🩵💫safa

🩵💫safa

@_Stardust_
عضویت

خرداد 1404

32 دنبال شده

37 دنبال کننده

                برای بیشتر زندگی کردن، و راحت‌تر نفس کشیدن، میون کلمه‌هایی که دنیاشون قشنگ‌تره. 🌿🤍🦋

خرده زندگانی من:
 https://t.me/My_Star_dust
              
My_Star_dust

یادداشت‌ها

🩵💫safa

🩵💫safa

دیروز

        این کتاب هم مصداق کامل از کتاب‌هایی بود که به طرز کاملا جادویی صدام زدن. میون هزارتا کتاب، از باغ کتاب ملک ایشون رو برداشتم، بیشتر به خاطر جلد قشنگش، و اسم جالبش! و اصلا هیچ ایده‌ای نداشتم راجع به چیه! حتی نمیدونستم داستان قراره جنایی باشه؟ عاشقانه باشه؟ چطور پیش بره؟ حتی کاملا هم مطمئن نبودم که رمانه! :) 

اما از همون بخش اول، فقط توی چهار صفحه، میخکوب نثر کتاب و داستانش شدم، نحوه‌ی توصیف احساسات، جزئیات، نوشتن اتفاقات، نمیدونم چه چیزی توی این کلمات بود که من رو به خودش گرفت...

دروغ چرا، اون حس جادویی کلمات اول رو لابه‌لای صفحات کتاب گم کردم، لابه‌لای پیچیدگی داستان، قاطی شدن زمان‌ها، فراموش کردن صحنه‌ها، قاطی شدن اسم‌ها، آب‌رفتن خاطره‌ها، "با تو حالم خوبه، بگو بشنوم! حرف‌های عاشقانه‌ت رو بگو!"...

ولی بازم میون ترانه‌ها لا‌به‌لای حرف‌های عادی، میون نورهای آبی ایستگاه مترو، میون داستان شب‌های کوچه‌های ژاپن، با نگاه سرد ساکایی، و ذهن خسته‌ی ایواتا پیداش کردم." راه میرم و راه میرم و مثل یه زورق کوچیک تو آغوشت لمبر می‌خورم. صدای نزدیک شدن قدم‌هات رو می‌شنوم! یه بوسه دیگه بهم بده." :)

نمیدونم این کتاب چی داشت داخل خودش، حتی الانم نمیدونم، برای من ترکیبی بود انگار از چند مدل نوشتن، چندین نویسنده‌ رو برای من تداعی کرد، گاهی یاد آقای ثافون میوفتادم، فضای یخ داستان با احساسات نهفته‌ شده تو عمقی که بهش راحت دست پیدا کنی، احساس جادویی شبیه مجموعه " گورستان کتاب‌های فراموش شده" برام ایجاد میکرد. :) 

گاهی یاد "کتاب‌دزد" افتادم، بیان جزئیات، بازگشت مکرر بهشون، خاطره‌هایی که نمیدونی کی بهشون برخورد میکنی...
و از برخی جهات حتی نزدیک به عباس معروفی بود! ولی یقینا نه به اون پیچیدگی، خط زمانی‌های مختلف، خاطراتی که ذهن کاراکتر‌ها رو رها نمیکردن و نویسنده میون لحظات مختلف بهشون گریز زده بود، گاهی باعث میشد یادت بره توی کدوم زمانی، اما چون این زمان‌ها اکثر جاها با ستاره از هم جدا شده بودن، بعد از مدتی دستت میومد. قابل لمس میشد، و قابل درک! :) 

هنوزم یه سری سوال برام باقی مونده، نمیدونم من کامل نفهمیدم یا داستان جواب کامل رو نداده! اما مگه باید همیشه جواب کامل رو بگیریم؟ میفهمیم تک تک علت‌های تک تک کارها رو؟ :) 

اما خب اصل داستان، جزئیات پرونده، نحوه حل شدن، شروع و پایان داستان همه کامل بود، در عین حال کاملا غیر قابل پیشبینی ولی منطقی بود. و از باقی چیز‌ها هم به حد مناسب داستان داشتیم. پس راضیم. :) 

