Vanda ; ☆

Vanda ; ☆

@suki2011entj
عضویت

تیر 1403

137 دنبال شده

121 دنبال کننده

                دَر اُقیانوسِ کِتاب‌هایَم غَرق می‌شَوَم
هِنگامی کِه هَم‌سالانَم بَر رویِ فاضِلابِ مُشکِلاتِشان شِناوَرَند؛
I live in two worlds , One is a world of books .
#حمایت_از_کتاب_های_ایرانی
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
Vanda ; ☆

Vanda ; ☆

1404/5/19 - 12:02

        این کتاب یک چیزی را در من بیدار کرده است.
شاید جمله ام بیش از حد اغراق آمیز به نظر بیاید، اما اتفاقا تماما حقیقت است.
خیلی وقت بود که نتوانسته بودم به کتاب خواندن روزانه پایبند باشم. نمیدانستم مشکل از کتاب هایی بود که می‌خواندم، یا از خودم.
شاید جفتش.
اوایل فروردین یک اتفاق بسیار، بسیار، بسیار تلخ برای خانواده‌ام افتاد. راستش هنوز هیچکدام‌مان کاملا نتوانسته‌ایم با آن اتفاق کنار بیاییم. با اینکه تقریبا پنج ماه گذشته است.
مشخصا، این اتفاق روی میزان کتاب خواندنم بی‌تاثیر نبود. اتفاقا تاثیر خیلی بدی گذاشت.
درست که از فروردین تا خرداد داشتم با امتحانات میان‌ترم و ترم دست و پنجه نرم میکردم، اما همیشه حداقل یک دانه کتاب را تمام میکردم. 
این‌دفعه هم توانستم این کار را بکنم، اما احساسم مثل همیشه نبود.
کتاب خواندن برایم مثل یک وظیفه شده بود. نه یک سرگرمی. نه یک راه برای فرار کردن از واقعیت.
هر چند وقت احساس میکردم دوران بیزاری‌ام از کتاب خواندن دارد تمام می‌شود و دارم به خود واقعی‌ام برمیگردم، اما هردفعه از خود واقعی ام بیشتر فاصله میگرفتم.
داشتم به طور کلی از خودم نا‌امید میشدم.
بعد، به طور ناگهانی، با اکیپ دوست های مدرسه ام، یک باشگاه کتاب‌خوانی تشکیل دادیم. یکی از بچه ها یک کتابی را معرفی کرد که همان لحظه داشت در قفسه کتاب هایم خاک می‌خورد. تعریفش را زیاد شنیده بودم. در شبکه های اجتماعی، در بهخوان، در مدرسه. اما هیچوقت فرصت مناسب را برای شروع کردنش پیدا نمیکردم. هیچ هم نمی‌دانم علتش چه بود. این شد که تصمیم گرفتم به کتاب رای بدم.
و آن کتاب بیشترین رای را آورد.
یک هفته وقت داشتم تا بخوانمش.
میدانستم باید در یک هفته کلش را بخوانم، اما ماه ها بود که نتوانسته بودم در یک هفته یک کتاب را کامل بخوانم. 
شب قبل از خواب، که بر خلاف شب های دیگر، کمی زودتر به تخت خواب رفته بودم، تصمیم گرفتم فصل اول آن کتاب را بخوانم. یک قدم خیلی کوچک و آسان بود، مگر نه؟
آن دختر در باشگاه کتاب‌خوانی، هشدار داده بود که اوایل و اواسط کتاب قرار است بسیار کند و بی‌مزه باشد.
راستش آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که تصمیم گرفتم حرفش را باور نکنم. واضح بود که اغراق میکرد.
با این حال، فصل اول به شدت مرا جذب کرد. این شد که رفتم به سراغ فصل دوم، سوم، چهارم و… ساعت ۶ صبح، کتاب به پایان رسید.
بله، از ۱۱ شب تا ۶ صبح نشستم پای این کتاب. با وجود اینکه قرار بود ساعت ۱۲ مهمان داشته باشم و باید ساعت ۱۰ از خواب بیدار میشدم.
آن کتاب باعث شد یکی از بهترین لحظاتم را بعد از آن اتفاق تلخ در فروردین، یا حتی شاید یکی از بهترین لحظات کل زندگی ام تا آن موقع را تجربه کنم.
آن کتاب، کتابی نبود غیر از :
بخش دی، از فریاد مک‌فادن
حالا که تا اینجا مرا تحمل کرده اید، می‌توانید از اینجا نظرم را درمورد این کتاب بخوانید:
به نظر می‌رسد این کتاب واقعا ارزش تعریف هایی که ازش می‌شود را دارد.
داستانش بسیار خاص، خلاقانه و متفاوت بود.
شخصیت ایمی، جین، کمرون، گبی، ویل و البته، دیمن سایر، برایم بسیار جالب بودند.
از آنجایی هم که به نویسندگی علاقه دارم، این کتاب که یک داستان خاص و شخصیت های یکی از دیگری بسیار خاص تر دارد، می‌تواند در شخصیت‌پردازی الگوی خوبی باشد.
هر فصل کتاب طوری تمام می‌شد که باید فصل بعدش را می‌خواندی. حتی اگر دیروقت بود. حتی اگر نور سفید چراغ‌قوه اذیتت میکرد، حتی اگر تصمیم گرفته بودی عینکت را دربیاوری تا زودتر خوابت ببرد، حتی اگر باید فردایش ساعت ۱۰ از خواب بیدار میشدی. 
اینطور نبود که آخر هر فصل چیز مهمی فاش شود، اتفاقا پایان هر فصل بسیار عادی بود. البته بیشتر فصل ها. این از حرفه و استعداد نویسنده‌ست.
هرکدام از مراجئین بخش دی، یکی از دیگری جالب تر بودند. فریدا مک‌فادن برای خلق کردنشان خلاقیت بسیاری خرج‌ کرده بود و واقعا جذاب بودند.
تنها ایراد داستان این بود که فضای بیمارستان و بخش دی را خیلی خوب توصیف نکرده بود. برای همین نمی‌توانستم آن فضا را به خوبی تصور کنم. اما غیر از آن، کتاب بسیار قشنگی بود.
به گمانم باید کتاب های دیگر فریدا مک‌فادن را هم بخوانم، هرچند بعید میدانم به اندازه این یکی مرا جذب کنند.
بابت طولانی شدن ریویو و چندین خط بی‌ربط اولش عذر میخوام.
مدت ها بود برای هیچ کتابی ریویو ننوشته بودم و حرف های زیادی ته دلم مانده بودندکه بگویمشان.
امیدوارم لذت برده باشید.
امتیاز: ۵/۵⭐️ ستاره.
      

