نمیدونم داستانی به این کوتاهی، چطور تونست ردی چنین پررنگ و جوهری و طولانی از خودش به جا بذاره.
داستان ساده شروع میشه و به ظاهر هیچ فراز و فرودی نداره و حتی "آروم" جلوه میکنه. اما یه تنشی وجود داره در لایههای افکارِ به ظاهر خنثیی شخصیت اصلی و همینطور اعمالی که هیچ نشانی از خنثی بودن در خودشون ندارن اما طوری روایت میشن انگار لیوانی از روی میز برداشته شده و کمی اون طرفتر گذاشته شده.
شخصیت اصلی توی یه شهر کوچک و جنگزدهی مرزی به ظاهر زندگی مستقلی برای خودش دست و پا کرده و به دور از هیاهو و زرق و برق دنیای مدرنی که در پایتخت جریان داره زندگی میکنه، اما درونش هیاهویی به مراتب ویرانگرتر از حقیقتِ هممرزی با کرهٔ شمالی وجود داره.
انسان-ماهی زهرآلودی که از چهار طرف توسط ملال به بند کشیده شده و اندامهای درونیش از داخل پاره شدن و زهر وجودش رو در سرتاسر بدن خودش پخش کردن... که هر صدایی از بیرون، به شکل فریادی در مغزش انعکاس پیدا میکنه و سرزنشهای اطرافیانش در مقابل صدای سرزنشگر مغزش، نوای موسیقی آرومی هستن...
متن روون بود و یکسره بودن داستان، مخاطب رو دنبال خودش میکشید و اگر در موقعیت ذهنی بهتری بودم، بیشتر ازش لذت میبردم.
در بخشهایی از داستان متن حالت سکتهای پیدا کرده بود و ارتباط چندانی بین جملهی قبلی و بعدی وجود نداشت که به نظرم رسید شاید سانسور شده، برای همین متن انگلیسیش رو هم دانلود کردم و بعد از خوندنش، در ادامهی همین یادداشت اضافه میکنم که مشکل از متن بود یا ترجمه.