ریحانه شفیق

ریحانه شفیق

@Reyshaf

34 دنبال شده

23 دنبال کننده

            همچنان سلطان نیمه رها کردن کتاب‌ها
          
Reyhaneshafigh

یادداشت‌ها

        خواندن کلمات سخت‌پوست مرا طور دیگری با میزبانان شمالی‌ام حین سفر به این شهرها آشنا کرد، وقتی کتاب‌ را میخواندم دلم میخواست بار دیگری به شهر های شمالی سفر کنم و این بار از «قصه‌ی های آدم‌هایش» بدانم. برخلاف چیزی که در سفر به شهرهای دیگر تجربه کرده‌ام، این کتاب یادم آورد که مردم شهرهای شمالی همیشه برایم در حاشیه‌ی پدیده‌های طبیعی و زیبایی‌های این شهرها شناخته‌شده‌اند، نقشی حاشیه‌ای و عملا نادیده‌گرفته‌شده. 
مردم ساکن این شهرها همیشه برای من از آن دسته آدم‌هایی بودند که خوشبخت‌اند، دلشان که بگیرد دریا می‌روند، ماجراجویی بخواهد جنگل می‌روند، باران دارند و آسمان زیبا و بازارچه‌های رنگارنگ و زنده. سخت‌پوست قصه‌ی یکیشان را برایم تعریف کرد. آدم‌هایی را سوژه‌ی داستانش قرار داد و به مرکز راند که معمولا در حاشیه‌ی تفریح و خوش‌گذرانی‌های هرچند کوتاه مسافران معرفی می‌شوند، میزبانانی نامرئی، در خدمت مسافران طبیعت. و این نادیده‌گرفته‌شدن در جای‌جای داستان نیز به چشم می‌آمد و ملموس بود.
 من هم در هنگام خواندن این داستان خودم را یکی از آن مسافرهایی دیدم که اسم میزبان یادشان نمی‌ماند، از آن‌ها که درست نگاه نمی‌کنند و زود فراموش می‌کنند که حواسشان نیست در دل‌همین زیبایی‌ها، زندگی‌ انسانی با چالش‌‌هایش و زشت و زیبایش جریان دارد. 
سخت‌پوست یادم آورد هرکدام پدیده‌های طبیعی در بستر زندگی روزمره معانی متفاوت و پرتعدادی پیدا می‌کنند. مثلا دریا، توامان که همراه‌ترین در روزهای خوشی‌ خانواده‌ی سخت‌پوست است، می‌تواند در لحظه تبدیل به کابوسی خطرناک شود و آدمی را -هرقدر هم که شنا بلد باشد و بالا و پایینش را بشناسد-در خود ببلعد و پایین بکشد. باران می‌تواند در لحظه‌ای تمام سرمایه‌ات را از بین ببرد، ویلاها می‌تواند بستر خشمگین شدنت و نادیده‌گرفته‌شدنت باشد.
 این داستان یادم آورد وقتی‌ احساس ناچاری می‌کنی مهم نیست کجا ایستاده‌ای، ساکن زیباترین جای جهان هم که باشی، تو هستی و بلاهایی که بر سرت آمده و تصمیم میگیری چطور ادامه دهی، یا بهتر بگویم اصلا ادامه بدهی؟
آن وقت است که تمام پدیده‌‌های اطرافت به صف می‌شوند تا به بهترین نحو در خدمت تصمیم تو باشند، حتی اگر آن تصمیم،خواستن یا نخواستن زندگی باشد.
      

