بریدههای کتاب هرس Narges helfi 1403/4/24 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 80 0 1 zahrakhalaji 1403/1/17 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 158 0 13 مهرآیه علی بخشی 1403/1/9 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 161 امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزایه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مردهن، خونهش رُمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی طور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ تهِ سیاهیه نشونمون دادن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتیم. نگاهمون کن؛ ما مردهیم. 0 4 محدثه محمدزاد 1402/12/29 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 54 0 7 سارا ایمانی 1404/4/21 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 63 《اوره سیل کن عینی.او تَه.زنت پشت او نخل بلنده.》 رسول نگاه کرد به انتهای نخلستان.اندام خمیدهی زنی سیاهپوش را دید که پشتش به آنها بود،و به تنه یک نخل دست میکشید.بلندترین نخل سوختهِ نخلستان.قلب رسول درونش کوبید و زبانش را تلخ کرد،نَوال یک قدم برداشت و رسول دید که کنار نخلِ دگیری زانو زد.حرکاتش عادی نبود.کُند بود و عجیب.نوال پارچه سفید تن نخل را مرتب کرد و صورتش را به آن چسباند.انگار در گوشش چیزی میخواند.از این فاصله به این دوری درست معلوم نبود.همه توانش را جمع کرد که قدم به سوی نوال بردارد،راه نیوفتاده بود که امعقیل بازویش را گرفت توی گوشش گفت :《الان نه عینی.》 رسول گفته:《ولم کن امعقیل.》 《حبیبی،عینی...جان ئی پسرت حرفمه گوش کن؛او نخلِ بلنده میبینی؟سیلش کن.بچه داده.درست ببین عینی،او دور.همو نخلهِ که زنت نشسته بود سرش.ببین شاخهسبزایه؛از پایینش زده بیرون،درست ببین عینی.》 رسول تموم زور چشمهایش را جمع کرد،شاخهای نمیدید از این فاصله.امّا سبزی خوشرنگی ته چشمش برق میزد.رنگی که نمیشد ندیدش بین نخلستانی که تمامش سیاه بود،سوخته بود.نخلستان غیر از آن تکهی سبز،هیچ رنگ دیگری نداشت.همهاش سیاه بود و خاکستری. امعقیل گفت:《هفده ساله این نخلا سوختهن عینی.از اول جنگ تا الان.شیش ساله ئی زن داره مادری میکنه برا نخلای سوخته،هر روز کارش همینه.میآد میشینه باشون حرف میزنه،لباس تنشون می کنه،نازشون میکنه.سیلش کن عینی.نخلا جون گرفتن بعدِ ئی همه سال.دارن سبز میشن.میبینی عینی؟حالا که زنته دیدی،خیالت راحتِ راحت شد،بیا بریم خونه.》 0 2 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 107 0 1 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 115 رسول دلش میخواست به جای تمام کسانی که امشب در خانهاش بودند،نَوال تحسینش میکرد.تحسین آدمهای دیگرِ دنیا برایش کافی نبود... 0 2 سارا ایمانی 1404/4/21 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 57 نوال میدانست بچهاش پسر است،فقط دکتر نبود که گفته بود.مگر خواب ندیده بود رسول یک تفنگ قایم کرده و از وحشت پریده بود و مادرِ رسول که شنیده بود کِل کشیده بود که خواب تفنگ یعنی بچه پسر است؟مگر صورتش از زمانی که اَمَل و انیس،دخترانش را حامله بود زیباتر نشده بود؟مگر اسم پسرش را مهزیار نذر نکرده بود؟مگر رسول برای پسرش اتاق درست نکرده بود؟مگر جنگ تمام نشده بود؟مگر قرار نبود روزهای خوب بیایند؟مگر رسول نگفته بود مردها برمیگردند؟پس چرا امروز حتی یک مرد هم در خیابان نبود؟مگر نگفته بود پسرها به دنیا میآیند؟ او نمیگذاشت چیزی خراب شود.او یک پسر از دنیا میگرفت،چیزه زیادی که نمیخواست،فقط یک پسر به جای همانی که مرده بود؛به جای همان مردهایی که جنگ از او گرفته بود.در دنیا به این بزرگی یعنی فقط یک پسر سهم او نبود؟ 