معرفی کتاب چراغ های آبی یوکوهاما اثر نیکولاس اوبرگون مترجم مرضیه حسین پور

چراغ های آبی یوکوهاما

چراغ های آبی یوکوهاما

نیکولاس اوبرگون و 3 نفر دیگر
3.8
13 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

19

خواهم خواند

29

ناشر
مون
شابک
9786227585049
تعداد صفحات
512
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

کتاب چراغ های آبی یوکوهاما، نویسنده نیکولاس اوبرگون.

لیست‌های مرتبط به چراغ های آبی یوکوهاما

niyayesh

niyayesh

1404/2/10

چراغ های آبی یوکوهامابرای Nآمار دقیق مرده ها

چالش کتابی ماهیانه (سال ۱۴۰۴)

9 کتاب

سال ۱۴۰۴ شش ماه دوم سال بعدا اضافه می‌شه. •🌸فروردین: خوندن کتابی که توی عنوانش، اسم یک رنگ باشه. چراغ‌های آبی یوکوهاما •🪻اردیبهشت: خوندن کتابی که حرف اول اسمتون، توی عنوانش باشه. برای N •🌻خرداد: خوندن یک کتاب از نویسنده‌ای که قبلا آثارش رو‌ نخوندید. آمار دقیق مرده ها •🌳تیر: خوندن یک‌ دیوان شعر. این یکی عذابه برام. انتخاب نکردم. پروین •🌴مرداد: خوندن کتابی که توی عنوانش، اسم یک فصل باشه. معادله نیمه تابستان •🌲شهریور: خوندن یک کتاب پیشنهادی از گروه BookTokerها (یه community توی TikTok). •🌾مهر: خوندن یک کتاب با ژانری که با سلیقه شما فرق داشته باشه. نیچه گریست •🍂آبان: خوندن کتابی که دست‌کم ۵۰ سال پیش منتشر شده. شاهنامه با نثر •🍁آذر: یک‌ کتاب از کتابخونه قرض بگیرید و بخونیدش! •❄️دی: خوندن کتابی که راجع به جادوگرها باشه. سایه شب •☃️بهمن: خوندن یک کتاب ممنوعه. •🌨️اسفند: خوندن یک کتاب از یک نویسنده مستقل (کسی که آثارش رو خودش (معمولا در پلتفرم‌ها، و یا از طریق چاپ مستقل و انتشارات شخصی) منتشر می‌کنه.).

4

یادداشت‌ها

فاطیما

فاطیما

1403/8/20

          همه چی از یه تلکابین تفریحی شروع شد...

اولش که شروع کردم خوندن فکر کردم دارم با یه جنایی دیگه رو به رو میشم... پرونده ، کارآگاه ، حقیقت ، مجازات ؛ ولی چند فصل که گذشت فهمیدم قراره با چه داستان سر‌سنگینی سر و کله بزنم !
همونطور که میبینین ، نویسنده ژاپنی نیست ، به همین خاطر فکر کردم اول میاد داستان رو شرح میده و بعد کارآگاه رو وارد پرونده میکنه ( مثل آگاتا کریستی ) ، یا از همون اول با ورود کارآگاه به پرونده شروع میکنه ( مثل کانن دویل و آنتونی هوریتس ) ، ولی دیدم نه خیررر ! نیکولاس خان داره ژاپنی‌الاصل مینویسه ! اونقدر خوب تونسته قلم جنایی نویس های ژاپنی مثل اداگاوا رانپو رو کپی کنه  که باید ازش تقدیر کرد ! خب دیگه ستایش نویسنده بسه بریم سراغ داستان :
ایده پردازی جدید بود و تا حدودی ( خیلی کم ) به داستان قتل های الفبایی شباهت داشت ، شخصیت های فوق العاده ای داشتیم که هر کدوم وجهه ای از انسان بودن رو بهمون نشون میداد و میتونستیم هر تیکه از خودمون رو تو چندین نفر پیدا کنیم.
پلات توییست یا پیچیدگی داستانی یکی از عناصر مهم ژانر میستریه  و خیلی خوب رعایت شده بود، طوری که اصلا نمیتونستی آینده رو حدس بزنی ! و در آخر،  پایان خوب و منطقی ای داشت که تو ذوق نمیزد و خیلی خیلی دوست داشتنی بود ( اگه گریه ها رو فاکتور بگیریم 🙃 )
خلاصه که ، حتما بخونیدش ، همین :))