حتی شاید چیزی که باعث میشد انقدر دوستش داشته باشم این ناکامل بودن باشه، که در عین کمال به تصویر کشیده شده بود! :)
"یوکاهاما، چراغ‌های آبی یوکاهاما، دنیای ما تا ابد همینه." =)

و آره. حس میکنم دوست دارم این کتاب رو به هر کسی که اهل کتاب‌های معمایی و جنایی و تا حدودی روانشناسی هست، پیشنهاد کنم. و مرسی از آقای اوبرگان که با این که اولین رمانش بود، انقدر تجربه‌ی نابی رو برای خواننده رقم زد. :)🩵

و در نهایت شاید این بخش از سخن نویسنده راجع به کتاب بهترین توضیح برای جمع بندی، و معرفی کتاب باشه:
" پرونده‌ی قتل خانواده‌ای چهار نفره، رمان چراغ‌های آبی یوکوهاما؟
می‌دانستم باید رمانی درباره قتل یک خانواده بنویسم. باید می‌نوشتم. نه اینکه دلم بخواهد قصه آن خانواده را بنویسم که بی‌شک کار فرومایه‌ای بود، بلکه باید از تقدیر شومی می‌نوشتم که بر سرشان نازل شده بود و گریبان مرا هم رها نمی‌کرد. شاید ابلهانه به نظر برسد، اما هزار پرسش بی‌پاسخ در سرم می‌چرخید که نمی‌توانستم نادیده بگیرم. هزار جور کنجکاوی. هزار راز سر به مهر. و مهم‌تر از همه، می‌خواستم درباره این بی‌چهرگی بنویسم. و عذابی که در پی داشت. پیش از آن هرگز قصد نوشتن رمان جنایی نداشتم، هرچند گهگاه فکر نوشتن رمانی درباره‌ی یک کارآگاه ژاپنی به سرم زده بود. پاره‌هایی می‌نوشتم، ولی شخصیت این کارآگاه همیشه آمیزه‌ای از ریک دکارد و فیلیپ مارلو از آب در می‌آمد. هنوز تصویر درستی از این شخصیت در ذهن نداشتم، برای همین همیشه در ذهنم شخصیتی بالفطره سرسخت و لجوج داشت.
گمان کنم چیزی که این ذهنیت را تغییر داد، خواندن چند جمله کاملا پیش‌پاافتاده در یکی از شماره‌های روزنامه ژاپن تودی درباره این پرونده بود: 
تا امروز حدود ۲۴۶۰۰ مامور درگیر این پرونده بوده‌اند...هنوز ۴۰ مامور تمام وقت مشغول بررسی پرونده‌اند. 
در کنار گزارش روزنامه، عکسی از چند پلیس سیاه‌پوش بود که به مناسبت سالگرد قتل‌ها، در برابر خانه مقتولان محترمانه تعظیم کرده بودند. من اهل کشوری بودم که پلیس‌هایشان از قربانیان طلب عفو نمی‌کردند. به چهره‌هایشان نگاه کردم و فکر کردم که می‌توانند باشند؟ تصورشان کردم که چهارده‌سال بعد از قتل‌ها، منتظر پای تلفن نشسته‌اند، در ایستگاه‌های راه‌آهن آگهی پخش می‌کنند، مدام فرضیه می‌بافند و در آخر دسامبر هر سال به مقتولان ادای احترام می‌کنند. گفتم نکند کارآگاه من هم یکی از آن‌ها باشد؟ آدمی که نه سرسخت است و نه مثل کارآگاه‌های رمان‌ها لیچار می‌بافد. بلکه آدم تنها و غم‌زده‌ای است که در جبهه مردگان می‌جنگد. فهمیدم چراغ‌های آبی یوکوهاما باید رمانی باشد که فقط پوسته‌اش جنایی‌است. دلم‌ می‌خواست هسته‌اش درباره آدم‌های درد کشیده باشد. این شد که بازرس کوزوکه ایواتا به دنیا آمد."

