بریده‌ کتاب‌های سفر به انتهای شب

سفر به انتهای شب
بریدۀ کتاب

صفحۀ 311

انگار که درست به لحظه ای یا شاید سنی رسیده بودم که آدم در آن خوب می داند که با گذشت هر ساعت چه چیزی را از دست می دهد ، ولی هنوز آن طور که باید و شاید به نیروی درایت دسترسی پیدا نکرده که بتواند روی جاده زمان به موقع بایستد و گذشته از این ، اگر هم بایستد ، نمی‌دانم بدون وجود دیوانگی پیشروی که از زمان جوانی سراغ آدم آمده و عالم و آدم ستایش ش می کنند ، دیگر چه کار کند. آن وقت است که دیگر به جوانی اش نمی بالد ، هنوز نمی تواند پیش همه اعتراف کند که : جوانی شاید فقط همین باشد ، فقط شتاب برای پیر شدن . در تمام گذشته مسخره اش آنقدر پوچی و حقه بازی و زود باوری کشف می کند که شاید دلش بخواهد دست از جوان بودن بردارد ، منتظر بماند که جوانی اش ازش جدا بشود ، ببیند که می رود و دور می شود ، تمام پوچی اش را ببیند توی خلئش دست ببرد ، برای آخرین بار نگاهی به اش بیندازد و بعد تنهایی راهش را بکشد و برود ، مطمئن باشد که جوانی اش رفته و آنوقت آهسته به طرف دیگر زمان قدم بردارد تا واقعاً نگاه کند و ببیند که مردم و اشیاء چگونه اند.

8