بریدههای کتاب ابیگیل معصومه توکلی 1403/4/26 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 286 تو کی هستی ابیگیل؟ 3 5 معصومه توکلی 1403/4/26 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 322 جناب مدیر به کل بچههای مدرسه دستور داد آنجا را نگاه نکنند و نتیجهاش این بود که حالا حتی کمسنوسالترین و معصومترین کلاساولیها هم کاملاً متوجه شده بودند آنجا چه خبر است. 4 20 زهرا صیدی 1403/3/13 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 260 1 2 کَوْثَر 1403/6/11 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 394 این صحنه سالهای سال در خاطر گینا ماند: دقیقاً دوازده ماه بعد از آن روز بود که دوباره سر جای سابق خودش بین ماری کیش و تورما نشست. بعضی از آنهایی را که آن شب حضور داشتند دیگر هیچوقت نمیدید. چند روز بعد، بت و محبوبشان، کولمر، را به خدمت فراخواندند و او در رشتهکوههای کارپات کشته شد. آرادی سال بالایی که پرچم مدرسه را با آن توانایی ذاتیاش به دوش میکشید، تابستان در یک حمله هوایی کشته شد. خواهر ارژیبت، که آن ضیافت خاص کریسمس را برایشان ترتیب داده بود توی آتشسوزی شاخه شرقی ساختمان برای نجات کتابخانه جانش را از دست داد. 1 3 فاطمه صیدی 1403/4/7 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 500 0 2 معصومه توکلی 1403/4/26 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 85 در آن لحظه چیزی دیگر توجهش را جلب کرد، چیزی که آن دوتا دوستش هم متوجهش شده بودند: از یکی از آن پنجرههای باز نغمهای به گوش میرسید، نغمهای که از جایی آن پایین میآمد، از خیابان ماتولا، از مقابل ساختمان مدرسه. صدای سه بوق پشتسرهم ماشین بود که تکرار میشد، صدای بوق ماشینی که از طریقش، در جهانی آن دوردورها، جهانی شادتر در آنسوی اقیانوسها، جهانی ورای هفت دریا، پدری داشت برای دخترش پیغامی میفرستاد. هربار که بوق را به صدا درمیآورد، صدای بوق با خوشحالی و با صدای بلند میگفت: گینا دخترم، گینا دخترم. نغمهٔ «گینا دخترم» بارها مداوم و یکبند ترجیعبند شادیبخشی بود که ادامه یافت و ادامه یافت، تا وقتی که دیگر نه حتی ذرهای شاد و امیدبخش بلکه هولناک و بینهایت محزون به نظر رسید. 1 38 ثنا 1403/12/9 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 383 بیش از هر وقت توی زندگیاش دوست داشت جایی دیگر باشد، هر جایی. باز هم احساس کرد توی نمایش دیگران گرفتار شده، نمایشی که او در آن نقشی کاملا بی اهمیت داشت و از پیرنگش هم به هیچوجه نمیشد سردرآورد: تراژدی که به نقطه اوجش رسیده بود، یکی از بازیگرها لبخند زده و پرسیده بود آلو خشک دلشان میخواهد یا نه. 0 15 Fatemeh_Helfi 1403/11/23 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 115 باید با گناهانمان بجنگیم، با سهلانگاری و کاهلی، درست همانطور که سربازهایمان علیه دشمن آنقدر میجنگند تا پیروزی نهایی از آنشان شود. 1 7 معصومه توکلی 1403/4/26 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 117 این اژهاکُش آبیترینِ چشمها را داشت، غیرقابلمقایسه با هر آبی دیگری، نوعی عصارهٔ ناب آبی، و مژههایش مثل مژهٔ آدمهای توی نقاشیها سیاه سیاه بود. و چه مژههای بلندی! اینکه مردی چشمانی به آن زیبایی داشته باشد درست به نظر نمیرسید. 4 13 فاطمه صیدی 1403/3/31 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 143 1 20 ستایش 1402/6/8 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 2 هیچ چیزی معصومانهتر و زیباتر از شکفتن عشق اول نیست، عشقی که خاطرهاش - حتی اگر به ازدواج منتهی نشود - روشنتر از عشقهای بعدی در خاطرش میدرخشد 0 32 فاطمه صیدی 1403/3/29 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 130 0 5 زینب سادات رضازاده 1403/7/23 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 549 0 1 🇮🇷 • خاوَردُخت •🇵🇸 1403/9/5 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 170 گریه کرد و گریه کرد ، درحالی که در تمام مدت از خودش بیزار بود که چرا قوی تر نیست ... 