چرا آن ندای کوتاه سمج ذهنمان را چنین عذاب میدهد؟ آیا چون به ما یادآوری میکند که زندهایم، چون فناپذیری ما و روح فردی ما را متذکر میشود؟ در واقع، آیا چون ما از تسلیم شدن سخت میهراسیم و در عین حال این ندا بیش از هر چیزی ما را به درماندگی میکشاند؟ اما آیا همین درد و رنج نیست که اغلب موجب میشود ما به نفس خود آگاه شویم؟ چه وحشتناک که در کودکی مییابیم آدمی موجودی جدا از کل جهان است، اینکه کسی و چیزی همراه با زبان سوخته و زانوان زخمی آدمی دچار درد و عذاب نخواهد شد، اینکه درد و رنج هر کس تماماً متعلق به خودش است. حتی وحشتناکتر اینکه با بزرگتر شدن درمییابیم هیچ کس نمیتواند به راستی ما را درک کند، مهم نیست چقدر هم محبوب و عزیزش باشیم. خویشتن خود ما اغلب موجب اندوه ما میشود، برای همین است که ما چنین نگران از دست دادنشایم.