زهرا حسنلو

@Zahrahasanlu

5 دنبال شده

2 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                مدیر مدرسه داستان معلمی ست که برای فرار از روزمرگی و بیهودگی‌های معلمی‌اش تصمیم می گیرد مدیر شود. مدیری که در اتاق آفتاب خورش را بسته و فارغ از همه قیل‌و‌قال‌های مدرسه نشسته؛ اما مدیریت فرای آن چیزی بود که تصور می‌کرد.
شخصیت خودنگهدار و عزت نفس‌دارش او را نسبت به بی کفش ولباسی بچه ها و نبود بخاری و.... بی تفاوت نمی‌گذارد. به تکاپو می افتد و حالش را گدایی کردن از آدم‌های پولدار برای گرفتن بودجه بهم میزند و در گیر‌و‌دار اتفاقات و کشمکش های درونی و بیرونی از اصلاح امور ناامید می‌شود و قدرت مقابله با قدرت های حاکم در جامعه را ندارد و درنهایت متن استعفانامه را می‌نویسد‌.
جلال در خلال این داستان، وضعیت اجتماعی، فقر و تبعیض ها، ترجیح روابط بر ضوابط و عدم شایسته سالاری زمان پهلوی را به خوبی نشان می‌دهد.
ما فقط با یک مدرسه و فضای بسته مدرسه طرف نیستیم. ما با روح زنده  کنشگری انتقادی و اجتماعی روبه رو هستیم و بنظرم این مدیر مدرسه را ماندگار کرده است‌.
آشنایی با جزئیات تدریس و مسائل مدرسه نشان می‌دهد، تجربه زیستی معلمی جلال به خوبی به کارش آمده است.
        
                بندها ماجرای زوجی ست که در سال ۱۹۶۲ عاشقانه ازدواج کردند و بعد دوازده سال با دوفرزند به طلاق عاطفی رسیدند. مرد خانواده در پس تفکرات و تغییرات جدید جامعه به اسم آزادی، مسئولیتش را کنار می‌گذارد و به دنبال هوس خود می‌رود. این لطمه جبران ناپذیری به زن و فرزندان وارد می‌کند. لطمه ای که با وجود برگشت پدر، اثر آن در خانواده ماندگار می‌شود.
کتاب سه بخش دارد: بخش اول نامه های واندا در دهه شصت. بخش دوم روایت و خاطرات آلدو در سن هفتادسالگی. بخش سوم روایت آنا دختر خانواده در چهل و پنج سالگی.
ترجمه روان و دلچسب، مخاطب را یک نفس تا انتهای کتاب می‌کشاند.
شخصیت پردازی قوی، پرداخت جزئیات، لحن شخصیت‌ها، شروع قلاب‌دار و ریشه یابی روانشناسانه، می‌تواند مخاطب را میخکوب توانمندی نویسنده کند.
نویسنده با نماد "بندها"ی کفش اتصال خوبی بین آدم های داستان رقم زده.
در این داستان، دومینکو استارنونه تیشه اثرات و پیامدهایی که آزادی غرب به تن و روح خانواده می‌زند را به خوبی نشان می دهد‌.
        
                ____
"پدرم، جوچیرو، در شهرداری اَشیا کار می کرد؛ کارمندی ساده اما با مرامنامه یک سامورایی که برای امپراتور مرتبه خدایگان قائل بود؛ پدری متعصب، سخت گیر، پدرسالار، و وطن پرست و شاید همین عنصر وطن پرستی انگیزه انتخاب نام من از جانب او بود: کونیکو یعنی فرزند وطن"

بخش های ابتدایی کتاب که کودکی تا ازدواج کونیکو یامامورا را روایت می کند، گریز های فراوانی به آداب و سنن کشور ژاپن دارد. از مراسماتی مثل جشن دخترها گرفته تا پوشش کیمونو و کلاه تسونا کاکوشی عروس.
مخالفت ها زورشان به تقدیرالهی نرسید و کونیکوی ژاپنی الاصل از خانواده بودایی به همسری جوانی مسلمان درآمد.
بانویی که از معبد شیتو در ژاپن، سر از تظاهرات انقلاب اسلامی در ایران در می آورد و کف دست خودش و دخترش مشخصات می نویسد تا بعد شهادت گمنام دفن نشوند!
ردپای روزهای انقلاب تا جنگ دفاع مقدس، موزه صلح ایران و فعالیت های دیگر خانم بابایی تا ۸۰ سالگی را در این خاطرات دنبال می کنیم.
روایت این بانو به قدری کشش و پتانسیل دارد که بالتّبع، کمتر از محمد ۱۹ ساله و بیشتر از خانم سبا بابایی می خوانیم. بماند که چرا نام ایشان به سبا بابایی تغییر می کند، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران.
کتاب با پیوست عکس ها، ۲۴۸ صفحه دارد و روایت آن خطی ست‌. مصاحبه و جمع آوری داده ها توسط نویسنده، ۷ سال به طول انجامیده و درنهایت، سال ۱۳۹۹ در انتشارات سوره مهر به چاپ می رسد.کتاب هم اکنون به سری چاپ شصت و هشتم رسیده است.
خانم سبا بابایی در تیر ۱۴۰۱، پس از دویدن های خستگی ناپذیر، در اثر ضایعه تنفسی آسمانی شد.یادش گرامی.
        