و آره خلاصه. پرونده‌ی چراغ‌های آبی یوکوهاما هم با این پست بسته شد. :) 🌃✨


      

40

🩵💫safa

🩵💫safa

1404/5/10

        این کتاب رو یک هفته پیش این حدودا تموم کردم، اما هی وقت نمیشد راجع بهش بنویسم، دیگه بالاخره پست جمع‌بندی‌ش رو داشته باشیم. :)✌️🏻

ایشون رو زمان جنگ، به عنوان امید به زندگی برای خودم خریدم، بدون هیچ پیش زمینه‌ای. فقط از روی اسمش، نوشته‌ی پشت کتاب، و جلد قشنگش. :)💜🌿
و خب پشیمون هم نیستم! یک بار دیگه هم ثابت شد که اعتماد به طرح روی جلد آدم رو ناامید نمیکنه. =)💘
البته که این که نشرنون بود، و خب به کیفیت کتاب‌های نشرنون، و ترجمه‌هاش هم اعتماد داشتم بی تاثیر نبود.🤝

داستان توی دو خط زمانی و از زبون سه کاراکتر کارولین، نِلا و الیزا روایت میشه، اوایل شاید این چرخیدن بین زمان‌ها و کاراکتر‌ها تا حدی گیج کننده باشه، اما به مرور ارتباط میگیرین، و این قضیه حتی داستان رو جذاب‌تر میکنه، و تک تک نشونه‌هایی که به هم متصل میشن. :)

ژانر کتاب احتمالا معمایی و تا حدودی اجتماعی حساب میشه. پر از جزئیات فکر شده، روایت‌های جذاب، و جمله‌هایی که داخل جمجمه‌ت رسوخ میکنن! بعضی از این جمله‌ها رو قبلا هم اینجا گذاشتم...

این کتاب روانشناسی حساب نمیشه، اما من خیلی جاها با کاراکتر کارولین همزاد پنداری کردم، با ترس‌هاش، فکرهاش، تصمیم‌ها و درگیری‌ها. =) 
دلم میخواست الیزا رو بغل کنم، بچه‌ای که زود بزرگ شد، و نِلا، زنی که زود پیر شد. و دردهایی که نمیتونم تصورشون رو بکنم...

من به اون صورت برای خوندن این کتاب هیجان نداشتم، طوری نبود که نتونم زمین بذارمش! برعکس، با این که نثر داستان روون بود، اما یه حس معلق بودن، تاریکی و سنگینی توی فضای داستان و شاید نحوه‌ی تعریف کردنش وجود داشت، که برای ادامه دادنش باید تنفس میکردم، و آروم آروم خوندمش، و رسوخ کرد تو ذهنم.🙃💜

شاید فقط ۲۰ درصد از کتاب، از نیمه‌ی دوم کتاب به بعد، برای من اون هیجان رو داشت که بخوام سریع برم ادامه‌ش! اما با این حال، واقعا داستان رو دوست داشتم، مشابه‌ش رو نخونده بودم، و به نظرم ارزش خوندن و تایمش رو داشت. دوستش داشتم. و اگه دنبال یه داستان زن محور، تا حدودی معمایی و شاید غمناک میگردین، از وصل کردن نشونه‌ها و جست‌وجو توی سرنخ‌ها لذت میبرین، از خوندنش لذت میبرین. 
آره. دوستش داشتم. و بالاخره پرونده‌ی این کتاب هم بسته شد. 🌲💜
      

22

🩵💫safa

🩵💫safa

1404/4/23

        من این کتاب رو بدون هیچ ایده‌ای، چون فقط اسمش رو دوست داشتم و زیاد هم شنیده بودمش، دوست داشتم بخونم. و خب اون‌روزی، توی باغ کتاب ملک، یهویی چشمم خورد بهش و به امانت گرفتمش. 