0 23 کَوْثَر 1403/6/3 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 21 مسلماً باید در زندگی متانت و مناعت داشت و اگر کسی بخواهد مثل آدمهای بالغ با مسائل مواجه شود لازم است بتواند چیزی صرفاً ناخوشایند را از آنچه واقعاً بد است تشخیص بدهد. 0 2 معصومه توکلی 1403/4/26 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 332 ژوژانا همیشه زیبا بود، ولی آن لحظه زیباتر از هرموقع دیگر بود، تمثالی لایزال که در حین کار در پاییز خموراست میشد و بهتمامی با منظرهٔ پیرامونش یکی شده بود. 0 14 فاطمه صیدی 1403/3/15 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 42 0 1 زینب سادات رضازاده 1403/7/23 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 245 0 4 Fatemeh_Helfi 1403/11/23 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 150 بعضی وقتها کابوس میتواند چنان بیرحمانه، چنان مهلک، چنان هراسآور و چنان مأیوس کننده باشد که نتوانی کاری بکنی جز اینکه هقهق گریه و ناله کنی تا کسی بیاید بیدارت کند. 0 21 کَوْثَر 1403/6/5 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 187 من فرار کردم چون نیاز داشتم با کسی ارتباط برقرار کنم. آن موقع نمیدانستم اینجا تنها نیستم، که اینجا کسی هست که به فکر من است،کسی که به دادم میرسد، کسی که حواسش به من هست بیاینکه اصلاً متوجهش بشوم یا ازش درخواست کمک کنم و حتی وقتی من باور ندارم چنین چیزی ممکن است این کار را انجام دهد. 0 1
بریدههای کتاب ابیگیل معصومه توکلی 1403/4/26 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 286 تو کی هستی ابیگیل؟ 3 5 معصومه توکلی 1403/4/26 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 322 جناب مدیر به کل بچههای مدرسه دستور داد آنجا را نگاه نکنند و نتیجهاش این بود که حالا حتی کمسنوسالترین و معصومترین کلاساولیها هم کاملاً متوجه شده بودند آنجا چه خبر است. 4 20 زهرا صیدی 1403/3/13 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 260 1 2 کَوْثَر 1403/6/11 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 394 این صحنه سالهای سال در خاطر گینا ماند: دقیقاً دوازده ماه بعد از آن روز بود که دوباره سر جای سابق خودش بین ماری کیش و تورما نشست. بعضی از آنهایی را که آن شب حضور داشتند دیگر هیچوقت نمیدید. چند روز بعد، بت و محبوبشان، کولمر، را به خدمت فراخواندند و او در رشتهکوههای کارپات کشته شد. آرادی سال بالایی که پرچم مدرسه را با آن توانایی ذاتیاش به دوش میکشید، تابستان در یک حمله هوایی کشته شد. خواهر ارژیبت، که آن ضیافت خاص کریسمس را برایشان ترتیب داده بود توی آتشسوزی شاخه شرقی ساختمان برای نجات کتابخانه جانش را از دست داد. 1 3 فاطمه صیدی 1403/4/7 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 500 0 2 معصومه توکلی 1403/4/26 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 85 در آن لحظه چیزی دیگر توجهش را جلب کرد، چیزی که آن دوتا دوستش هم متوجهش شده بودند: از یکی از آن پنجرههای باز نغمهای به گوش میرسید، نغمهای که از جایی آن پایین میآمد، از خیابان ماتولا، از مقابل ساختمان مدرسه. صدای سه بوق پشتسرهم ماشین بود که تکرار میشد، صدای بوق ماشینی که از طریقش، در جهانی آن دوردورها، جهانی شادتر در آنسوی اقیانوسها، جهانی ورای هفت دریا، پدری