                کودک که بودم دکوری مادربزرگ را از روی طاقچه بر می داشتم. محکم تکانش می دادم و دست زیر چانه می گذاشتم. ذوق زده خیره می شدم به اکلیل های طلایی که می ریزد روی مکعبی سیاه. فقط می دانستم به آن می گویند: مکه. می گویند: خانه خدا. اما همین نام سه حرفی و کوتاه، توی سه کنج مغزم، گنگ و نامبهم می چرخید. حباب ها درشت درشت باد می شد توی سرم: مکه کجاست؟ خونه خدا یعنی چی؟ چرا مادربزرگ دوست داره بره اونجا؟ چرا وقتی کسی از اونجا میاد براش گوسفند می کشن؟ اصلا چرا میرن اونجا؟ ‌‌....
بزرگتر که شدم توفیری نکرد، حتی بدتر، وقتی کمی از سیاست سر درآوردم گفتم چرا آدم باید پولش را بدهد به عربستان؟
من هنوز حج نرفته ام، اما به لطف جناب نویسنده، روحم را پرواز دادم تا مدینه و اشک ریختم در قبرستان بقیع. طی الارض کردم به مکه و مُحرم شدم با لباس های سفید.
قاطی هندی ها، سودانی ها، پاکستانی ها و..‌ چرخیدم دور آن خال سیاه و قطره ای شدم در دریای جمعیت. 
 چشم گرداندم در عرفات و فریاد زدم: آقای صاحب الزمان، مهمانِ روسیاه نمی خواهی؟
رفتم پاساژگردی و دست آخر یک بسته هِل عربی انداختم ته کیفم.
منِ سیاست زده حالا دل بستم به دعای بی بی، مادربزرگ حاج حامد عسگری: "الهی به جَوونی قسمتت بشه"
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            مدیر مدرسه داستان معلمی ست که برای فرار از روزمرگی و بیهودگی‌های معلمی‌اش تصمیم می گیرد مدیر شود. مدیری که در اتاق آفتاب خورش را بسته و فارغ از همه قیل‌و‌قال‌های مدرسه نشسته؛ اما مدیریت فرای آن چیزی بود که تصور می‌کرد.
شخصیت خودنگهدار و عزت نفس‌دارش او را نسبت به بی کفش ولباسی بچه ها و نبود بخاری و.... بی تفاوت نمی‌گذارد. به تکاپو می افتد و حالش را گدایی کردن از آدم‌های پولدار برای گرفتن بودجه بهم میزند و در گیر‌و‌دار اتفاقات و کشمکش های درونی و بیرونی از اصلاح امور ناامید می‌شود و قدرت مقابله با قدرت های حاکم در جامعه را ندارد و درنهایت متن استعفانامه را می‌نویسد‌.
جلال در خلال این داستان، وضعیت اجتماعی، فقر و تبعیض ها، ترجیح روابط بر ضوابط و عدم شایسته سالاری زمان پهلوی را به خوبی نشان می‌دهد.
ما فقط با یک مدرسه و فضای بسته مدرسه طرف نیستیم. ما با روح زنده  کنشگری انتقادی و اجتماعی روبه رو هستیم و بنظرم این مدیر مدرسه را ماندگار کرده است‌.
آشنایی با جزئیات تدریس و مسائل مدرسه نشان می‌دهد، تجربه زیستی معلمی جلال به خوبی به کارش آمده است.
          
            بندها ماجرای زوجی ست که در سال ۱۹۶۲ عاشقانه ازدواج کردند و بعد دوازده سال با دوفرزند به طلاق عاطفی رسیدند. مرد خانواده در پس تفکرات و تغییرات جدید جامعه به اسم آزادی، مسئولیتش را کنار می‌گذارد و به دنبال هوس خود می‌رود. این لطمه جبران ناپذیری به زن و فرزندان وارد می‌کند. لطمه ای که با وجود برگشت پدر، اثر آن در خانواده ماندگار می‌شود.
کتاب سه بخش دارد: بخش اول نامه های واندا در دهه شصت. بخش دوم روایت و خاطرات آلدو در سن هفتادسالگی. بخش سوم روایت آنا دختر خانواده در چهل و پنج سالگی.
ترجمه روان و دلچسب، مخاطب را یک نفس تا انتهای کتاب می‌کشاند.
شخصیت پردازی قوی، پرداخت جزئیات، لحن شخصیت‌ها، شروع قلاب‌دار و ریشه یابی روانشناسانه، می‌تواند مخاطب را میخکوب توانمندی نویسنده کند.
نویسنده با نماد "بندها"ی کفش اتصال خوبی بین آدم های داستان رقم زده.
در این داستان، دومینکو استارنونه تیشه اثرات و پیامدهایی که آزادی غرب به تن و روح خانواده می‌زند را به خوبی نشان می دهد‌.
          