با کلی ذوق نگهش داشتم و گذاشتم توی عید شروع کردم. اما بعدش دیدم روانشناسی طوری ئه! و من عموما کتابای روانشناسی رو دوست ندارم، نمی‌تونم بخونم، روم اثری ندارن و حتی زده‌م می‌کنن! 
مگه مطالب در قالب یه داستان گفته بشن، مثلا من یادمه وقتی نیچه گریست خیلی حالم رو خوب کرد تایمی که می‌خوندم، یا سه‌شنبه‌ها با موری جاهای قشنگ زیادی داشت برام، اما هیچ کتاب این مدلی ای رو نتونسته بودم بخونم، حقیقتا  به محض باز کردن کتاب ذوقم برایش کم شد، چون با این که شاید از اسمش معلوم بود، من نمیدونستم این ژانری هست...
اما شروع کردم به خوندن، و نثر روونی داشت، و حس نمیکردم قراره یه سری درس برام دیکته بشه و من هم گوش نکنم! 
پس تصمیم گرفتم ادامه‌ش بدم، و حتی همون اوایل، یه سری جمله‌هاش اونقدر باعث فکر کردنم میشد و ذهنم رو درگیر میکرد که گذاشتمش کنار! چون عید خوشحالم،نمیخوام تعطیلات رو فکر کنم، نمی‌خوام هیچ‌چیزی ناراحتم کنه!! پس سراغش نرفتم. بستمش تا تقریبا یه ماه! 

و بعدش دوباره شروع کردم، با سرعت خیلی آروم خوندمش تا بیشتر صفحه‌ها تو ذهنم جا بیوفتن و فقط روخونی نباشه. و خب خوندنش تجربه‌ی جالبی بود برام، و تموم کردنش. قفل کتاب‌های روانشناسی برام شکست. :) 

این کتاب واقعی بود، احساساتش رو جاهای زیادی درک می‌کردم به نوعی، و همین حس قشنگی داشت. 
حتی اسم کتاب به تنهایی قشنگه، نشون از درد‌های زیادی که شاید همه از بیرون و داخل، از تن و ذهن تحمل می‌کنیم، اما هنوزم دلمون دوکبوکی میخواد! 

شوق پیدا کردن یه کتاب جادویی تازه، پرت شدن توی دنیای یه سریال فقط با همون قسمت اول، کامبک گروه مورد علاقه‌ت، تعطیلی‌های پیش رو، جشن سوخاری، غذای مورد علاقه‌ت، بارون، دریا، ساحل، چیزای کوچیکی که واقعا دلت اونا رو می‌خواد، میون‌چیز‌های زیادی از زندگی که دلت نمیخواد. ولی تا وقتی دلت چیزی رو بخواد ادامه میدی....

این کتاب همونطوری که گفتم ژانرش روانشناسی‌ و خودیاری طوری حساب میشه، در قالب یه سری جلسه روان‌درمانی یا تراپی بین راوی و تراپیستش، و ما هم حرفاشون رو میخونیم و می‌شنویم، و گاهی اوقات ناخودآگاه فکر میکنیم...

نمی‌تونم بگم این کتاب کمکم کرد، تغییر کردم، یا حس جدیدی بهم داد! نه! اما جمله‌های قشنگ زیادی داشت، حرفای زیادی که درک کردم! و این که درک کردم نشون داد که پس شاید درک میشم، و این از جهاتی بغلم کرد و حس قشنگی داشت میون غم در کنارش...

البته باید بگم نسخه‌ای که من به امانت گرفته بودم اصلا ترجمه‌ی خوبی نداشت،  یا اگر مشکل از ترجمه هم نبود خوب ویراستاری نشده بود و غلط‌های تایپی هم چند بار دیدم توش، و یه سری جمله رو واقعا نمی‌فهمیدم منظور چیه و این اذیت کننده بود! 

اما در کل ارزش یه بار خوندن رو داشت، و همین که من تونستم تمومش کنم یه موفقیت بزرش براش محسوب میشه.😔 
اگه دنبال کتاب‌های این مدلی میگردین، کتاب جمع‌ و جور و ساده و روونیه و احتمالا ازش خوشتون میاد. :) 
و آره خلاصه. پرونده‌ی این کتاب هم بسته شد. 🫠✌️🏻
      