18

Vanda ; ☆

Vanda ; ☆

1403/10/26 - 17:40

30

Vanda ; ☆

Vanda ; ☆

1403/8/15 - 11:20

        این هم تمام شد؛ قصه‌ی ماهی سیاه کوچولو ، قصه‌ای ساده ، و در عین حال پربار و پرمفهومه . شاید برای کودکان نوشته شده باشه ، اما هرچی هم که باشه ، هر کتاب‌خونی باید یه بار این قصه رو بخونه به‌نظرم . ماهی‌ای که میخواد دنیای فراتر از جویبار رو ببینه و تقریباً همه‌ی موجوداتِ اونجا ، حتی مادر خودش ، باهاش مخالفن ، نماد کساییه که یه جورایی میشه گفت مطرودین جامعه هستن . ظاهراً آقای صمد بهرنگی که نویسنده‌ی این قصه‌ست ، خودش "چپ" بوده ، برای همین شخصیت ماهی سیاه کوچولو ، میتونه یه جورایی الهام‌گرفته از خودش باشه ، البته این نظر منه .
قصه طوری روایت میشه که یک ماهیِ پیر داره قصه‌‌ی این ماهی کوچولو رو برای چندین ماهی دیگه تعریف می‌کنه ، و هم پایان قصه ماهی سیاه ، هم قصه‌ی تعریف کردن قصه‌ توسط ماهی پیر ، مقداری بازه و این خودش خیلی داستان رو جذاب و در عین حال غم‌انگیز می‌کنه (اگر قصه رو بخونین منظورم رو بهتر متوجه میشین .)
خلاصه که تجربه‌ی بسیار عالی‌ای بود ، امتیاز: 5 ⭐️ ستاره؛
      

30

Vanda ; ☆

Vanda ; ☆

1403/8/15 - 10:12

        این هم بالاخره ، بالاخره ، بالاخره ، تمام شد؛ احساس میکنم یه بار خیلی سنگینی از روی دوشم برداشته شد با به پایان رسوندن این کتاب . حالا بریم سراغ ریویو :
کتاب پنجاه سال در فضا ، یه حالت دایره‌المعارف طوری داره که شما رو با اتفاقات و اختراعات فضایی مهم که در سال های ۱۹۵۷ میلادی تا ۲۰۰۷ میلادی (سالی که کتاب به چاپ رسید) آشنا می‌کنه . از اونجایی که قطر کتاب کمه (۱۱۲ صفحه) ممکنه فکر کنید به راحتی کتاب رو در زمان کوتاهی تموم میکنید . اما لزوماً اینطور نیست . برای مثال باید بگم که خوندن این کتاب برای من ۳ هفته زمان برد درحالی که قرار بود سه روزه تمومش کنم . البته اگه تند‌خوان باشین یا به فضا خیلی ، خیلی ، خیلی علاقه داشته باشید و درکل درگیر مدرسه و تکالیف و امتحانات نباشین ، خوندن این کتاب خیلی براتون آسون تر میشه .
چیزی که خیلی گیج کننده بود این بود که ، هزاران هزار اولین بود . برای مثال "اولین کسی که فضا رفت" ، "اولین کسی که در فضا راهپیمایی کرد" ، "اولین گردشگر فضایی" و هزاران هزار اولین دیگه . اینکه به اهمیت فضاپیما های بدونِ سرنشین ، و حتی با سرنشین ، در زمان قدیم ، پی بردم از نکات مثبت این کتاب بود . اما چون خوندن این کتاب برام سخت بود  علاقه چندانی به فضا ، اونقدری که فکر میکردم داشتم ، ندارم ، و البته این رو هم از قلم نندازیم که یه سری غلط های تایپی (کم بود ، ولی خب) وجود داشت ، نمیتونم امتیازی بالا تر از امتیازی که به این کتاب دادم ، بدم . اون نیم ستاره هم صرفاً به خاطر سخت گیر نبودن به کتابه و یه ارفاقِ کوچولو هستش . امتیاز: 3.5 ⭐️ ستاره؛
      