            ____
"پدرم، جوچیرو، در شهرداری اَشیا کار می کرد؛ کارمندی ساده اما با مرامنامه یک سامورایی که برای امپراتور مرتبه خدایگان قائل بود؛ پدری متعصب، سخت گیر، پدرسالار، و وطن پرست و شاید همین عنصر وطن پرستی انگیزه انتخاب نام من از جانب او بود: کونیکو یعنی فرزند وطن"

بخش های ابتدایی کتاب که کودکی تا ازدواج کونیکو یامامورا را روایت می کند، گریز های فراوانی به آداب و سنن کشور ژاپن دارد. از مراسماتی مثل جشن دخترها گرفته تا پوشش کیمونو و کلاه تسونا کاکوشی عروس.
مخالفت ها زورشان به تقدیرالهی نرسید و کونیکوی ژاپنی الاصل از خانواده بودایی به همسری جوانی مسلمان درآمد.
بانویی که از معبد شیتو در ژاپن، سر از تظاهرات انقلاب اسلامی در ایران در می آورد و کف دست خودش و دخترش مشخصات می نویسد تا بعد شهادت گمنام دفن نشوند!
ردپای روزهای انقلاب تا جنگ دفاع مقدس، موزه صلح ایران و فعالیت های دیگر خانم بابایی تا ۸۰ سالگی را در این خاطرات دنبال می کنیم.
روایت این بانو به قدری کشش و پتانسیل دارد که بالتّبع، کمتر از محمد ۱۹ ساله و بیشتر از خانم سبا بابایی می خوانیم. بماند که چرا نام ایشان به سبا بابایی تغییر می کند، یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران.
کتاب با پیوست عکس ها، ۲۴۸ صفحه دارد و روایت آن خطی ست‌. مصاحبه و جمع آوری داده ها توسط نویسنده، ۷ سال به طول انجامیده و درنهایت، سال ۱۳۹۹ در انتشارات سوره مهر به چاپ می رسد.کتاب هم اکنون به سری چاپ شصت و هشتم رسیده است.
خانم سبا بابایی در تیر ۱۴۰۱، پس از دویدن های خستگی ناپذیر، در اثر ضایعه تنفسی آسمانی شد.یادش گرامی.
          
ویدئو در بهخوان
            کودک که بودم دکوری مادربزرگ را از روی طاقچه بر می داشتم. محکم تکانش می دادم و دست زیر چانه می گذاشتم. ذوق زده خیره می شدم به اکلیل های طلایی که می ریزد روی مکعبی سیاه. فقط می دانستم به آن می گویند: مکه. می گویند: خانه خدا. اما همین نام سه حرفی و کوتاه، توی سه کنج مغزم، گنگ و نامبهم می چرخید. حباب ها درشت درشت باد می شد توی سرم: مکه کجاست؟ خونه خدا یعنی چی؟ چرا مادربزرگ دوست داره بره اونجا؟ چرا وقتی کسی از اونجا میاد براش گوسفند می کشن؟ اصلا چرا میرن اونجا؟ ‌‌....
بزرگتر که شدم توفیری نکرد، حتی بدتر، وقتی کمی از سیاست سر درآوردم گفتم چرا آدم باید پولش را بدهد به عربستان؟
من هنوز حج نرفته ام، اما به لطف جناب نویسنده، روحم را پرواز دادم تا مدینه و اشک ریختم در قبرستان بقیع. طی الارض کردم به مکه و مُحرم شدم با لباس های سفید.
قاطی هندی ها، سودانی ها، پاکستانی ها و..‌ چرخیدم دور آن خال سیاه و قطره ای شدم در دریای جمعیت. 
 چشم گرداندم در عرفات و فریاد زدم: آقای صاحب الزمان، مهمانِ روسیاه نمی خواهی؟
رفتم پاساژگردی و دست آخر یک بسته هِل عربی انداختم ته کیفم.
منِ سیاست زده حالا دل بستم به دعای بی بی، مادربزرگ حاج حامد عسگری: "الهی به جَوونی قسمتت بشه"