یادداشت زهرا حسنلو

        کودک که بودم دکوری مادربزرگ را از روی طاقچه بر می داشتم. محکم تکانش می دادم و دست زیر چانه می گذاشتم. ذوق زده خیره می شدم به اکلیل های طلایی که می ریزد روی مکعبی سیاه. فقط می دانستم به آن می گویند: مکه. می گویند: خانه خدا. اما همین نام سه حرفی و کوتاه، توی سه کنج مغزم، گنگ و نامبهم می چرخید. حباب ها درشت درشت باد می شد توی سرم: مکه کجاست؟ خونه خدا یعنی چی؟ چرا مادربزرگ دوست داره بره اونجا؟ چرا وقتی کسی از اونجا میاد براش گوسفند می کشن؟ اصلا چرا میرن اونجا؟ ‌‌....
بزرگتر که شدم توفیری نکرد، حتی بدتر، وقتی کمی از سیاست سر درآوردم گفتم چرا آدم باید پولش را بدهد به عربستان؟
من هنوز حج نرفته ام، اما به لطف جناب نویسنده، روحم را پرواز دادم تا مدینه و اشک ریختم در قبرستان بقیع. طی الارض کردم به مکه و مُحرم شدم با لباس های سفید.
قاطی هندی ها، سودانی ها، پاکستانی ها و..‌ چرخیدم دور آن خال سیاه و قطره ای شدم در دریای جمعیت. 
 چشم گرداندم در عرفات و فریاد زدم: آقای صاحب الزمان، مهمانِ روسیاه نمی خواهی؟
رفتم پاساژگردی و دست آخر یک بسته هِل عربی انداختم ته کیفم.
منِ سیاست زده حالا دل بستم به دعای بی بی، مادربزرگ حاج حامد عسگری: "الهی به جَوونی قسمتت بشه"
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.