19

        خب. از اونجایی که چنل تلگرامم فعلا  وصل نمیشه پرونده کتاب رو اینجا میخوام ببندم. :) 
این کتاب رو هفته‌ی پیش همین موقع‌ها شروع کردم، و خورد خورد خوندمش و هر چی پیش رفتیم سرعت خوندنم بیشتر شد و بالاخره امروز فکر کنم ۱۰۰ صفحه رو یه بند خوندم تا تموم شد. :) 
"یک به یک" بعد از "زنی در کابین ده" دومین کتابیه که از روث ور می‌خونم. و خب به جرئت می‌تونم بگم حتی از زنی در کابین ده هم برام جذاب‌تر بود. و به کسایی که داستانای معمایی و جنایی دوست دارم شدیدا پیشنهادش می‌کنم. :) 
داستان از زبون دو راوی روایت میشه: لیز و ارین. شخصیت پردازی به نظرم عالی بود. نحوه‌ی بیان جزئیات و برملا شدن جواب سوالات. نثر روون. و کیفیت ترجمه‌ی نشر نون هم که ثابت شده است. 
حقیقتا تا نیمه‌ی اول داستان حتی هیچ حدسی نمیتونستم بزنم، با کاراکترها همراه میشدم و باهاشون فرضیه‌های ثابت نشده رو می‌خوندم، وقتی یکمی از نیمه‌ی کتاب گذشت، سرنخ‌هایی که توی جملات بود کنار هم چیده می‌شد، حدس زدم و هی ازش مطمئن تر شدم تا وقتی که خود نویسنده داستان رو فاش کرد و از اون به بعد حتی داستان میخکوب کننده‌تر هم شد در حدی که واقعا نمی‌تونستم چشم از صفحات کتاب بردارم، عمیقا نگران بودم و با این که ته قلبم این‌طوری بودم که آخه مگه میشه؟ قطعا همیشه آخر قضیه آدم خوبا، خب شاید خوب‌ترا؟ برنده‌ن دیگه؟ نه؟ ولی بازم نگران بودم، و با مشخص بودن حقیقت‌های واضح، حتی باز هم دچار شک می‌شدی گاهی که آیا واقعا این آدم بد بود؟ بد چیه و خوب چیه؟ بد و خوب آدم‌هان؟ همه‌مون در لحظات مختلف می‌تونیم هیولا باشیم یا فرشته...
این کتاب به این شدت روی مرز راه نرفت، اما این فکر‌ها توی ذهن من اومد.
این کتاب رو دوست داشتم، با کاراکتر‌هاش ارتباط گرفتم. و بیشتر از همه با دو تا کاراکتر به خصوص که جهت اسپویل نشدن داستان اینجا اسمشون رو نمیگم. کاش اسپویلر داشت. :) 
آره خلاصه. عمیقا پیشنهادش می‌کنم. این‌ روزها واقعا توی خوندنش غرق شدم و روث ور یه بار دیگه هم اومد و نشست تو قلبم. و پرونده‌ی این کتاب هم بسته شد. 
به تاریخ ۳ تیر ۱۴۰۴.
      

18

        خب، بالاخره یه یادداشت جمع بندی هم از این ۲ جلد اینجا داشته باشیم. اگه ۳ جلد اول رو نخوندین ادامه پست ممکنه یه چیزایی رو اسپویل کنه.✌️🏻

این دو جلد هم نسبتا به هم مرتبطن، از نظر من همون طوری که جلد ۲ پیش‌درآمد جلد سوم بود، جلد ۴ هم پیش‌درآمد جلد ۵ حساب میشد! 
و کاراکتر اصلی‌تر توی جلد ۴ و ۵ هم همچنان آلنی عزیزمه. :) 

ولی خب کاراکترهای جدید و بعضا دوست داشتنی هم اضافه میشن مثل قلیچ بلغای. :) [چون نسخه صوتی رو گوش کردم برای دیدن املای اسمش سرچ کردم تو گوگل و اسپویل شدم! لعنت. :) ]
یه سری از کاراکتر‌های قدیمی پررنگ تر میشن مثل یاشا، و یه سری‌ها هم کمرنگ‌تر میشن، بعضا محو...

