او گفت: «آلینا، مدت زیادی منتظرت بودم. من و تو قرار است دنیا را تغییر دهیم.»
آلینا:
در گوشم زمزمه کرد: «فکر کنم فقط شبیه موشی.» و سپس به یکی از محافظان شخصیاش اشاره کرد
من آلینا را دوست داشتم، اما او من را از پا درنیاورد. منظورم این است که او اساساً یک قهرمان زن معمولی نوجوان است: یتیم، سادهلوح، لجباز، مهربان، قدرتمند و بسیار بسیار سادهلوح. بله، او به همان اندازه دوستداشتنی بود، اما وقتی دربارهاش خواندم واقعاً چشمانم مهربان نبود. کاملاً مطمئنم که بعد از وقایع کتاب اول محتاط خواهد بود و نمیتوانم از فکر کردن به اینکه در کتاب بعدی چه اتفاقی خواهد افتاد، دست بردارم. قطعاً احتمالات زیادی وجود دارد و مشتاقانه منتظر خواندن درباره تحول شخصیت او هستم. چون بله، تحول شخصیت زیادی در پیش روی او خواهد بود و امیدوارم که او را جالب کند. منظورم این است که هیچ قهرمان زن نوجوان هرگز با یک شخصیت کاملاً رشد یافته شروع به کار نکرده است، بنابراین حدس میزنم باید ببینیم لی چه چیزی برای ما در نظر گرفته است!
دارکلینگ:
«او صورتی تیز و زیبا، موهای مشکی ضخیم و چشمان خاکستری شفافی داشت که مانند کوارتز میدرخشیدند.»
بالاخره دارکلینگ بدنام را دیدم!!! بله!!! و او به همان اندازه که فکر میکردم شگفتانگیز است!!! و اصلاً تعجب نکردم که او شخصیت شرور داستان است. منظورم این است که بیخیال، آلینا!!! او به دلیلی «دارکلینگ» نامیده شده است!!! باورم نمیشود که او اینقدر سادهلوح بوده است. *خخخ* خب به هر حال، کجا بودیم؟ بله، دارکلینگ! من او را ذره ذره دوست دارم. او هر چیزی است که یک شرور باید باشد: بیرحم، حیلهگر، حسابگر، جاهطلب، بیرحم و گمراه. تازه، آنقدر جذاب که هر وقت یکی از صحنههایش را میخواندم، به سختی میتوانستم تمرکز کنم. *خخخ* خب، بله، من الان طرفدار دارکلینگ هستم و شرمنده نیستم!!!
«من به افرادی که سعی میکنند من را بکشند عادت ندارم.»
«واقعاً؟ دیگر به سختی متوجه میشوم.»
«امیدوارم از من انتظار انصاف نداشته باشی، آلینا. این جزو تخصصهای من نیست.»
«صدایش خیلی صادق و منطقی بود، بیشتر شبیه مردی با جاهطلبی بیوقفه بود تا مردی که باور داشت کار درست را برای مردمش انجام میدهد. با وجود تمام کارهایی که کرده بود و تمام نیتهایی که داشت، تقریباً حرفش را باور کردم. تقریباً.»
مل:
«من جانم را برای تو به خطر انداختهام. نصف طول راوکا را برای تو پیادهروی کردهام، و این کار را بارها و بارها و بارها انجام میدهم فقط برای اینکه با تو باشم، فقط برای اینکه با تو گرسنه بمانم و با تو یخ بزنم و بشنوم که هر روز از پنیر سفت شکایت میکنی. پس به من نگو که ما به هم تعلق نداریم.» با عصبانیت گفت. حالا خیلی نزدیک بود و قلبم ناگهان در سینهام میکوبید. «متاسفم که اینقدر طول کشید تا تو را ببینم، آلینا. اما حالا تو را میبینم.»