0

        خوندن جستارهای این کتاب تقریبا سه چهار ماهی طول کشید. دلم نمیخواست کلماتش تموم بشه. دلم میخواست هرکدوم از جستارهاش رو خوب مزه مزه کنم، دلم میخواستم پارگراف‌هاش ته‌نشین بشه تو روانم. از رویا، محیط زیست، هنر، پرسه‌زنی، گم شدن، مرگ و... نوشته‌بود.
.
توی نقدهایی که میخوندم دربارش، یکی نوشته‌بود «نویسنده زیادی هر موضوعی رو کش داده، اصلا لازم نبود راجع به هر موضوعی انقدر زیاده‌گویی کنه.»
اما داشتم فکر میکردم این به اصطلاح زیاده‌گویی اصلا شده‌بود نقطه اتصال من با هر جستار و موضوعش.
اصلا برای من این زیاد گفتن، این قطار کردن کلمات پشت سرهم، نسخه‌ی دوست‌داشتنی‌تری از زندگی رو رقم میزنه.
وقتی برای چیزی تو زندگی کلمات زیادی تو دست داشته‌باشم، اگر کنار اومدنی باشه، بهتر کنار میام، اگر کاری باشه، بهتر انجام میدم، اگر چیزی برای انتخاب کردن باشه، انتخاب بهتری انجام میدم. 
زیاد گفتن و زیاد نوشتن باعث میشه نگاه فعالانه‌تری به زندگی داشته‌باشم. 
وقتی کلمه دارم زورم به زندگی بیشتر میرسه.
.
نویسنده توی این کتاب داشت رهاییش رو به رخ من می‌کشید، اینکه چقدر میتونه آزادانه موضوعات -به نظر من- نامرتبط رو کنارهم بچینه و در نهایت میتونه هر اتفاق و داستانی رو به خدمت روایت خودش از زندگی دربیاره. 
مگه غیر از اینه که روایت هر کسی از زندگیه که تفاوتش رو با بقیه موجودات جهان رقم میزنه؟
و چی زیباتر از این که کلمات و داستان‌های پرشمار برای بیان روایتت داشته‌باشی؟ مثل خانم سولنیت.
      

1

        من داستان کوتاه زیاد نخوندم و در جایگاه نقد نیستم،اما یک چیزی خیلی برام حین مطالعه‌ش پررنگ بود؛ اینکه توی داستان‌های این کتاب، خانم دانشور طوری کلمات و فضا رو چیده‌بود که وقتی از عشق، شرم، ناچاری، تسلیم‌بودن، نجابت، نه شنیدن، ستم‌دیدگی، ترسیدن و تنهایی آدم‌ها میگفت، دیگه من جای خودم نبودم؛ به جای مهرانگیز می‌ترسیدم، مثل خانم همسایه وقتی شوهرش با دوتا بچه رهاش کرده‌بود، انتظار کشیدن و ناچاری رو تجربه میکردم، با اکرم و خواهرش همراه بودم وقتی داشتن تو تاریکی شب، از ترس پاسبان‌ها می‌دویدند و زمین میخوردند تا به خانه برسن 
و...
آخرین قصه هم یک طور دیگه به دلم نشست، اسمش « صورتخانه» بود. داستان مردی به نام «مهدی سیاه» که سال‌های طولانی بود که شب‌ها برای مردم تئاتر بازی میکرد. هر شب صورتشو سیاه میکرد و میرفت رو صحنه.
از اون شخصیت‌های خاکستری بود که قرار نیست هیچ وقت دیده‌بشه ولی کارش رو تو دنیا درست انجام میده.
یه جاش داشت به شخصیت رو به روش می‌گفت: 
[جوجی خان نمی‌دونه که یک گنج قارون تو دل آدمیزاد پنهون کرده‌ان. گاهی هم یک مار جعفری رو این گنج دست نخورده خوابیده. باید ورد توکل بخونی و به ماره فوت کنی. به قدرت خدا اسیر دستت می‌شه. بعد سر فرصت میری سراغ این گنج. هرچی میخوای وردار. تمومی که نداره. چشمت رو ببند یکهو بپر تو آب. نترس. از چی میترسی؟ گنجی که تو دل هست نمیذاره تو خفه بشی. وامیداردت به دست و پا زدن. آخرش به یک جایی میرسی. تو پستوی دل هممون یک گنج قارون خوابیده. فقط باید سر این ماره رو، که اسمش ترسه، یه طوری بکوبیم. ورد حضرت سلیمون بخونیم بهش فوت کنیم.]
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.