من این کتاب رو بدون هیچ ایدهای، چون فقط اسمش رو دوست داشتم و زیاد هم شنیده بودمش، دوست داشتم بخونم. و خب اونروزی، توی باغ کتاب ملک، یهویی چشمم خورد بهش و به امانت گرفتمش.
با کلی ذوق نگهش داشتم و گذاشتم توی عید شروع کردم. اما بعدش دیدم روانشناسی طوری ئه! و من عموما کتابای روانشناسی رو دوست ندارم، نمیتونم بخونم، روم اثری ندارن و حتی زدهم میکنن!
مگه مطالب در قالب یه داستان گفته بشن، مثلا من یادمه وقتی نیچه گریست خیلی حالم رو خوب کرد تایمی که میخوندم، یا سهشنبهها با موری جاهای قشنگ زیادی داشت برام، اما هیچ کتاب این مدلی ای رو نتونسته بودم بخونم، حقیقتا به محض باز کردن کتاب ذوقم برایش کم شد، چون با این که شاید از اسمش معلوم بود، من نمیدونستم این ژانری هست...
اما شروع کردم به خوندن، و نثر روونی داشت، و حس نمیکردم قراره یه سری درس برام دیکته بشه و من هم گوش نکنم!
پس تصمیم گرفتم ادامهش بدم، و حتی همون اوایل، یه سری جملههاش اونقدر باعث فکر کردنم میشد و ذهنم رو درگیر میکرد که گذاشتمش کنار! چون عید خوشحالم،نمیخوام تعطیلات رو فکر کنم، نمیخوام هیچچیزی ناراحتم کنه!! پس سراغش نرفتم. بستمش تا تقریبا یه ماه!
و بعدش دوباره شروع کردم، با سرعت خیلی آروم خوندمش تا بیشتر صفحهها تو ذهنم جا بیوفتن و فقط روخونی نباشه. و خب خوندنش تجربهی جالبی بود برام، و تموم کردنش. قفل کتابهای روانشناسی برام شکست. :)
این کتاب واقعی بود، احساساتش رو جاهای زیادی درک میکردم به نوعی، و همین حس قشنگی داشت.
حتی اسم کتاب به تنهایی قشنگه، نشون از دردهای زیادی که شاید همه از بیرون و داخل، از تن و ذهن تحمل میکنیم، اما هنوزم دلمون دوکبوکی میخواد!
شوق پیدا کردن یه کتاب جادویی تازه، پرت شدن توی دنیای یه سریال فقط با همون قسمت اول، کامبک گروه مورد علاقهت، تعطیلیهای پیش رو، جشن سوخاری، غذای مورد علاقهت، بارون، دریا، ساحل، چیزای کوچیکی که واقعا دلت اونا رو میخواد، میونچیزهای زیادی از زندگی که دلت نمیخواد. ولی تا وقتی دلت چیزی رو بخواد ادامه میدی....
این کتاب همونطوری که گفتم ژانرش روانشناسی و خودیاری طوری حساب میشه، در قالب یه سری جلسه رواندرمانی یا تراپی بین راوی و تراپیستش، و ما هم حرفاشون رو میخونیم و میشنویم، و گاهی اوقات ناخودآگاه فکر میکنیم...
نمیتونم بگم این کتاب کمکم کرد، تغییر کردم، یا حس جدیدی بهم داد! نه! اما جملههای قشنگ زیادی داشت، حرفای زیادی که درک کردم! و این که درک کردم نشون داد که پس شاید درک میشم، و این از جهاتی بغلم کرد و حس قشنگی داشت میون غم در کنارش...
البته باید بگم نسخهای که من به امانت گرفته بودم اصلا ترجمهی خوبی نداشت، یا اگر مشکل از ترجمه هم نبود خوب ویراستاری نشده بود و غلطهای تایپی هم چند بار دیدم توش، و یه سری جمله رو واقعا نمیفهمیدم منظور چیه و این اذیت کننده بود!
اما در کل ارزش یه بار خوندن رو داشت، و همین که من تونستم تمومش کنم یه موفقیت بزرش براش محسوب میشه.😔
اگه دنبال کتابهای این مدلی میگردین، کتاب جمع و جور و ساده و روونیه و احتمالا ازش خوشتون میاد. :)
و آره خلاصه. پروندهی این کتاب هم بسته شد. 🫠✌️🏻