یادداشت ریحانه شفیق
1403/12/25
خواندن کلمات سختپوست مرا طور دیگری با میزبانان شمالیام حین سفر به این شهرها آشنا کرد، وقتی کتاب را میخواندم دلم میخواست بار دیگری به شهر های شمالی سفر کنم و این بار از «قصهی های آدمهایش» بدانم. برخلاف چیزی که در سفر به شهرهای دیگر تجربه کردهام، این کتاب یادم آورد که مردم شهرهای شمالی همیشه برایم در حاشیهی پدیدههای طبیعی و زیباییهای این شهرها شناختهشدهاند، نقشی حاشیهای و عملا نادیدهگرفتهشده. مردم ساکن این شهرها همیشه برای من از آن دسته آدمهایی بودند که خوشبختاند، دلشان که بگیرد دریا میروند، ماجراجویی بخواهد جنگل میروند، باران دارند و آسمان زیبا و بازارچههای رنگارنگ و زنده. سختپوست قصهی یکیشان را برایم تعریف کرد. آدمهایی را سوژهی داستانش قرار داد و به مرکز راند که معمولا در حاشیهی تفریح و خوشگذرانیهای هرچند کوتاه مسافران معرفی میشوند، میزبانانی نامرئی، در خدمت مسافران طبیعت. و این نادیدهگرفتهشدن در جایجای داستان نیز به چشم میآمد و ملموس بود. من هم در هنگام خواندن این داستان خودم را یکی از آن مسافرهایی دیدم که اسم میزبان یادشان نمیماند، از آنها که درست نگاه نمیکنند و زود فراموش میکنند که حواسشان نیست در دلهمین زیباییها، زندگی انسانی با چالشهایش و زشت و زیبایش جریان دارد. سختپوست یادم آورد هرکدام پدیدههای طبیعی در بستر زندگی روزمره معانی متفاوت و پرتعدادی پیدا میکنند. مثلا دریا، توامان که همراهترین در روزهای خوشی خانوادهی سختپوست است، میتواند در لحظه تبدیل به کابوسی خطرناک شود و آدمی را -هرقدر هم که شنا بلد باشد و بالا و پایینش را بشناسد-در خود ببلعد و پایین بکشد. باران میتواند در لحظهای تمام سرمایهات را از بین ببرد، ویلاها میتواند بستر خشمگین شدنت و نادیدهگرفتهشدنت باشد. این داستان یادم آورد وقتی احساس ناچاری میکنی مهم نیست کجا ایستادهای، ساکن زیباترین جای جهان هم که باشی، تو هستی و بلاهایی که بر سرت آمده و تصمیم میگیری چطور ادامه دهی، یا بهتر بگویم اصلا ادامه بدهی؟ آن وقت است که تمام پدیدههای اطرافت به صف میشوند تا به بهترین نحو در خدمت تصمیم تو باشند، حتی اگر آن تصمیم،خواستن یا نخواستن زندگی باشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.