داشت برای دخترش پیغامی میفرستاد. هربار که بوق را به صدا درمیآورد، صدای بوق با خوشحالی و با صدای بلند میگفت: گینا دخترم، گینا دخترم. نغمهٔ «گینا دخترم» بارها مداوم و یکبند ترجیعبند شادیبخشی بود که ادامه یافت و ادامه یافت، تا وقتی که دیگر نه حتی ذرهای شاد و امیدبخش بلکه هولناک و بینهایت محزون به نظر رسید. 1 38 ثنا 1403/12/9 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 383 بیش از هر وقت توی زندگیاش دوست داشت جایی دیگر باشد، هر جایی. باز هم احساس کرد توی نمایش دیگران گرفتار شده، نمایشی که او در آن نقشی کاملا بی اهمیت داشت و از پیرنگش هم به هیچوجه نمیشد سردرآورد: تراژدی که به نقطه اوجش رسیده بود، یکی از بازیگرها لبخند زده و پرسیده بود آلو خشک دلشان میخواهد یا نه. 0 15 Fatemeh_Helfi 1403/11/23 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 115 باید با گناهانمان بجنگیم، با سهلانگاری و کاهلی، درست همانطور که سربازهایمان علیه دشمن آنقدر میجنگند تا پیروزی نهایی از آنشان شود. 1 7 معصومه توکلی 1403/4/26 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 117 این اژهاکُش آبیترینِ چشمها را داشت، غیرقابلمقایسه با هر آبی دیگری، نوعی عصارهٔ ناب آبی، و مژههایش مثل مژهٔ آدمهای توی نقاشیها سیاه سیاه بود. و چه مژههای بلندی! اینکه مردی چشمانی به آن زیبایی داشته باشد درست به نظر نمیرسید. 4 13 فاطمه صیدی 1403/3/31 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 143 1 20 ستایش 1402/6/8 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 2 هیچ چیزی معصومانهتر و زیباتر از شکفتن عشق اول نیست، عشقی که خاطرهاش - حتی اگر به ازدواج منتهی نشود - روشنتر از عشقهای بعدی در خاطرش میدرخشد 0 32 فاطمه صیدی 1403/3/29 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 130 0 5 زینب سادات رضازاده 1403/7/23 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 549 0 1 🇮🇷 • خاوَردُخت •🇵🇸 1403/9/5 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 170 گریه کرد و گریه کرد ، درحالی که در تمام مدت از خودش بیزار بود که چرا قوی تر نیست ... 0 23 کَوْثَر 1403/6/3 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 21 مسلماً باید در زندگی متانت و مناعت داشت و اگر کسی بخواهد مثل آدمهای بالغ با مسائل مواجه شود لازم است بتواند چیزی صرفاً ناخوشایند را از آنچه واقعاً بد است تشخیص بدهد. 0 2 معصومه توکلی 1403/4/26 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 332 ژوژانا همیشه زیبا بود، ولی آن لحظه زیباتر از هرموقع دیگر بود، تمثالی لایزال که در حین کار در پاییز خموراست میشد و بهتمامی با منظرهٔ پیرامونش یکی شده بود. 0 14 فاطمه صیدی 1403/3/15 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 42 0 1 زینب سادات رضازاده 1403/7/23 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 245 0 4 Fatemeh_Helfi 1403/11/23 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 150 بعضی وقتها کابوس میتواند چنان بیرحمانه، چنان مهلک، چنان هراسآور و چنان مأیوس کننده باشد که نتوانی کاری بکنی جز اینکه هقهق گریه و ناله کنی تا کسی بیاید بیدارت کند. 0 21 کَوْثَر 1403/6/5 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 17 صفحۀ 187 من فرار کردم چون نیاز داشتم با کسی ارتباط برقرار کنم. آن موقع نمیدانستم اینجا تنها نیستم، که اینجا کسی هست که به فکر من است،کسی که به دادم میرسد، کسی که حواسش به من هست بیاینکه اصلاً متوجهش بشوم یا ازش درخواست کمک کنم و حتی وقتی من باور ندارم چنین چیزی ممکن است این کار را انجام دهد. 0 1