0 5 سارا ایمانی 1404/4/30 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 180 0 6 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 107 رسول نشانی قبر شَرهان را به نَوال نداده بود.گفته بود نیست،نمیدانم،نشانهاش گم شده.روز مُردنش را هم به اون نگفته بود.نَوال یادش نمیآمد پسرش روز چندم جنگ مُرده.رسول نمیخواست یادش بماند.نمیخواست زنش بداند پسری داشته که مُرده،میخواست زندگیشان را از اول بسازد.امّا نتوانسته بود. چند روز آخر تابستان،هر وقت از سرکار برمیگشت،نوال را میدید که رفته ته حیاط پای تکه زمینِ مستطیل شکلِ سنگچینی که هیچوقت در آن سبزی نمیکاشت،نشسته و تکیه داده به دیوار،زانوها را بغل گرفته و انگار سر خاک کسی باشد برای خودش آن نوحه لُری که از دایهاش یاد گرفته میخواند و تاب میخورد. 0 1 zahrakhalaji 1403/1/11 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 123 0 11 Ati 1403/10/21 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 180 0 0 حسین درویشخادم 1402/12/29 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 127 0 2 فاطمه محمدی 1404/2/8 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 161 « ما آدم نیستیم رسول .بردنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادن و آوردنمون زمین. ما از جهنم برگشتهایم.» 0 7 ریحانه ضمیری 1403/5/3 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 122 آرام بود. آرام و تا نهایت غمگین. 0 16 ریحانه ضمیری 1403/5/3 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 83 خسته، داغان، زخمی، اما پیروز. 0 14 مبینا 1403/8/29 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 28 شب های زیادی که بی خواب می شد،گوسفندها را نمی شمرد تا خوابش ببرد،مردهای مُرده ی خرمشهر را می شمرد 0 34
بریدههای کتاب هرس Narges helfi 1403/4/24 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 80 0 1 zahrakhalaji 1403/1/17 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 158 0 13 مهرآیه علی بخشی 1403/1/9 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 161 امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزایه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مردهن، خونهش رُمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی طور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ تهِ سیاهیه نشونمون دادن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتیم. نگاهمون کن؛ ما مردهیم. 0 4 محدثه محمدزاد 1402/12/29 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 54 0 7 سارا ایمانی 1404/4/21 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 63 《اوره سیل کن عینی.او تَه.زنت پشت او نخل بلنده.》 رسول نگاه کرد به انتهای نخلستان.اندام خمیدهی زنی سیاهپوش را دید که پشتش به آنها بود،و به تنه یک نخل دست میکشید.بلندترین نخل سوختهِ نخلستان.قلب رسول درونش کوبید و زبانش را تلخ کرد،نَوال یک قدم برداشت و رسول دید که کنار نخلِ دگیری زانو زد.حرکاتش عادی نبود.کُند بود و عجیب.نوال پارچه سفید تن نخل را مرتب کرد و صورتش را به آن چسباند.انگار در گوشش چیزی میخواند.از این فاصله به این دوری درست معلوم نبود.همه توانش را جمع کرد که قدم به سوی نوال بردارد،راه نیوفتاده بود که امعقیل بازویش را گرفت توی گوشش گفت :《الان نه عینی.》 رسول گفته:《ولم کن امعقیل.》 《حبیبی،عینی...جان ئی پسرت حرفمه گوش کن؛او نخلِ بلنده میبینی؟سیلش کن.بچه داده.درست ببین عینی،او دور.همو نخلهِ که زنت نشسته بود سرش.ببین شاخهسبزایه؛از پایینش زده بیرون،درست ببین عینی.》 