یاد پدرش افتاد که همیشه میگفت «گاهی مصیبت اونقدر زیاد میشه که بازموندهٔ بدبخت فرصتِ مُردن و دق کردن هم گیرش نمیآد. مخصوصاً اگه جوون از دست داده باشه و بعضی اوقات جای همهٔ عمرِ جوونش هم باید زندگی کنه.» میکوبید روی پایش و ادامه میداد «خدا برای هیچکس نیاره.»