و پایان مجموعه ای که با لحظه به لحظه ش زندگی کردم.
واقعا نمیدونم چی بگم، حقیقتا این کتاب رفت ته ته قلبم و از اونایی شد که هیچوقت فراموشش نمیکنم.
با اینکه باهاش حرص خوردم، گریه کردم و اعصابم خورد شد واقعا از دوست داشتنی ترین چیزایی بود که خوندم.
تقریبا همه شخصیتای مورد علاقم کشته شدن و واقعا نمیدونم نویسنده چطوری میتونه یکاری کنه آدم احساس پوچی کنه.
دلم براشون تنگ میشه و احتمالا تا یه مدت زیادی برمیگردم و تیکه های مورد علاقمو دوباره میخونم.
و هلین، شخصیت مورد علاقم:) هیچوقت به چیزی که لیاقتش بود نرسید و کلا در طول کتاب قلبش شکست ولی باز قوی موند. واقعا بهش افتخار میکنم و از ته قلبم دوسش دارم، و تاحالا به اندازه اون برای کسی دلم نسوخته:(
ولی واقعاااا نمیدونم ضرورت کشتن هارپر این وسط چی بودددد. بچه بیچاره داشت زندگیشو میکرد:(
افسرده شدم براش. برای دارینم همینطور.
ولی با داستانشون زندگی کردم و زندگی خواهم کرد. خوشحالم که این کتابو خوندم
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.