نمیزند. رشد میکند پیش میرود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. میایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایانِ زندگی خیار. 0 2 Hani 1403/11/27 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 139 حرف من، این است. انسان به دنیا آمدم، و شما جناب استاد فرمودید در وجود هر انسانی شاعری پنهان شده. سرچشمهی شعر در وجود همه هست. فقط باید بجوشد. شاعر بخروشد و شعر خود را در جویبار زندگی رها کند. 1 29 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 16 0 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 140 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 143 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 93 1 7 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 148 خواب میخواهم چهکار. وقتی ستاره ها و ماه بیدارند. وقتی جیرجیرک تا صبح میخواند. وقتی صدای نوکزدن دارکوب میآید. چرا بخوابم. شعر میآید تو سرم. سرم لبریز میشود. بیرون میریزد، میآید روی لبهایم، یواشکی قلم و کاغذ را از زیرِ بالشم برمیدارم و مینویسم. 1 1 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 29 + کی گفته به جای از بین بردن دردها به آنها بخندیم؟ _ دردها که تمام شدنی نیستند، یکی دو تا نیستند. 0 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 143 1 1 Hani 1403/11/27 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 202 شیر با آن عظمت اگر صبح زود بلند نشود و دنبال آهو سگدو نزند، از گشنگی میمیرد. آهو اگر ندود، تند ندود، خودش را از اینور به آنور پرت نکند با کله به زمین نخورد و تند پا نشود و ندود. تا عصر زنده نمیماند. هم شیر باید بدود و هم آهو. 0 8 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 221 1 3 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 38 شنیدهاید که هرکس تا سیوپنج سالگی ازدواج کرد، کرد. نکرد، هرگز نمیکند. هرکس تا چهلوپنج سالگی پولدار شد، شد. نشد، دیگر نمیشود. هرکس تا پنجاه سالگی رئیس شد، شد. نشد دیگر نمیشود. هرکس هم تا شصتوپنج سالگی مُرد، مُرد. نمرد دیگر نمیمیرد. 0 4
بریدههای کتاب ته خیار (سی داستان) Hani 1403/11/13 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 84 آدم وقتی خودش صدایی درمیآورد، هر جور صدایی باشد، کیف میکند. اما از صداهای دیگران خوشش نمیآید و فحش میدهد. 0 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 137 1 2 Hani 1403/11/13 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 52 0 1 Hani 1403/11/27 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 142 روی شاخهی درخت توت کلاغی نشسته و با خود فکر میکند که: "این مردُم چرا میدوند، کجا میخواهند بروند؟." کلاغ آدم نیست که بداند، صبح تا شب باید بدود. 0 6 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 201 1 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 220 1 3 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 197 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 141 1 8 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 9 + زندگی به خیار میماند، تهاش تلخ است. - از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه میکنند. سروته خیار را اشتباه میگیرند. سر خیار آن جایی است که زندگیِ خیار آغاز میشود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا میآید و لبخند نمیزند. رشد میکند پیش میرود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. میایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایانِ زندگی خیار. 0 2 Hani 1403/11/27 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 139 حرف من، این است. انسان به دنیا آمدم، و شما جناب استاد فرمودید در وجود هر انسانی شاعری پنهان شده. سرچشمهی شعر در وجود همه هست. فقط باید بجوشد. شاعر بخروشد و شعر خود را در جویبار زندگی رها کند. 1 29 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 16 0 2 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 140 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 143 1 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 93 1 7 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 148 خواب میخواهم چهکار. وقتی ستاره ها و ماه بیدارند. وقتی جیرجیرک تا صبح میخواند. وقتی صدای نوکزدن دارکوب میآید. چرا بخوابم. شعر میآید تو سرم. سرم لبریز میشود. بیرون میریزد، میآید روی لبهایم، یواشکی قلم و کاغذ را از زیرِ بالشم برمیدارم و مینویسم. 1 1 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 29 + کی گفته به جای از بین بردن دردها به آنها بخندیم؟ _ دردها که تمام شدنی نیستند، یکی دو تا نیستند. 0 1 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 143 1 1 Hani 1403/11/27 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 202 شیر با آن عظمت اگر صبح زود بلند نشود و دنبال آهو سگدو نزند، از گشنگی میمیرد. آهو اگر ندود، تند ندود، خودش را از اینور به آنور پرت نکند با کله به زمین نخورد و تند پا نشود و ندود. تا عصر زنده نمیماند. هم شیر باید بدود و هم آهو. 0 8 Vanda ; ☆ 1403/7/26 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 221 1 3 Hani 1403/11/11 ته خیار (سی داستان) هوشنگ مرادی کرمانی 3.3 19 صفحۀ 38 شنیدهاید که هرکس تا سیوپنج سالگی ازدواج کرد، کرد. نکرد، هرگز نمیکند. هرکس تا چهلوپنج سالگی پولدار شد، شد. نشد، دیگر نمیشود. هرکس تا پنجاه سالگی رئیس شد، شد. نشد دیگر نمیشود. هرکس هم تا شصتوپنج سالگی مُرد، مُرد. نمرد دیگر نمیمیرد. 0 4