نمیفهمم چرا خیلیها از مل متنفرند. منظورم این است که او واقعاً کمی بامزه است! من کیلورن را در «ملکه سرخ» دوست نداشتم و معمولاً از «دوستان خوشقیافه دوران کودکی» در کتابهای نوجوانان خوشم نمیآید، اما در نهایت واقعاً از مل خوشم آمد. او خوب و دلسوز است و دوست وفادار آلینا است. بهعلاوه، او به اندازه معمول آزاردهنده نیست! مل وزنه تعادل خوبی در برابر آلینا بود، همیشه فکر میکرد که پیشرفت منطقی است، محدودیتهای خود را میدانست و به نظر میرسید که مرد نسبتاً آرامی است. پس چرا این همه نفرت؟! آیا او در دو کتاب بعدی کار بدی میکند؟! من تمام بهروزرسانیهای آزاردهندهای را که درباره او میخوانم نمیفهمم، چون فکر میکنم او یک معشوقه خوب است و من واقعاً او را دوست دارم
جنیا:
«باید تا الان به خیره شدن به تو عادت کرده باشی.»
«و با این حال من اینطور نیستم.»
«خب، اگر خیلی بد شد، به من علامت بده، من روی میز ضیافت بلند میشوم، دامنم را روی سرم میاندازم و کمی میرقصم. اینطوری کسی به تو نگاه نمیکند.»
آخ، من جنیا را خیلی دوست داشتم!!
نیکولای:
پرسیدم: «آن یکی چی؟» میدانستم پادشاه و ملکه یک پسر کوچکتر دارند، اما من هرگز او را ندیده بودم.
"سوباچکا؟"
خندیدم: «نمیتوانی به یک شاهزاده سلطنتی بگویی «توله سگ».
خب، کسی میتواند توضیح دهد که چرا نیکولای را «سوباچکا» صدا میزنند؟ *خخخ* فکر میکردم در این کتاب او را میشناسم، اما تنها چیزی که به دست آوردم چند اشاره کوچک بود که فقط من را کنجکاوتر کرد. حدس میزنم قرار است در کتاب بعدی وارد شود؟! خیلی کنجکاوم که نمیدانی!!!
باگرا:
«این حیوان نیست که از شما دوری کند یا وقتی صدایش میزنید، انتخاب کند که بیاید یا نه. آیا از قلبتان میخواهید که بتپد یا از ریههایتان میخواهید که نفس بکشد؟ قدرت شما به شما خدمت میکند زیرا هدف آن همین است، زیرا نمیتواند به شما خدمت نکند.»
اوه، باگرا قطعاً شخصیت جالبی بود. اولاً، او فقط مربی بیرحم و سنگدل آلینا نبود، بلکه مادر دارکلینگ هم بود! بله، درست خواندید! مادر لعنتیاش!!! *خخخ* لی، تو یه کار فوقالعاده کردی!!! منظورم اینه که من چند تا کتاب نوجوانانه و فانتزی خوندم؟! خیلی زیاده، اما این شخصیت شرور هیچوقت مادر نداشته! خب، تو این سهگانه، اون یه مادر داره و مادرش از پسرش راضی نیست! هههه! من عاشق این بودم!!! ممنون لی، این واقعاً فوقالعاده بود!
نتیجهگیری:
من واقعاً از «سایه و استخوان» لذت بردم و آنقدر کنجکاو بودم که چطور ادامه پیدا میکند که از قبل کتاب دوم را شروع کردم. من معمولاً تا زمانی که یک نقد درست و حسابی برای کتاب اول ننویسم، کتاب بعدی را شروع نمیکنم، بنابراین همین به اندازه کافی نشان میدهد که چقدر مشتاق خواندن ادامه آن بودم. *خخخ*
خب، بله، اگر عاشق کلیشههای نوجوانان هستید و میخواهید ببینید که چگونه میتوان آنها را به روشهای غیرمنتظرهای نوشت، اکیداً توصیه میکنم این کتاب را بخوانید! ناامید نخواهید شد! ملکه لی کارش را بلد است!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.