داستان این دو جلد، و تا اونجایی که از جلد ۶ گوش کردم، کاملا به هم پیوسته و دنبال هم هستش! و حقیقتا فاز داستان به نظر من چرخیده! 
یعنی توی جلد ۱ و ۲ و ۳ هم ما ژانر کتاب رو میتونستیم اجتماعی، یه مقدار سیاسی و تاریخی طوری بدونیم، ولی در عین حال چاشنی عاشقانه‌های خیلی قشنگی داشتیم، اما جلد ۴ و ۵، انگار کلا قضیه عوض میشه! وایب سیاسی‌طوری کتاب خیلی پررنگه، حزب‌های مختلف، بیانیه‌ها، تشکلات، اقدامات، بازجویی‌ها و ... بخش اصلی داستان رو تشکیل میدن، بخش بیشتری از داستان شهری میشه، پر از تشریح خط فکری‌های مختلف و بحث‌ها، از صحرا، از ترکمن‌ها، از روابط ساده و بی تشکل، از تفنگ‌کشی بدون فکر، از انتقام‌های ساده فاصله می‌گیریم! 
و خب با این که این دو جلد هم جذابیت خودش رو داشت، و من گوش میدم به هر حال ادامه‌ش رو هم، به خاطر آلنی بیشتر، که از جلد سه قلب من رو اسیر خودش کرد، همون‌طور که قلب مردم صحرا رو، قلب تهران رو، قلب همه رو. :) 
ولی به شخصه احساس سه جلد اول رو بیشتر دوست داشتم، ناب‌تر بودن برای من، و در عین حرص خوردن های فراوان دوست داشتنی تر! خصوصا جلد سه که تا ابد توی قلب من میمونه و تا اینجای کار قشنگ‌ترین بوده برای من. :)

آره خلاصه. همچنان از ادامه دادنش لذت می‌برم و گوش میکنم، اما این که فضای کتاب توی این دو جلد و احتمالا ادامه داستان عوض شده و داستان کتاب خیلی سیاسی‌‌تر و شاید تاریخی‌تر شده مد نظرتون باشه و بدونین! همونطور که گفتم به شخصه فضای ۳ جلد اول (خصوصا جلد سوم) رو یه مقدار بیشتر دوست داشتم ولی هنوز ادامه میدم. =)✌️🏻

آره خلاصه. پرونده‌ی این بخش از کتاب هم بسته شد. :)💘 
      

6

        این کتاب رو حدودا ۷ ۸ سال پیش تو طاقچه خریدم، و این روز‌ها خیلی یهویی شروع به خوندنش کردم و الان هم خیلی رندوم میخوام راجع بهش بنویسم. :) 
مهرگان جلد اول از مجموعه سه جلدی سرگذشت آب و آتشه و دو جلد بعدی هم به ترتیب آبانگان و آذرگان هستن. :) 
ایده‌ای ندارم داستان قراره به کدوم سمت بره، در حقیقت حتی بدون هیچ ایده‌ای خریدمش ولی خوندنش داره بهم خوش میگذره. نثر روونی داره و به نظرم داستان جذابی هم داشته باشه.  
کتاب‌های تاریخی و فانتزی، هر چیزی که توی دنیایی باشه که دقیقا دنیای الان نیست برای من همیشه یه جذابیت خاص داشته، همیشه بیشتر عاشق این کتاب‌ها می‌شدم. :)
و خب این کتاب هم توی زمان دیگه‌ای رخ میده، دوره‌ی تاریخی‌ ئی که ازش کتاب‌های زیادی نخوندم. دوره ساسانیان، قصر تیسفون، باغ های انار و انگور، رنگ‌های قرمز و سبز، چشم‌های آبی و روح‌های زیبا. و عشق‌هایی که شاید تو تار و پود رنگ‌ها به وجود بیان، و سرگذشت آب و آتش. :)
عادت ندارم قبل از تموم کردن کتاب‌ها راجع بهشون حرف بزنم، مگه خیلی دوستشون داشته باشم...
و ایشون رو، هنوز حس دقیقم رو بهش نمیدونم، خیلی کم ازش خوندم، اما وایبش رو دوست دارم، و حس جادویی ئی که بهم میداد، میده. حس جادویی ئی که این روزها عمیقا بهش نیاز دارم‌.  و دلم خواست ازش بنویسم. :) پس اینجا باشه. :)❤️🌿

