یادداشت Vanda ; ☆
1404/5/19 - 12:02
این کتاب یک چیزی را در من بیدار کرده است. شاید جمله ام بیش از حد اغراق آمیز به نظر بیاید، اما اتفاقا تماما حقیقت است. خیلی وقت بود که نتوانسته بودم به کتاب خواندن روزانه پایبند باشم. نمیدانستم مشکل از کتاب هایی بود که میخواندم، یا از خودم. شاید جفتش. اوایل فروردین یک اتفاق بسیار، بسیار، بسیار تلخ برای خانوادهام افتاد. راستش هنوز هیچکداممان کاملا نتوانستهایم با آن اتفاق کنار بیاییم. با اینکه تقریبا پنج ماه گذشته است. مشخصا، این اتفاق روی میزان کتاب خواندنم بیتاثیر نبود. اتفاقا تاثیر خیلی بدی گذاشت. درست که از فروردین تا خرداد داشتم با امتحانات میانترم و ترم دست و پنجه نرم میکردم، اما همیشه حداقل یک دانه کتاب را تمام میکردم. ایندفعه هم توانستم این کار را بکنم، اما احساسم مثل همیشه نبود. کتاب خواندن برایم مثل یک وظیفه شده بود. نه یک سرگرمی. نه یک راه برای فرار کردن از واقعیت. هر چند وقت احساس میکردم دوران بیزاریام از کتاب خواندن دارد تمام میشود و دارم به خود واقعیام برمیگردم، اما هردفعه از خود واقعی ام بیشتر فاصله میگرفتم. داشتم به طور کلی از خودم ناامید میشدم. بعد، به طور ناگهانی، با اکیپ دوست های مدرسه ام، یک باشگاه کتابخوانی تشکیل دادیم. یکی از بچه ها یک کتابی را معرفی کرد که همان لحظه داشت در قفسه کتاب هایم خاک میخورد. تعریفش را زیاد شنیده بودم. در شبکه های اجتماعی، در بهخوان، در مدرسه. اما هیچوقت فرصت مناسب را برای شروع کردنش پیدا نمیکردم. هیچ هم نمیدانم علتش چه بود. این شد که تصمیم گرفتم به کتاب رای بدم. و آن کتاب بیشترین رای را آورد. یک هفته وقت داشتم تا بخوانمش. میدانستم باید در یک هفته کلش را بخوانم، اما ماه ها بود که نتوانسته بودم در یک هفته یک کتاب را کامل بخوانم. شب قبل از خواب، که بر خلاف شب های دیگر، کمی زودتر به تخت خواب رفته بودم، تصمیم گرفتم فصل اول آن کتاب را بخوانم. یک قدم خیلی کوچک و آسان بود، مگر نه؟ آن دختر در باشگاه کتابخوانی، هشدار داده بود که اوایل و اواسط کتاب قرار است بسیار کند و بیمزه باشد. راستش آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که تصمیم گرفتم حرفش را باور نکنم. واضح بود که اغراق میکرد. با این حال، فصل اول به شدت مرا جذب کرد. این شد که رفتم به سراغ فصل دوم، سوم، چهارم و… ساعت ۶ صبح، کتاب به پایان رسید. بله، از ۱۱ شب تا ۶ صبح نشستم پای این کتاب. با وجود اینکه قرار بود ساعت ۱۲ مهمان داشته باشم و باید ساعت ۱۰ از خواب بیدار میشدم. آن کتاب باعث شد یکی از بهترین لحظاتم را بعد از آن اتفاق تلخ در فروردین، یا حتی شاید یکی از بهترین لحظات کل زندگی ام تا آن موقع را تجربه کنم. آن کتاب، کتابی نبود غیر از : بخش دی، از فریاد مکفادن حالا که تا اینجا مرا تحمل کرده اید، میتوانید از اینجا نظرم را درمورد این کتاب بخوانید: به نظر میرسد این کتاب واقعا ارزش تعریف هایی که ازش میشود را دارد. داستانش بسیار خاص، خلاقانه و متفاوت بود. شخصیت ایمی، جین، کمرون، گبی، ویل و البته، دیمن سایر، برایم بسیار جالب بودند. از آنجایی هم که به نویسندگی علاقه دارم، این کتاب که یک داستان خاص و شخصیت های یکی از دیگری بسیار خاص تر دارد، میتواند در شخصیتپردازی الگوی خوبی باشد. هر فصل کتاب طوری تمام میشد که باید فصل بعدش را میخواندی. حتی اگر دیروقت بود. حتی اگر نور سفید چراغقوه اذیتت میکرد، حتی اگر تصمیم گرفته بودی عینکت را دربیاوری تا زودتر خوابت ببرد، حتی اگر باید فردایش ساعت ۱۰ از خواب بیدار میشدی. اینطور نبود که آخر هر فصل چیز مهمی فاش شود، اتفاقا پایان هر فصل بسیار عادی بود. البته بیشتر فصل ها. این از حرفه و استعداد نویسندهست. هرکدام از مراجئین بخش دی، یکی از دیگری جالب تر بودند. فریدا مکفادن برای خلق کردنشان خلاقیت بسیاری خرج کرده بود و واقعا جذاب بودند. تنها ایراد داستان این بود که فضای بیمارستان و بخش دی را خیلی خوب توصیف نکرده بود. برای همین نمیتوانستم آن فضا را به خوبی تصور کنم. اما غیر از آن، کتاب بسیار قشنگی بود. به گمانم باید کتاب های دیگر فریدا مکفادن را هم بخوانم، هرچند بعید میدانم به اندازه این یکی مرا جذب کنند. بابت طولانی شدن ریویو و چندین خط بیربط اولش عذر میخوام. مدت ها بود برای هیچ کتابی ریویو ننوشته بودم و حرف های زیادی ته دلم مانده بودندکه بگویمشان. امیدوارم لذت برده باشید. امتیاز: ۵/۵⭐️ ستاره.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.