یادداشت ریحانه شفیق
1403/8/29
خوندن جستارهای این کتاب تقریبا سه چهار ماهی طول کشید. دلم نمیخواست کلماتش تموم بشه. دلم میخواست هرکدوم از جستارهاش رو خوب مزه مزه کنم، دلم میخواستم پارگرافهاش تهنشین بشه تو روانم. از رویا، محیط زیست، هنر، پرسهزنی، گم شدن، مرگ و... نوشتهبود. . توی نقدهایی که میخوندم دربارش، یکی نوشتهبود «نویسنده زیادی هر موضوعی رو کش داده، اصلا لازم نبود راجع به هر موضوعی انقدر زیادهگویی کنه.» اما داشتم فکر میکردم این به اصطلاح زیادهگویی اصلا شدهبود نقطه اتصال من با هر جستار و موضوعش. اصلا برای من این زیاد گفتن، این قطار کردن کلمات پشت سرهم، نسخهی دوستداشتنیتری از زندگی رو رقم میزنه. وقتی برای چیزی تو زندگی کلمات زیادی تو دست داشتهباشم، اگر کنار اومدنی باشه، بهتر کنار میام، اگر کاری باشه، بهتر انجام میدم، اگر چیزی برای انتخاب کردن باشه، انتخاب بهتری انجام میدم. زیاد گفتن و زیاد نوشتن باعث میشه نگاه فعالانهتری به زندگی داشتهباشم. وقتی کلمه دارم زورم به زندگی بیشتر میرسه. . نویسنده توی این کتاب داشت رهاییش رو به رخ من میکشید، اینکه چقدر میتونه آزادانه موضوعات -به نظر من- نامرتبط رو کنارهم بچینه و در نهایت میتونه هر اتفاق و داستانی رو به خدمت روایت خودش از زندگی دربیاره. مگه غیر از اینه که روایت هر کسی از زندگیه که تفاوتش رو با بقیه موجودات جهان رقم میزنه؟ و چی زیباتر از این که کلمات و داستانهای پرشمار برای بیان روایتت داشتهباشی؟ مثل خانم سولنیت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.