فکر میکنم اولین باری که اسم ابیگیل را شنیدم در یک کتاب مجهولی بود که بینهایت دوستش دارم، همان موقع که این اسم خوش آوا را شنیدم عاشق طنین قشنگش وقتی که گفته میشد شدم. بار دوم و آخرین باری که اسم ابیگیل را دیدم و شنیدم در همین کتاب بود و باز هم عاشقش شدم، من از مدرسه متنفرم، از همه چیز مدرسه. بنابراین نباید از کتابهای مدرسهای انقدر خوشم بیاید، ولی ابیگیل را خیلی دوست داشتم. عاشق صداقت و سادگی آنها، دوست داشتنهای کوچکشان، خیال پردازیهایشان درمورد پسرها، آرزوها و اهداف کوچک و بزرگشان، ترسهایشان و تمام ویژگیهای کوچک و بزرگ دوست داشتنی آنها، در آن فضای بسته و قفس مانند مدرسه شدم. ابیگیل برای لحظاتی من را به کل از زندگی واقعی جدا کرد. من هم در کنار آنها بودم، نگرانیهایشان را چشیدم، بارها خوشحال شدم و خندیدم.