پ.ن : کاراکتر موردعلاقتون تو کتاب کی بود ؟  
        

39

🩵💫safa

🩵💫safa

دیروز

این کتاب ه
          این کتاب هم مصداق کامل از کتاب‌هایی بود که به طرز کاملا جادویی صدام زدن. میون هزارتا کتاب، از باغ کتاب ملک ایشون رو برداشتم، بیشتر به خاطر جلد قشنگش، و اسم جالبش! و اصلا هیچ ایده‌ای نداشتم راجع به چیه! حتی نمیدونستم داستان قراره جنایی باشه؟ عاشقانه باشه؟ چطور پیش بره؟ حتی کاملا هم مطمئن نبودم که رمانه! :) 

اما از همون بخش اول، فقط توی چهار صفحه، میخکوب نثر کتاب و داستانش شدم، نحوه‌ی توصیف احساسات، جزئیات، نوشتن اتفاقات، نمیدونم چه چیزی توی این کلمات بود که من رو به خودش گرفت...

دروغ چرا، اون حس جادویی کلمات اول رو لابه‌لای صفحات کتاب گم کردم، لابه‌لای پیچیدگی داستان، قاطی شدن زمان‌ها، فراموش کردن صحنه‌ها، قاطی شدن اسم‌ها، آب‌رفتن خاطره‌ها، "با تو حالم خوبه، بگو بشنوم! حرف‌های عاشقانه‌ت رو بگو!"...

ولی بازم میون ترانه‌ها لا‌به‌لای حرف‌های عادی، میون نورهای آبی ایستگاه مترو، میون داستان شب‌های کوچه‌های ژاپن، با نگاه سرد ساکایی، و ذهن خسته‌ی ایواتا پیداش کردم." راه میرم و راه میرم و مثل یه زورق کوچیک تو آغوشت لمبر می‌خورم. صدای نزدیک شدن قدم‌هات رو می‌شنوم! یه بوسه دیگه بهم بده." :)

نمیدونم این کتاب چی داشت داخل خودش، حتی الانم نمیدونم، برای من ترکیبی بود انگار از چند مدل نوشتن، چندین نویسنده‌ رو برای من تداعی کرد، گاهی یاد آقای ثافون میوفتادم، فضای یخ داستان با احساسات نهفته‌ شده تو عمقی که بهش راحت دست پیدا کنی، احساس جادویی شبیه مجموعه " گورستان کتاب‌های فراموش شده" برام ایجاد میکرد. :) 

گاهی یاد "کتاب‌دزد" افتادم، بیان جزئیات، بازگشت مکرر بهشون، خاطره‌هایی که نمیدونی کی بهشون برخورد میکنی...
و از برخی جهات حتی نزدیک به عباس معروفی بود! ولی یقینا نه به اون پیچیدگی، خط زمانی‌های مختلف، خاطراتی که ذهن کاراکتر‌ها رو رها نمیکردن و نویسنده میون لحظات مختلف بهشون گریز زده بود، گاهی باعث میشد یادت بره توی کدوم زمانی، اما چون این زمان‌ها اکثر جاها با ستاره از هم جدا شده بودن، بعد از مدتی دستت میومد. قابل لمس میشد، و قابل درک! :) 

هنوزم یه سری سوال برام باقی مونده، نمیدونم من کامل نفهمیدم یا داستان جواب کامل رو نداده! اما مگه باید همیشه جواب کامل رو بگیریم؟ میفهمیم تک تک علت‌های تک تک کارها رو؟ :) 

اما خب اصل داستان، جزئیات پرونده، نحوه حل شدن، شروع و پایان داستان همه کامل بود، در عین حال کاملا غیر قابل پیشبینی ولی منطقی بود. و از باقی چیز‌ها هم به حد مناسب داستان داشتیم. پس راضیم. :) 