‼️
من نمیدونستم اینجا فقط میشه یه یادداشت این طوری برای  هر کتاب گذاشت. :)  اومدم بعد از خوندن کل کتاب یه یادداشت جدید بذارم که اینم نپره. دیدم اوا! 🤣

ولی خب بازم کل پست نهایی‌م رو ادامه اینجا میذارم!🙂‍↕️

داستان خیلی روون و ساده است، و به راحتی وارد فضای داستان می‌شین. و اگه مثل من از وایب‌های تاریخی، یه نیمچه رازآلود و فانتزی حتی، و شکل گیری یه عاشقانه‌‌ی زیبا خوشتون میاد، احتمالا از خوندنش لذت ببرین. :)

ژانر داستان آنچنان تاریخی نیست، صرفا توی اون زمان رخ میده، توی زمان ساسانیان، و حضور پررنگ قصر تیسفون، جشن‌هایی به پاس باران، مهرگان، آبانگان، آذرگان، بید‌های مجنون، دونه‌های آنار، گردنبند ماه، این کتاب پر از رنگه، سبز، قرمز، آبی، به رنگ آب و به رنگ آتش...

حقیقتا به شخصه از اول کتاب، شاید بعد از خوندن تنها سه فصل از کتاب جذبش شدم، هیجان داستان برام خیلی مناسب بود، کنجکاو بودم راجع به اتفاقات، و نسبتا هم سریع خوندمش. دروغ چرا، یه جاهایی یه وایب ۹۸ یا طوری بهم می‌داد، انگار یه رمان عاشقانه بود صرفا تو فضای تاریخی برامون نقل می‌شد، و همین گاهی اوقات هیجان و قابل لمس بودنش رو برام چند برابر میکرد و دختربچه‌ی درونم بارها ذوق کرد، همراه دایانا، برای پوریا. :))

اما نقاط منفی هم داشت، بارها حین خوندنش فکر کردم که کاش همون ۷ سال پیش می‌خوندمش، چون در اون‌صورت لذت خیلی خیلی بیشتری می‌بردم، بعضی‌جاهاش بچه‌گانه روایت شده بود، یا شایدم نه! شاید نحوه‌ی به تصویر کشیدن و نقل داستان خوب بود! اما کاراکترها بچه بودن. و خب چند باری واقعا حرص خوردم از دستشون! و حتی به نظرم حماقت بود یه سری کارها. هر چند اگه سن کاراکترها رو درنظر بگیریم شاید بشه بهشون حق داد. ولی این قضیه توی چندین جا روی مخم رفت. خصوصا شخصیت دختر داستان. 
این‌ از دلایلی بود که نتونستم اونقدر که باید و شاید با کاراکتر‌های اصلی ارتباط بگیرم. یا بهتر بگم، ارتباطم رو به اون شدت تا پایان حفظ کنم!

خود داستان برام در کل دوست‌داشتنی بود، از برخی اتفاق‌های تا حدی احمقانه و تصمیم‌های احساسی بینش که بگذریم، تا حدود ۷۵ درصد کتاب واقعا هیجان خوبی برام داشت... اما آخرای کتاب یه مقدار خسته‌کننده شده بود برام و تا حدی حس می‌کردم تکرار مکررات هست. :) 
اما خب نحوه پایان کتاب پسندم بود! چون به نظرم باز وایب عوض میشه و هیجان تازه‌ای، و یا هیجان آشنای دوباره‌ای رو باز تجربه کنیم! و امیدوارم این بار با شخصیت‌های بزرگتر، پخته‌تر، و دوست‌داشتنی‌تر. 

و با تمام این‌ها، من این کتاب رو به خاطر روز‌ها و شب‌هایی که باعث شد ذوق داشته باشم و با هیجان ادامه‌ش بدم، دوست دارم. و همچنان با حس مثبت، میخوام جلد دوم مجموعه، آبانگان رو شروع کنم. :)

نظر قطعی قطعی رو بعد از اتمام هر سه جلد میگم. اما تا به الان، اگه از داستان‌های عاشقانه خوشتون میاد، ازش لذت می‌برین و ارزش یه دور خوندن رو داره، خصوصا نیمه‌ی اول کتاب که به شخصه برای من جذاب‌تر هم بود. :) ❤️


      

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.