17

Vanda ; ☆

Vanda ; ☆

1403/8/13 - 20:23

        این هم تمام شد؛ از آنجایی که قبل از این کتاب ، یک کتاب کودک قدیمی دیگر هم به نام "کتاب توکا" خونده بودم و قهرمان هردو داستان ، یک توکا هستند ، کنجکاو شدم که چه تفاوت یا شباهت هایی میتونه بین این داستان ها باشه . خب توی داستان کتاب توکا ، توکای ما در یک باغ زندگی می‌کرد و با بچه‌ها حرف می‌زد و خیلی دوست‌شون داشت . اما توکای این داستان ، یک توکای کوهی داشت و بر این تاکید داشت که با توکا هایی که در باغ هستند ، خیلی فرق داره .  با بچه‌ها و در کل جاندار ها ارتباط چندانی نداشت . بگذریم ،  توکای داستان‌مون ، برای من یه جور نماد بود . نماد آدم هایی که انتظار دارن بقیه توی همه چی کمک‌شون کنن و هواشون رو داشته باشن چون همه باید باهم مهربون باشن و اینا ، درحالی که حقیقت تلخ زندگی اینه که برعکس؛ انسان ها باید خودشون گلیم‌شون رو از آب بکشن بیرون و هرکس مشکلات خودش رو داره و همه گلیم‌ خودشون رو . و یک چیزی که خیلی فکرم رو مشغول کرده ، اینه که من دقیقاً یه همچین آدمی رو توی زندگیم دارم ، که منتظره بقیه بیان کمکش . اما متاسفانه خیلی از آدم ها به این راحتی ها به این موضوع پی نمی‌برن و مثلِ توکای داستان‌مون باید از یه عالمه حیوون و آدم ناامید بشن تا بفهمن اوضاع از چه قراره . پس بله ، این داستان جنبه‌ی آموزشی هم داره . مثل خیلی از داستان های کودک . من که واقعاً از خوندنِ این داستان لذت بردم . امتیاز : 5 ⭐️ ستاره؛
      

6

Vanda ; ☆

Vanda ; ☆

1403/8/2 - 14:48

17

Vanda ; ☆

Vanda ; ☆

1403/7/30 - 18:45

        با اینکه بقیه کسایی که برای این کتاب یادداشت یا ریویو نوشتن این رو گفتن ، من هم میگم : این کتاب واقعاً به اندازه‌ای که باید بهش توجه نشده . شدیداً آندِررِیتِده و حتی میتونم بگم از بعضی از کتاب هایی که تازگی ها خیلی محبوب شدن میتونه قشنگ تر باشه . البته بعضی‌هاشون . این کتاب میتونه به شما اطلاعاتِ تاریخی هم بده که خودش یک نکته‌ی مثبته ‌. قهرمانِ داستان ، سونا رو به خوبی درک میکردم . با اینکه هیچوقت در موقعیت هایی که قرار گرفت ، قرار نگرفتم و به طوری که مادرش اذیتش میکرد ، توسطِ خانواده‌م اذیت نشدم . هیچوقت . اما با این حال میتونستم درکش کنم و ذره‌ذره‌ی احساساتش رو با تمامِ وجودم احساس کنم . دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم همه چیز خوب میشه . میخواستم کنارش باشم و باهم دربرابرِ ناحقی و ظلم بجنگیم ‌. میخواستم دوستِ همیشگیش باشم و بدونه هرچی هم که بشه من رو در کنارِ خودش داره ‌. البته که سونا قوی تر از این بود که به من نیاز پیدا کنه ‌. سونا خیلی برام الگوی خوبی بود و همیشه هم میمونه .

ادیت: الان فهمیدم تمامِ وقت به قهرمانِ داستان گفتم "سونا" اما درواقع اسمش "سورا" هستش ‌. 🤦🏽‍♀️✨️
      

26

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.