حتی شاید چیزی که باعث میشد انقدر دوستش داشته باشم این ناکامل بودن باشه، که در عین کمال به تصویر کشیده شده بود! :)
"یوکاهاما، چراغ‌های آبی یوکاهاما، دنیای ما تا ابد همینه." =)

و آره. حس میکنم دوست دارم این کتاب رو به هر کسی که اهل کتاب‌های معمایی و جنایی و تا حدودی روانشناسی هست، پیشنهاد کنم. و مرسی از آقای اوبرگان که با این که اولین رمانش بود، انقدر تجربه‌ی نابی رو برای خواننده رقم زد. :)🩵

و در نهایت شاید این بخش از سخن نویسنده راجع به کتاب بهترین توضیح برای جمع بندی، و معرفی کتاب باشه:
" پرونده‌ی قتل خانواده‌ای چهار نفره، رمان چراغ‌های آبی یوکوهاما؟
می‌دانستم باید رمانی درباره قتل یک خانواده بنویسم. باید می‌نوشتم. نه اینکه دلم بخواهد قصه آن خانواده را بنویسم که بی‌شک کار فرومایه‌ای بود، بلکه باید از تقدیر شومی می‌نوشتم که بر سرشان نازل شده بود و گریبان مرا هم رها نمی‌کرد. شاید ابلهانه به نظر برسد، اما هزار پرسش بی‌پاسخ در سرم می‌چرخید که نمی‌توانستم نادیده بگیرم. هزار جور کنجکاوی. هزار راز سر به مهر. و مهم‌تر از همه، می‌خواستم درباره این بی‌چهرگی بنویسم. و عذابی که در پی داشت. پیش از آن هرگز قصد نوشتن رمان جنایی نداشتم، هرچند گهگاه فکر نوشتن رمانی درباره‌ی یک کارآگاه ژاپنی به سرم زده بود. پاره‌هایی می‌نوشتم، ولی شخصیت این کارآگاه همیشه آمیزه‌ای از ریک دکارد و فیلیپ مارلو از آب در می‌آمد. هنوز تصویر درستی از این شخصیت در ذهن نداشتم، برای همین همیشه در ذهنم شخصیتی بالفطره سرسخت و لجوج داشت.
گمان کنم چیزی که این ذهنیت را تغییر داد، خواندن چند جمله کاملا پیش‌پاافتاده در یکی از شماره‌های روزنامه ژاپن تودی درباره این پرونده بود: 
تا امروز حدود ۲۴۶۰۰ مامور درگیر این پرونده بوده‌اند...هنوز ۴۰ مامور تمام وقت مشغول بررسی پرونده‌اند. 
در کنار گزارش روزنامه، عکسی از چند پلیس سیاه‌پوش بود که به مناسبت سالگرد قتل‌ها، در برابر خانه مقتولان محترمانه تعظیم کرده بودند. من اهل کشوری بودم که پلیس‌هایشان از قربانیان طلب عفو نمی‌کردند. به چهره‌هایشان نگاه کردم و فکر کردم که می‌توانند باشند؟ تصورشان کردم که چهارده‌سال بعد از قتل‌ها، منتظر پای تلفن نشسته‌اند، در ایستگاه‌های راه‌آهن آگهی پخش می‌کنند، مدام فرضیه می‌بافند و در آخر دسامبر هر سال به مقتولان ادای احترام می‌کنند. گفتم نکند کارآگاه من هم یکی از آن‌ها باشد؟ آدمی که نه سرسخت است و نه مثل کارآگاه‌های رمان‌ها لیچار می‌بافد. بلکه آدم تنها و غم‌زده‌ای است که در جبهه مردگان می‌جنگد. فهمیدم چراغ‌های آبی یوکوهاما باید رمانی باشد که فقط پوسته‌اش جنایی‌است. دلم‌ می‌خواست هسته‌اش درباره آدم‌های درد کشیده باشد. این شد که بازرس کوزوکه ایواتا به دنیا آمد."

و آره خلاصه. پرونده‌ی چراغ‌های آبی یوکوهاما هم با این پست بسته شد. :) 🌃✨


        

40