بریدۀ کتاب
1402/8/24
صفحۀ 16
- بگذار قصه ای برایت بگویم ، گوش کن: « یک روز مرد نابینایی کباب خرید.رفت توی مزرعه ای، نشست کنار جوی آبی ، بنا کرد به کباب خوردن . بوی پونه ، زمزمه ی جویبار ، آواز پرندگان ، نسیم نرم و خوش ، کباب داغ و نان نرم و گرم ، کیف داشت.مرد تکه ای از نان می کند و لقمه ای کباب می گذاشت لای نان ، تا می کرد و می گذاشت تو دهان ، می جوید و قورت می داد. یک بار که لقمه ای درست کرد و خواست به دهان بگذارد ، لقمه جنبید و قورقور صدا کرد. مرد نابینا گفت :« قورقورت را نمی شنوم . دارم کباب می خورم . همین.» لقمه ی جنبان را گذاشت توی دهانش و بنا کرد به جویدن . لقمه زیر دندان های مرد تسلیم شد و مرد به هیچ چیز جز کباب و نان تازه فکر نکرد. زندگی یعنی این .» استاد شربت سکنجبینش را تا ته خورد . حالش جا آمد . بلند شد رفت سر قلم و دواتش. روی صفحه بزرگ کاغذی درشت و زیبا نوشت: زندگی قورباغه ی زنده ای است که نابینایی آن را با اشتها می خورد .
- بگذار قصه ای برایت بگویم ، گوش کن: « یک روز مرد نابینایی کباب خرید.رفت توی مزرعه ای، نشست کنار جوی آبی ، بنا کرد به کباب خوردن . بوی پونه ، زمزمه ی جویبار ، آواز پرندگان ، نسیم نرم و خوش ، کباب داغ و نان نرم و گرم ، کیف داشت.مرد تکه ای از نان می کند و لقمه ای کباب می گذاشت لای نان ، تا می کرد و می گذاشت تو دهان ، می جوید و قورت می داد. یک بار که لقمه ای درست کرد و خواست به دهان بگذارد ، لقمه جنبید و قورقور صدا کرد. مرد نابینا گفت :« قورقورت را نمی شنوم . دارم کباب می خورم . همین.» لقمه ی جنبان را گذاشت توی دهانش و بنا کرد به جویدن . لقمه زیر دندان های مرد تسلیم شد و مرد به هیچ چیز جز کباب و نان تازه فکر نکرد. زندگی یعنی این .» استاد شربت سکنجبینش را تا ته خورد . حالش جا آمد . بلند شد رفت سر قلم و دواتش. روی صفحه بزرگ کاغذی درشت و زیبا نوشت: زندگی قورباغه ی زنده ای است که نابینایی آن را با اشتها می خورد .
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.