بریدهای از کتاب زمستان در سوکچو اثر الیزه شوا دوساپان
1404/5/2
صفحۀ 82
اوایل اصلا من را نمیدید. بعد متوجه حضور من شد، مثل ماری که در رؤیای آدم میلغزد و به کمین مینشیند. نگاهش، سفت و سخت، در من نفوذ کرده بود. باعث شده بود چیزی را در خودم کشف کنم که نمیشناختم، بخشی از خودم را، آنجا، در گوشهی دیگری از دنیا.
اوایل اصلا من را نمیدید. بعد متوجه حضور من شد، مثل ماری که در رؤیای آدم میلغزد و به کمین مینشیند. نگاهش، سفت و سخت، در من نفوذ کرده بود. باعث شده بود چیزی را در خودم کشف کنم که نمیشناختم، بخشی از خودم را، آنجا، در گوشهی دیگری از دنیا.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.