رسول تموم زور چشمهایش را جمع کرد،شاخهای نمیدید از این فاصله.امّا سبزی خوشرنگی ته چشمش برق میزد.رنگی که نمیشد ندیدش بین نخلستانی که تمامش سیاه بود،سوخته بود.نخلستان غیر از آن تکهی سبز،هیچ رنگ دیگری نداشت.همهاش سیاه بود و خاکستری. امعقیل گفت:《هفده ساله این نخلا سوختهن عینی.از اول جنگ تا الان.شیش ساله ئی زن داره مادری میکنه برا نخلای سوخته،هر روز کارش همینه.میآد میشینه باشون حرف میزنه،لباس تنشون می کنه،نازشون میکنه.سیلش کن عینی.نخلا جون گرفتن بعدِ ئی همه سال.دارن سبز میشن.میبینی عینی؟حالا که زنته دیدی،خیالت راحتِ راحت شد،بیا بریم خونه.》 0 2 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 107 0 1 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 115 رسول دلش میخواست به جای تمام کسانی که امشب در خانهاش بودند،نَوال تحسینش میکرد.تحسین آدمهای دیگرِ دنیا برایش کافی نبود... 0 2 سارا ایمانی 1404/4/21 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 57 نوال میدانست بچهاش پسر است،فقط دکتر نبود که گفته بود.مگر خواب ندیده بود رسول یک تفنگ قایم کرده و از وحشت پریده بود و مادرِ رسول که شنیده بود کِل کشیده بود که خواب تفنگ یعنی بچه پسر است؟مگر صورتش از زمانی که اَمَل و انیس،دخترانش را حامله بود زیباتر نشده بود؟مگر اسم پسرش را مهزیار نذر نکرده بود؟مگر رسول برای پسرش اتاق درست نکرده بود؟مگر جنگ تمام نشده بود؟مگر قرار نبود روزهای خوب بیایند؟مگر رسول نگفته بود مردها برمیگردند؟پس چرا امروز حتی یک مرد هم در خیابان نبود؟مگر نگفته بود پسرها به دنیا میآیند؟ او نمیگذاشت چیزی خراب شود.او یک پسر از دنیا میگرفت،چیزه زیادی که نمیخواست،فقط یک پسر به جای همانی که مرده بود؛به جای همان مردهایی که جنگ از او گرفته بود.در دنیا به این بزرگی یعنی فقط یک پسر سهم او نبود؟ 0 5 سارا ایمانی 1404/4/30 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 180 0 6 سارا ایمانی 1404/4/22 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 107 رسول نشانی قبر شَرهان را به نَوال نداده بود.گفته بود نیست،نمیدانم،نشانهاش گم شده.روز مُردنش را هم به اون نگفته بود.نَوال یادش نمیآمد پسرش روز چندم جنگ مُرده.رسول نمیخواست یادش بماند.نمیخواست زنش بداند پسری داشته که مُرده،میخواست زندگیشان را از اول بسازد.امّا نتوانسته بود. چند روز آخر تابستان،هر وقت از سرکار برمیگشت،نوال را میدید که رفته ته حیاط پای تکه زمینِ مستطیل شکلِ سنگچینی که هیچوقت در آن سبزی نمیکاشت،نشسته و تکیه داده به دیوار،زانوها را بغل گرفته و انگار سر خاک کسی باشد برای خودش آن نوحه لُری که از دایهاش یاد گرفته میخواند و تاب میخورد. 0 1 zahrakhalaji 1403/1/11 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 123 0 11 Ati 1403/10/21 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 180 0 0 حسین درویشخادم 1402/12/29 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 127 0 2 فاطمه محمدی 1404/2/8 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 161 « ما آدم نیستیم رسول .بردنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادن و آوردنمون زمین. ما از جهنم برگشتهایم.» 0 7 ریحانه ضمیری 1403/5/3 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 122 آرام بود. آرام و تا نهایت غمگین. 0 16 ریحانه ضمیری 1403/5/3 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 83 خسته، داغان، زخمی، اما پیروز. 0 14 مبینا 1403/8/29 هرس نسیم مرعشی 3.8 105 صفحۀ 28 شب های زیادی که بی خواب می شد،گوسفندها را نمی شمرد تا خوابش ببرد،مردهای مُرده ی خرمشهر را می شمرد 0 34